مامان کیانا مامان کیانا ۵ سالگی
سلام مامانا خوبین میگم دخترم تو کوچه بابام اینا با یه دختری دوست شده چندباری اومد پیشش اونجا با هم بازی میکردن بعد متوجه شدم که مامان و داداشم بدشون میاد وقتایی ک میرفتیم ایفون رو میکشیدن که نیاد در بزنه دخترم متوجه بشه.خلاصه منم فهمیدم و دیگه وقتایی ک میرفتیم اونجا هرطور بود جلوی دخترمو میگرفتم با اینکه خیلی خیلی براش ناراحت بودم اون بچه هم اصلا شیطون نبود یا دست ب چیزی نمیزد خیلی اروم یه گوشه بازی میکردن.الان چندباری ک رفتیم دخترم به بابام التماس میکنه که منو ببر برم پیشش بابامم از ترس مامان و داداشم نمیبرتش امشبم اونجا بودیم گریه میکرد و میگف اقاجون برات لباس میخرم هرچی بخوای میخرم فقط توروخدا منو ببر پیشش مامانم از اون طرف مدام میگفت نه و بیا تو نیارش از این حرفا.منم دیدم اوضاع اینجوریه زنگ زدم شوهرم اومد سراغمون تو ماشین دخترم گریه میکرد واسه باباش تعریف کرد اونم خیلی ناراحت شد چون کلا چند وقتیه اونجا ک میریم این مشکلو داریم و همیشه با ناراحتی برش میگردونم خلاصه یهو شوهرم زد ب سرش زنگ زد مامانم بهش گله کرد اونم با خوبی نه که حرف بدی بزنه. حالا شما باشید ناراحت میشید از این موضوع؟ اینم بگم مامانم کلا هرچی داداش و ابجیم بگن گوش میکنه قبلا هم بارها بهم گفته خواهرت درس داره نیا خونمون تا تموم بشه. یا داداشت خوابه دخترتو فعلا نیار خلاصه هربار ب یه بهونه ای بهمون مستقیم یا غیرمستقیم گفته