۱ پاسخ

الهی 🥺😍 خدا نگهش داره برات ❤️

سوال های مرتبط

مامان بهشت کوچک من🫀 مامان بهشت کوچک من🫀 ۵ ماهگی
تجربه زایمان ۲🫶🏻
وقتی گفتن اره حرکت اونجوری که دلمون میخواد نداره (البته من چیز میز شیرین از صبح نخورده بودم بچه خواب بود )گفتن چی شیرین خوردی گفتم ها خوردم همیچی خوردم 😂گفت برو ده دقیقه راه برو کیک و آبمیوه بخور با اب یخ بعدش بیا تا دوباره سنو کنیم (اینجا من به مامانم گفتم جانان خوابه منم هیچی نمیخورم تا حرکت نکنه اینا بگن برو سزارین اجباری بشو 😂اگر جانان حرکت کنه میگن برو خونت تا وقت زایمانت
بیچاره من فکر میکردم سریع میبرنم اتاق عمل😂😂)آقا رفتیم دوبار سنو دادیم بچه هم که خواب گفتن خوردی گفتم آره ده دقیقه هم پیاده روی کردم خودمو ناراحت گرفتم گفتن برو پیش ماما یه کاغذی هم دادن ..
خلاصه ماما نگاه کرد چند تا سوال تکراری پرسید یه برگه نوشت گفت به همراهت بگو لباس بخره بیاره برو برای زایمان
گفتم سزارین گفت نه عزیزم سزارین چرا طبیعی برو بالا زایشگاه 😐🥲
(آقا هم خوشحال شدم می‌خوام طبیعی بزام
هم ناراحت که نقشم نگرفت برای سزارین 😂😂)مامانم رفت لباس گرفت وای خیلی مسخره شده بودم توی این لباس زایشگاه خیلییییییی عکسشو براتون میزارم 😂مامانم با چشم گریون گفت نترسیا مامان زنگ زدم شوهرتم داره میاد گفتم منننن ترس کجا منتظر این موقع بودم (وای 💩بودم به خودم)
گفتم برو برام آبمیوه و کلوچه بخر گفتن با خودت ببر دیگه کسی نمیتونه بیاد پیشت تا وقتی زایمان کنی گفت باشه خلاصه یه خانومه اومد گفت بیا بریم یه ویلچر هم دستش بود 😂گفتم بزار عکس بگیرم از آخرین بار مامانم ازم عکس گرفت پایین هست گذاشتم ببینید بخندید دلتون وا بشه 😂😂🫶🏻خلاصه ما سوار ویلچر شدیم رفتیم طبقه بالا زایشگاه 😀
مامان جوجم مامان جوجم ۲ ماهگی
رفتم درار کشیدمو تایم گرفتم دیدم دردام هر۸دقیقه ی بار منظمه ،زنگ زدم ب ماما همراهم گفتم اونم گف برو دوش بگیر زیر دوش ورزش کن دردات ک‌هر پنج دقیقه شد برو بیمارستان،منم رفتم حموم و ورزش کردمو‌ بعد موهامو سشوار زدم و امادع شدم شد ساعت ۵ونیم ،واقعا درد داشتم ولی لف دادم چون‌میترسیدم برم بیمارستان و بستریم کنن ...خلاصه ک پاشدیم رفتیمو تا رسیدیم بیمارستان شد ۷ رفتم گفتم درد دارمو گف برو درار بکش معاینه کنم منم ک فوبیای معاینه داشتم پاهامو جمع میکردم نمیزاشتم پرستارم ک سگگگ اخلاق بود باهام عصبی شد گف نمیزاری پاشو برو خونتون...اه اه ادم انقد بددهن ،خلاصه معاینه کرد گف ۱سانت باز شدی برو نوار قلب بگیر ،نوار قلب دادم گف کند میزنه قلبش برو نیم ساعت دیگه بیا دوباره نوار بدع ،رفتم تو حیاط زایشگاه پیاده روی کردم وقتی دردم میگرف نفسممم درنمیومد همونجا ک‌وایسادع بودم ب خودم میپیچیدم ... خلاصه ک رفتم دوباره نوار دادم گف برو بستری شو قلبش کند میزنه ،لباس اوردن برام پوشیدم ی مانتو بلند ک پشت گردنش ی بند داش بستن و باقیش کلااا باز بود من با دستم باسنمو گرفته بودم عین پنگوئن رفتم تو زایشگاه😂خدا میدونع چ ترس و استرسی تو جونم بود .....
