مامان ایلیا مامان ایلیا ۳ سالگی
ایلیا از بچگیش نقاط پیشرفتش خیلیییی واضح بود.یه اسم روانشناسی داره یادم نیس.مثلا چندوقت یه بار کاملاااا مشخص بود ک این بچه بزرگتر شده از نظر عقلی.از رفتاراش و بعدش از رفتار و گفتار.باز الان پسرم اوایل اسفند یه عمل داشت.حس میکنم بعد از عمل عاقلتر شده.خیلیییی همزبونم شده.خیلی زودتر از قبل میفهمه.یه چیزایی میگه من میمونم.یه چیزی ک از بچگیش دوس داشت ینی بگم از وقتی 7.8ماهش بود میدید منو باباش پیش هم میشینیم یا چایی میخوریم یا فیلم میبینیم یا حرف میزنیم بشدتتت خوشحال میشد و مارو نگا میکرد و ذوق میکرد.کم کم از تو تلویزیون یاد گرفت و میگه ما خانواده ایم.امشب گفت مامان شماها خانواده ی منین.من شما رو گیدی گیدی(خیلی خیلی)دوس دارم.و دوتا دستاشو ب نشانه یه عالمههههه نشون داد.دلم گرمه به بودنش.باهاش میرم بیرون خوش میگذره بهم.عاقله.خیلییی بیشتر از سنشه.باهم میشینیم در مورد چیزای خیلی ساده حرف میزنیم.مث خودمم تا قانع نشه ول نمیکنه!!نقشه میکشیم واسه باباش ک اذیتش کنیم.برنامه میچینیم بریم کجا چیکار کنیم.دارم فک میکنم ک تو این همه تنهایی من ایلیا کشتی نجات من بود.وگرنه من به دست سگ سیاه افسردگی کشته میشدم...❤❤
مامان دلوین وماهلین مامان دلوین وماهلین ۳ سالگی
سلام دلم نمیاد اصلا راحب بچه هام اینجوری حرف بزنم ولی واقعا نیاز به کمک دارم مجبورم بگم بچه هام خیلی بی دست و پا هستن هوششوم عالیه ولی زبر و زرنگ نیستن از پس کارهای خیلی سادشوم بر نمیان مثلا می خوام شلوار پاشون کنم باید بگیرمشون تو بغلم و پاشون کنم اگه نه بهشون بگم وایسید تا شلوار پاتون کنم ده بار می افتن مخصوصا ماهلین بعد غذا می خورن اگه دور دهنشون کثیف بشه نق می زنند که من پاک کنم هزار بار دستمال دادم گفتم خودتون پا کنید نمی کنند اصلا قورباغه ای میشینند همین جور هی باید بگم درست بشینید تا درست بشینند 🤦🏻‍♀️بعد اصلا دوست ندارن خودشون تلاش کنند غذا بخورن حتما من باید بدم وای ماهلینم که درست و حسابی دهنشو باز نمی کنه همیشه هم دو سه تا دونه برنج از دهنش میافته الان یه دقیقه حواستم بزارمش زمین تاپی افتاد بی جونند انگار زبر و زرنگ نیستن بچه های دیگه رو می بینم ناخودآگاه مقایسه می کنم دست خودم نیست حرف زدنشونم که افتضاح مخصوصا ماهلین 🤦🏻‍♀️نمی دونم باید چیکار کنم 🥺
مامان آرسام وآریو مامان آرسام وآریو ۳ سالگی
سلام یکی از پسرام سه سال شش ماهه است اون یکی یک سال چهارماه است بین دوستشون محبت توجه یکسان چه بسا بزرگه بیشتر بابزرگه بازی میکنم بیرون میبرم پارک شهربازی ازاول تمام تلاشمون‌کردیم حساسیت ایجاد نشه ولی نمیدونم کجای راه رو اشتباه رفتم بخدا دیگه دارم دیونه میشم باباشون تویه شهر دیگه است کارش کلا ماهی ده روزمیاد خانواده شوهرمم درتوانشون نیست کمکم بدن تمام مسئولیت روی دوش خودمه پسربزرگه کوچیک روخیلی اذیت می‌کنه چنگ میندازه روصورتش هلش میده موهاش می‌کشه اصلاکاری باهاش نداره کوچیکه هامیره دوربرش بوسش می‌کنه ذوقش می‌کنه ولی داداشش اصلاهمه میگن طبیعیه منم تایه حدی صبورم باهاش حرف میزنم توضیح میدم مثال میزنم دادمیزنم وای کتک میزنم هیچی تاثیرنداره حرف کتک تایم دقیقه بلافاصله یه چنگ میندازه صورتش زخم می‌کنه فرار دلمم میسوزه بخدا بعدهربارکتک میگم دستم بشکنه عذاب وجدان میگیرم میگم دیگه محاله بزنم بازمیادباصورت هلش میده روزمین مجبور میشم کتکش بزنم بعضی وقتاتوجه نمیکنم میگم نکن مامان جان داداش کوچولو ولی بازم هیچ تاثیری نداره بعضی وقتا تمام کاراموول میکنم میچسبم بهشون که آسیبی بهم نرسونن بیشترنگران پسربزرگمم که‌کتک میخوره ازایندش میترسم نمیدونم چکارکنم دیگه