مامان زینب جان 🎀 مامان زینب جان 🎀 ۵ سالگی
داشتم میرفتم دنبال دخترم تو راه ی خانمو دیدم با عجله داشت میرفت منم گفتم اهل همینجاس سوارش کنم تا ی مسیری ببرمش بقیه ک اونجا تاکسی چیزی بگیره بره .. از مدرسه دخترمم گذشتم باز گفتم ببرمش تا جایی عيب نداره برمیگردم .. گف صاحبخونه بیرونم کرده دخترو شوهرم مردن کسیو ندارم اینجا منم چیزی نمیگفتم راستش از مدل صحبت کردنش خوشم نمیومد تند تند و با عجله حرف می‌زد از اونایی ک دوس دارن زود صمیمی شن .. گف میرم خونه نمیدونم کی اگه راهم دادن ک دادن ندادن باید تو کوچه بمونم برم تو خیابون بشینم 🫤 گفتم خونه نداری مگه گف دخترای صاحبخونه با من نمیسازن کتک کاری میشه صاحب خونه گف برو بیرون 🤕 دیگه یهو گف شما کجا میرین امشبو گفتم احتمالا خونه مامانم گف من أنقذ دوس دارم بیام خونه مامانت😐 منم کپ کردم 🥹😂 با لبخند تلخ خواستم قضیه رو جمع کنم گف دوس دارم بیام خونه مامانت دور هم باشیم اجازه میده بنظرت 😵‍💫گفتم مامانم کسی رو نشناسه نه والا 😬گف الان همه همینجور شدن 😐
بعد من تا اونجایی ک میتونستم رسوندمش گفتم بفرمایید من باید برم دنبال دخترم گف مگه نگفتی خونه مامانت میری تا فلان جا منم تا اون ور میام گفتم الان ک نه شب میرم .گف تو هم عین صاحبخونه من الان نه شب میری😒
یعنی تهش بهم تیکه انداخت😑
این چنین بود ک دیگه پشت دست خودرا داغ کردم تو راه کسیو سوار کنم
مامان 👁آهویی🤪 مامان 👁آهویی🤪 ۵ سالگی