مامان آرمان و جوجه😍 مامان آرمان و جوجه😍 ۵ ماهگی
خاطره زایمان پارت ۱
دکتر گفته بود اگه دردت نگرفت بیستم بیا پیشم شبش خوابم نمی‌برد ۴خوابیدم ۴ونیم بیدار شدم هنوز ساک نی نی نبسته بودم رفتم اتاقش ساک رو آماده کردم موهامو بافتم لباس پوشیدم و خونه رو واسه هزارمین بار تمیز کردم با اینکه تمیز بود
ساعت ۷ شوهرمو صدا زدم که گفت یکمی دیگه بخابم منم رفتم از استرس خودمو مشغول تمیزکردن خونه کردم
ساعت ۸شوهرمو بیدار کردم رفتیم
توراه از خودمون فیلم میگرفتم از نمای بیمارستان از لحظه به لحظه فیلم گرفتم خیلی خوبه یادگاری میمونه راستی یکمم تکون های بچم کم شده بود نوبت دکتر گرفتم رفتم گفتم واسه بیستم تاریخ زدید گفت الان درد داری گفتم نه گفت به سونوی اول ۳۸هفته ۴روز هستی برو دردت اومد بیا گفتم یعنی با آمپول فشار هم نمیشه گفت الکی نمیشه ک گفتم تکون های بچم کم شده که ضربان قلب نوشت گفت برک طبقه بالا زایشگاه اگه مشکل داشت زنگ میزنن بهم
رفتم طبقه بالا ساعت ۱۱ونیم ظهر بود فیش واریز رو دادم بهشون و گفتن ساعت ۱بیا رفتم طبقه پایین پیش شوهری باهم حرف زدیم و گفتیم و گفتیم تا ساعت ۱شد رفتم زایشگاه گفت تخت ها پره برو ۳ بیا😟
اومدم پایین رفتیم ناهار خوردیم تا ساعت ۳شد اومدم شیفتشون عوض شده بودگفت فیش واریز ندادی بهم گفتم دادم به قبلی میگفت نیست برو واریز کن اومدم به شوهرم گفتم گفت چرا من دوتا فیش دادم بهت واسه نوار قلب رفتم گفتم بهش اصلا لای برگه ها نگاه نمی‌کرد میگفت نیس از آخرم لای برگه ها بود رفتم روی تخت و چهل دقیقه ام طول کشید گفت پاشو برو یه چیز شیرین بخور بچه خوابه باز ساعت ۵ بیااومدم پایین و شربت و آبمیوه وبستنی خوردم و ساعت ۵ رفتم دوباره نوار گرفت گفت یکم بالا پایین میشه برو آخر شب بیا
مامان گیلاس مامان مامان گیلاس مامان ۸ ماهگی
تجربه من از زایمان طبیعی ‌
بدن با بدن فرق داره ۳ تا زایمان داشتم ولی هیچکدوم مثل هم نبود
ماه آخر بارداری درد داشتم ماه درد، تا رسیدم ب ۳۸و ۳۹ هفته ک دردام بیشتر شده بود هر لحظه احساس میکردم چیزی نبوده ب رایمان ولی خبری نبود، ۳۹ هفته و ۳ روز رفتم پیش دکتر گفت هنوز وقت و موقع معاینه ۱ سانت بودم و با معاینه تحریکی ۱ونیم بود گفت تا فردا حتما زایمان میکنی ولی خبری نشد هر شب نزدیکی داشتم بعضی روزا دوبار، پله بالا پایین میکردم پیاده روی میکردم پتو لگد میکردم نشسته راه میرفتم و کلی دمنوش خوردم چون ماما همراه گفت خوبه ولی باز نشدم دیگه قید ماما رو هم زدم دیگه نرفتم پیشش
