مامان پارسا و پناه✨️ مامان پارسا و پناه✨️ هفته بیست‌ونهم بارداری
مامان پارسا و پناه✨️ مامان پارسا و پناه✨️ هفته بیست‌ونهم بارداری
مامان امیدو آرزو مامان امیدو آرزو ۴ سالگی
منو دخترم که دیروز هیچی از عزاداری متوجه نشدیم صبح که رفتیم گلزار من نشستم دخترم میخواست زنجیرزنا رو نگاه کنه بهش گفتم برو جلوتر نگاه کن همین که رفت جلو یه زن عرب بی شعر دخترمو پرت کرد بیرون که چرا آمدی اینجا دخترم میخواد واسه منم یه دعوای اساسی باهاش گرفتم دیگه دخترم آروم نمیشد از بس گریه کرد خستم کرد که یه دفه دیدم زنکه بی شعر دارع جلوم میاد منم دوباره یه دعوا باهاش گرفتم که دیگه جاریم نذاشت ادامه بدم دلم میخواست بزنمش دیگه گذشت آمدیم خونه دیگه شد عصر رفتیم تعزیه من دخترم با پسرم فرستادم جلو که بتونن بهتر ببین و خودم هم چند قدم دور تر مواضبشون بودم دخترم آمد پیش خودم دوستم صدام زد اون جلو بود که آرزو بفرست بیاد پیش من منم فرستادم رفت بعد چند دقیقه یه اسبی آمد سمت زنا اونام ترسیدن و برو برو شد من خیالم از دخترم راحت بود که پیش دوستم هست آمدم پسرمو پیدا کردم که نکنه بترسه دیگه پسرم که پیدا کردم آمدم دیدیم جامون کسی نشسته رفتیم اون ور تر نشستیم دخترم طفلک از همون لحظه که اسب آمد سمت زنا اونم ترسیده بود و آمده بود دنبال من گشته بود هیچی دیگه نزدیک به یک ساعت تعزیه ادامه داشت بعد رفتم پیش دوستم که دخترم بیارم گفت آرزو همون لحظه آمده پیشه خودت خلاصه همه جا گشتیم خیلی ترسیده بودم اونم برده بودم کنار بلندگوها که صدا بزنند کلی وقت که فقط گریه کرده بود بعدم فقط گفته بود من دختر زهره هستم به زهره بگین بیا دخترت ببر😂وقطی پیداش کردم از بس گریه کرده بود چشماش پر خون شده بود