۱۵ پاسخ

آخی منم تو حیاط کار داشتم تیام و فرستادم خونه گفتم برو تلویزیون ببین تا مامان بیا. اومدم دیدم خوابش برده🥺🥺

ای جانم خداحفظش کنه گلم

خدا نگه داره برات

خدا حفظش کنه

عزیزم خداحفظش کنه

ای جانم ماشالله بهش از چشم بد دور باشه زير سايه پدر و مادر بزرگ بشه خدا حفظش کنه براتون جفت بچه هات رو خدا عزیزان همه مردم جهان و شما و من رو حفظشون کنه

اخ ننه
چیکار کردی خودش می خوابه ؟؟
دختر من عادت به کالسکه داره باید بچرخونمش تا بخوابه 🤪😪

ننه بیدار شد بچلونش تا دلم خنک شه 😘😘

ای ننه

ننه
من بودم فشارش میدادم

الهی بگردمش🥺😘

اخ مادر
منم حس میکنم دخارم بدنیا بیاد خیلی مظلوم میشه 🫠😍

اوووخووودااااا

فداش بشم مظلوم😍😢

اوخی😍

سوال های مرتبط

مامان حسام مامان حسام ۴ سالگی
پارت ۷۵
سریع لباساشو عوض کردم و چندتا لکه ی چادرم رو با دستمال مرطوب پاک کردم ...
سریع برگشتم پایین ...
محسن رو مبل نشسته بود و سرش تو گوشیش بود از طرفی پشتش سمت من بود ... همینکه بالاسرش قرار گرفتم صفحه ی گوشی رو خاموش کرد ...
واضح بود که داره چت میکنه ...
لبخند مصنوعی زدم _پاشو بریم عزیزم
_دوساعته منو اینجا معطل کردی ...
اگه آدم قبل بودم هیچ حرفی نمیزدم .. میگفتم نمیفهمه یا بعدا متوجه اشتباهش میشه اما خیلی فرق کرده بودم
_سامیار بچه توام هست .. تو میبردی لباسشو عوض میکردی که معطل نشیم ...
همزمان بچه رو دادم بغلش و راه افتادم ...
همینکه از ورودی باب الجواد وارد حرم شدم نسیم خنکی به صورتم زد ..
نفس عمیقی از سر آرامش کشیدم ...‌
دستمو رو سینه ام گذاشتم و سلام دادم ...
نگاهی به سامیار انداختم که به تقلید از من و باباش دستشو رو سینه اش گذاشته بود ...
فداش بشم الهی ... اشاره کردم به محسن نگا پسرمون رو ... اونم لبخندی زد ... و سامیار رو محکم به خودش فشار داد ...
محسن _بچه رو بگیر میخوام برم زیارت
_به من چه ؟بچه خودته ...
_بگیر اینو مردونه شلوغه نمیتونم ببرمش ..
_زنونه ام شلوغه .. مردا رو هم راه نمیدن ...
اشاره کردم به سامیار و به سرعت ازشون فاصله گرفتم
محسن _خیلی احمقی...
صداشو از دور شنیدم بااینکه یواش گفت ... احمقم باشم بچه رو باید نگهداری.... انگار خیلی بهش خوش گذشته دیگه نمیخواد بچه رو بگیره ...
واه واه