تا شد ۳۹ هفته ۶ روز خیلی دردای عجیبی داشتم نزدیک ب ۱۰ دقیقه و ۱۵ دقیقه همش درد داشتم ی شب کامل درد داشتم تا صبح شد خیلی ترشح ژله ایی داشتم دردام نزدیک ۵ دقیقه بود آماده شدم رفتم بیمارستان
ی خوبیش این بود ی آشنا داشتیم توی زایشگاه ولی شیفتش تمام شد منو سپرد دست ۲ ماما دیگه
ادامه تاپیک بعدی میزارم قشنگا🌹
مامان ˡⁱʸan💕🐣 مامان ˡⁱʸan💕🐣 ۵ ماهگی
این تایپکم برا مامانایی زایمانشون طبیعیه و هفتشون بالاس و تاریخ زایمانشونه ودرداشون شروع نشده من تاریخی که آنومالی برام زده بود دردام شروع شد ۲۷خرداد ولی شدتش زیاد نبود بعد مامانم میگف پشم شتر برای زود زایمان کردن خیلی خوبه باعث میشه دهانه رحم باز بشه دردا با شدت زیاد شروع بشن اون داشت وقتی دردام شروع شد البت باشدت کم برام دود کرد منم از روش رد شدم هی دردام بیشتر میکرف تا عصر رفتم معاینه گفتن تازه میخای ی سانت باز بشی برو پیاده روی کن منم برگشتم خونه غروب بود من دردام هی بیشتر میشد بعد شب ک شد همش پیاده روی داشتم از پله بالا پایین رفتم دیگع خیلی زیاد درد داشتم جوری ک پیاده روی میکردم و اشکام رو گونه هام جاری میشدن اون شب اصن از درد نتونستم بخابم تا صبح ت اتاق راه میرفتم و گریه میکردم دیک پنح صبح شده بود نتونستم طاقت بیارم منو همسرم همراه با مادرش رفتیم بیمارستان گفتن بازم معاینه شدم گفتن سه سانت بازی برو پیاده روی کن ی ساعت نیم بعد بیا چهار پنج سانت شده باشی بستری میشی بعد من جون و نای راه رفتن و پیاده روی نداشتم ب سختی پیاده روی میکردم بسختی زیاد حتی صبحونه هم نخورده بودم فقط ی کوجولو بیسکوت و چایی خوردم اونم ت بوفع بیمارستان دیگه زیاد پیاده روی داشتم هی میرفتم معاینه و باز میگفتن برو پیاده روی کن دیگ بعد چن بار معاینع ک خیلی اذیتم کردن دیگ اخرین بار ی ماما معاینم کرد گف چهار سانت باز شدی بستری گف فقط ب حرفام گوش کن زود زایمان میکنی منم بش گفتم باشه ولی درد داشتم زیااااد اذیت شدم اونو هم اذیت کرده بودمـ بعد اون روز ک ۲۸خرداد بود از ساعت پنج صبح ک رفته بودم ساعت ۱۵:۳٠ظهر زایمان کردم
مامان جوجو علی🧸😅 مامان جوجو علی🧸😅 ۶ ماهگی
پارت 2

خلاصه نهم اردیبهشت بود رفتم زایشگاه گفتن اگر تا سه شنبه درد نداشتی بیا بستری کنیم منم صب روز سه شنبه یکم دردای خفیف داشتم زنگ زدم مامانم اومد خونمون منو بست ب خرما و چای نبات و اصلا نمیزاشتم بشینم یا منو میبرد حموم با آب گرم کمرم و ماساژ میداد یا کمرم و همین طور با روغن نارگیل چرب میکرد که خیلی ازش ممنونم ♥️😘

