مامان کیان مامان کیان ۳ سالگی
مامان نازنین رقیه😗 مامان نازنین رقیه😗 ۴ سالگی
مامان دلوین وماهلین مامان دلوین وماهلین ۵ سالگی
نمی دونم نوع حرف زدن و بیان کردن خودم مشکل داره یا طرز برداشت بقیه 🤔
ولی بیشتر فکر می کنم بیان خودم مشکل داره چون اقبال ندارم که وقتی یه موضوعی اینجا بیان می کنم بقیه به راحتی قضاوت می کنند هر چند برام خیلی مهم‌نیستا قاضی خداس
راجب همین تاپیک قبلی همتون فکر کردید بهونه میارم واسه اونجا رفتن به خدا اصلا اینجوری نیست من رابطم با خانواده ی شوهرم خیلی بهتر از رابطم با خانواده ی خودمه تا این حد تا جایی هم‌که شده و تونستم رفتم و تا جایی هم‌که شده گذاشتم شوهرم تنهایی با خانواده اش باشه اصلا و ابدا نسبت به این قضیه حساس نیستم عادت کردم چون الان دیگه ۷ و ۸ ماهه پدرشوهرم زمین گیر شده شوهرم مرتب میره اوایل سختم‌بود بعضی شب ها تنهامون میذاشت ولی دیگه قبول کردم شرایط رو با خانواده اش من هیچ مشکلی نداشتم و ندارم ولی متاسفانه جو جوریه که وقتی راجب خانوادهدی شوهر صحبتی می کنی همه ی دبدگاهها عوض میشه نسبت به آدم 😀من واقعا شرایطتش رو داشته باشم میرم چه کنم سفارش مردم رو دستمه باید کاراشو از امشب بکنم آخه کی از مهمونی و دور همی بدش میاد ☺️من فقط از بیان مادرشوهرم یه کوچولو ناراحت شدم همین خیلی هم فکرمو درگیرش نمی کنم الانم شل شوهرمخودش تنها بره مشکلی ندارم من یه همچین آدمی ام نمیگم خیلی خوبم ها کلی هم ایراد دارم و خودم قبول دارم ولی خوب منم خدا آفریده دیگه😛
مامان گردوی من مامان گردوی من ۳ سالگی
اگه بگم فرش لاکی خریدم فقط به عشق این خط نور دروغ نگفتم🫠
این خط نور روی فرش قرمز، قشنگترین خاطره ی دوران کودکی خونه مادربزرگ خدابیامرزمه
زیر نورش دراز کشیده بودم که بابابزرگ خدابیامرزم صدام کرد،دختر بدو بیا بعد پنج تا سیب سبز از جیب شلوارش درآورد و گرفت سمتم،گفت بیا ببر بخور برای تو کندم
حامله که شدم هوس اون سیب سبز رو کردم هرجایی که میگشتم پیدا نمیکردم🥲پیدام میکردم مزه اون سیبی که بابابزرگم به دستم داد،رو نمیداد
خدا بیامرز...!نمیدونم چطور کنار اومدم با نبود،مامانبزرگم،ولی الان با فوت بابابزرگم دارم از پا درمیام🖤
من و بابابزرگم یجور دیگه همو دوست داشتیم،جوریکه همه نوه ها بهم میگفتن خودشیرین بابابزرگ😅
الان ۹ ماهه دارم به زمین و زمان چنگ میندازم که نیفتم بخاطر بچه م،ولی نمیشه....ازپس نبودنش برنمیام خیلی روزای سختی رو دارم میگذرونم
یجوری انگار مسخره دهن همشون شدم،که برای دلداریم با سن بابابزرگم شوخی میکنن

چرا متوجه نمیشن دوستداشتن ربطی به سن نداره،من دارم تو خاطره هام غرق میشم،واقعیتش من عزادار دل خودمم نه نبود بابابزرگم🥀
برام دعا کنید خیلی دارم کم میارم