مامان hana مامان hana ۳ سالگی
خیلی دلم گرفته از این دنیای لعنتی...
از همه آدمای دور و برم
از این ک اینقدررر تنهام
شانس به هیچی ندارم
نه تو شغلم ادمای درستی باهام همکارن ، نه دوست و آشناهام ادمای مهربون و خوبی ان ...
همین خانواده شوهرم الکی دوهفته باما قهر کردن که بچه ات احترام نمیزاره دو هفته است بچم مریض خودم مریض سرم وصل کردم بچمو ۳ بار دکتر بردیم فقط . شوهرم همش از شهر غریب میاد اینجا میبرد دکتر ولی اینا طبقه پایین یه تکونی به خودشون ندادن... حتی یه سوالی نپرسیدن حالتون چطوره دیگه کمک کردنشون پیشکش...
از خودم ناراحتم، چرا وقتی اونا مریض میشدن من مثل همین اسکلا نفر اول بودم، حتی زودتر و بیشتر از دخترش من کمک میکردم، ناراحتم چرا همیشه تو شادیا و غم هاشون من نفر اول بودم ، دایی شوهرم وقتی مرد خدا شاهده من هر ۳ روز همراه مادرشوهره میرفتم مراسم نمیزاشتم گریه کنه حالش بد بشه اخر شب میومدم خونه. و هزاااااران هزاااار کار دیگه که حوصله تایپ ندارم. ولی اونا در حقمون اینجوری ان
دیروز دختر من موقعی میرفتم سرکار نیم ساعت بکوووب داشت گریه میکرد من رفتم سرکار مامانم زنگ زد بچه اروم نمیشه ولی نیومدن بالا بگن چرا گریه میکنه این بچه ... ولی امروز صبح خودم خونه بودم دیدم دختر همسایه هم سن هانا هست داره گریه میکنهدخداشاهده فقط چندبار صداش اومد سریع زنگ زدن ب همسایه چرا گریه میکنه دیدن مامان بچه نیست سریع خواهرشوهرم رفت بیاره بچه رو مادرشوهرم میگفت برو بیارش مادرش نیست گناه داره ...😑
ن پولی داریم از اینجا بلند شیم ، نه میتونم دیگه اینجا بمونم
یعنی ارزوی مرگ دارم چرا من با این ک ادم بدی نیستم ادمای بد شر راهم قرار میگیرن اخه