خلاصه ساعت 3بود منم از شدت درد دیگه واقعا نای راه رفتن نداشتم اما هرچه ب مامان میگفتم بریم بیمارستان می‌گفت نه تا ساعت شش زودتر نریم دیگه من ساعت سه و نیم بود زنگ زدم ب شوهرم اومد دنبالم راهی بیمارستان شدیم تا رفتم داخل معاینه کرد گفت سه سانتی برو پیاده روی کن خرما بخور ی ساعت دیگه بیا بستری کنیم 😮‍💨🫡
منم روی چمنا هم پیاده روی میکردم هم از درد ب خودم میپیچیدم و این اخریا منو مامانم دوتایی گربه میکردیم بعد از یکساعت که رفتم زایشگاه تا معاینه کرد گفت پنج سانتی خیلی خوب پیش رفتی شوهرم رفت تشکیل پرونده داد منم لباس پوشیدم یکم خونریزی داشتم ب ماما گفتم گفت بخاطر معاینه هست خلاصه با گلی گریه با مامان و خالم (مادر شوهرم)ساعت شش وارد اتاق زایمان شدم سرم وصل کردن و آمپول فشار زدن از ماما پرسیدم دوباره کی میان معاینه گفت ساعت هفت و نیم منم هر دردای خیلی بدی می‌گرفت اما چون کلاس رفته بودم یاد داشتم چجور کنترل کنم
مامان آرسام 💙 مامان آرسام 💙 ۸ ماهگی
تجربه ی زایمان 3♥️
منم گریه میکردم شدید سریع رفتم تاکسی بگیریم تا نشستم داخل ماشین که برم خونه درد هام شدید شد هر چی گفتن بریم بیمارستان نرفتم گفتم میرم خونه تموم درد هامو میخوردم بعد میام بیمارستان از خونه تا بیمارستان نیم ساعت راه بود رفتم خونه با کمک بقیه راه میرفتم گریه میکردم قابل تحمل نبود درد هام از ساعت ۶نیم تا ساعت ۱۰ نیم داخل خونه درد خوردم ساعت ۱۰ نیم گفتم بریم بیمارستان ماشین آوردن با شوهرم و خواهرشوهرم و برادرشوهر رفتیم تا رسیدم بیمارستان معاینه کرد گف ۴نیم سانتی سریع لباسهامو تنم کرد هنوز پذیرش نکرد بودن منو منو برد داخل بخش سرمو گذاشت ماما اومد معاینه کرد کیسه آب مو پاره کردن بعد نیم ساعت که درد میخوردم آمد گف ۸ سانتی زور بزن منو همکاری میکردم هر کاری میگفت میکردم بعد یک دو ساعت که درد میخوردم اومد گفت بلند شو بچه سرش بیرونه منم نمیتونستم راه برم خود ماما کمک کرد رفتم رو تخت جاک داد ۱۲:۲۰ دقیقه زایمان کردم تا بچه رو گذاشت روسینم تموم دردهای آروم شد خدا روشکر گذشت ولی خیلی سخت بود برام تا سه شب خواب میدیدم 😁ولی بدن تا بدن است بعضی ها کمتر درد دارن بعضی ها بیشتر
مامان هیراد مامان هیراد ۲ ماهگی
خلاصه شوهرم مکند پیشم رفت خواهر شوهرم آورد پیشم مامانم خواهرم کوچیکه گفت می‌ترسه الان اگه بیارمش کسی پیش خواهرم نیست خلاصه ساعت پنج رفتیم بیمارستان چکاپ دوتا پرستار اومدن گفتن الان چ وقت اومدنه میخوابیدیم یکم صبح میومدی میگفتم درد دارم میگفتن زیر شکمت گفتم نه تو کمرم و پهلوهام و باسنم و واژنم گفتن خونریزی لکه بینی ترشح و آبریزش گفتم هیچی فقد ترشح تخم مرغی دارم و حالت تهوع هرچی دستگاه ضربان قلب برا پشنیدن ضربان قلب بچه گذاشتن رو شکمم هی تیکه تیکه بود و کند گفتن برو یه چیزی بخور چون از دیشب چیزی نخوردی بچه گشنشه خلاصه شوهرم آبمیوه و کیک و و.. گرفت خوردم بعد یه ساعت دوباره رفتم گفتن بازم کنده برو خونه بستنی بخور حلیم سرشیر غذا و ... بخور بعد بیا رفتم یکم خوردم حلیم از درد اشتهام کور شده بود خلاصه رفتم دوباره بیمارستان دیگه حالم خوب نبود زنگ زدن دکتر گفتن این ضربان قلب بچه پایینه دکتر گفت بستریش کنین خلاصه بستری شدم هرچی آمپول فشار سرم و .. میزدنم دردمیکشیدم ولی دریغ از یه سانت باز شدن یا خونریزی و .. دیگه هرچی ضربان قلب و نوار قلب میگرفتم تیکه تیکه بود سه تا آمپول فشار بهم زدن دیگه خودمم ضربان قلبم اومد پایین بهم ماسک اکسیژن و سرم قندی د... زدن به دکترم زنگ زدن گفتن تعطیله امروز کسی نیست حالشم خیلی بده گفت ببرینش اتاق عمل آماده کنین این نمیتونه طبیعی زایمان کنه باید سزارین بشه وگرنه یکیشون از بین میره
مامان جوجو مهرسام❤ مامان جوجو مهرسام❤ ۷ ماهگی
سلام مامانا اومدم براتون از زایمانم بگم
من رفته بودم سونو دادم نوشته بود که ۳۰ فروردین زایمانمه
بعد اومدم خونه شبش دیدم خدایا این بچه چرا تکون نمیخوره شام خونه مامانم اینا دعوت بودیم رفتیم خونه مامانم اینا به مامانم گفتم که این بچه تکون نمیخوره و اینا بعد شوهرمو بابام هم بودن شام نخوردیم منو بردن بیمارستان یکم طول کشید تا برم داخل دکتر مایعنه ام کرد گفت اگه امشب کیسه آبت پاره شد بیا اگه نشد فردا ساعت ۷ صبح اینجا باش گفتم چند سانتم گفت ۳ سانتی
بعد رفتم خونه خیلی هم سر حال بودم بدون اینکه درد داشته باشم
طلا اینارو در اوردم وسایل خودمو اماده کردم با بچه رو بعد زود خوابیدم گفتم که صبح سر حال تر باشم اما استرس هم داشتما خیلی هی قران هی دعا میخوندم خلاصه صبح شد ساعت ۶ بیدار شدم اصلا هم درد نداشتم رقتم صبحونه خوردم آرایش کردم 😐🤦🏻‍♀️😂 اماده شدم رفتیم ساعت ۷ رسیدم بیمارستان بستریم کردن مامانم و شوهرم پشت در موندن
خلاصه ساعت ۹ دردم شروع شد ماما هم خیلی خوب بود خدایی
ساعت هم جلو چشمم بود اصلا افتضاح بود دیگه دیدم کم کم دردم داره بیشتر میشه هی داد زدم خانوم دکتر تروخدا بیا اصلا نخواستم طبیعی زایمان کنم منو ببرید سزارین😂😎 دکتره گفت چه بخای چه نخای تو باید طبیعی زایمان کنی بعد رفتم با اب ولرم کمر به پایین رو شستم ساعت هم اصلا نمیگذشت برام هعی میومد موقعه زور زدنم منو مایعنه میکرد هی میگفت فعلا ۷ سانتی تا ساعت ۳ و نیم بعداظهر درد کشیدم گریه میکردم میگفتم
خدایا