۶ پاسخ

آخ ننه دستاتو قربون

مهرگان زایمان کردی گلم؟؟؟

قدمش پر برکت باشه جوجه😻

مبارکه گلم بسلامتی

مبااارکه

ای جانم قدمش پراز خیر و برکت باشه عزیزم و زیر سایه پدر و مادر بزرگ شه😍😍🙏

سوال های مرتبط

مامان نیل آی مامان نیل آی ۹ ماهگی
پارت دوم :
داخل بخش ی رب نشستم و خیلی استرس داشتم استرس عمل نه استرس اینکه سر عمل گلاب به روتون دسشویم بگیره🙈🙈 چند بار رفتم سرویس و بعد خانومی که پرونده سزارین رو تکمیل میکرد صدام زد و رفتم مشخصاتو کامل کنم یهو گفتن مریض دکتر اصغرنیا و صدری بیاد در صورتی که اول اسم منو گفته بودن...حتی خود اون خانم هم عصبانی شد ... خلاصه اون سه نفر رفتن و بعد پرستار اومد خون گرفت ... ضربان قلب و نوار قلب و چک کرد و بردن ی اتاق دیگه بزای سوند وصل کردن فقط ی لحظه سوزش داره بعد بی حسی دیگی چیزی متوجه نشدم...
بعد بردن به سمت اتاق عمل خواهرم اومد ی لحظه جلو پیشونیمو بوس کرد ... بعد من با اسانسور رفتم ی طبقه دیگه ... وارد اتاق عمل شدم ماما و پرستار و دکتر بیهوشی خیلییی مهربون بودن طوری رفتار میکردن که استرسم رفع بشه ...ولی من اون لحظه به این فکر میکردم که ی روز پشت در ی اتاق عملی مادرمو از دست دادم و حالا خودم تو ی اتاق عمل دیگه دارم مادر میشم خیلی اون لحظه ها هم تلخ بود هم شیرین بخاطر تجربه لحظه مادر شدن...
مامان لنا مامان لنا ۱ ماهگی
تجربه زایمان من
پارت سوم
۳۰ مهر سال ۱۴۰۳
خلاصه ساعت ۳ اماده کردنم واسه اتاق عمل
رفتم اتاق عمل کفتم ک بیهوشی میخوام پمپ درد هم میخوام
چون از قبل گفته بودن اینا رو تو اتاق امل بگین
پرستارا گفتن ک ما اصلا بیهوشی انجام نمیدیم برا بچه ضرر داره فلان
منم چون اضطرابی هستم استرسم دوبرابز شد وقتی اونا اسرار کردن برای بی حسی
و من اصلا فکر بی خسی نمیکرذم
شرو کردم ب گریه کردن
خلاصه دکتر بیهوشی اومد گفت کمر درد نمیکیزی و درد نداره و فلان
خلاصه یه جورایی ب زور راضیم کردن ک بی حس بشم برا سزازین
اصلا فکرشم نمیکردم اینقدر حالم بد بشه تو اتاق عمل
چون همه بر خلاف من داشت پیش میرفت
نمیخواستم لحظه ز دنیا اومدن ببینم بنا ب دلایل شخصی
و…
اصلا تجربه خوبی نبود از اولین زایمان
بعد ساعت ۳:۲۲ بعد از ظهر دختر قشنگم دیدم بعدش چیزی متوجه نشدم ینی بیهوشی موقت کردنم چون از کریه حالم بد شده بود
بعد رفتم ریکاوری
بعدش ساعت ۶رفتم بخش و دخترم اوردن کنارم
دخترم ۳۶ هفته و ۶روزه ب دنیا اومد
خداروشکر همه چیش اوکی بود
و یک ابان هم عصر مرخص شدیم اومدیم خونه
مامان shina مامان shina ۱ ماهگی
پارت دوم
خلاصه که ۵_ ۶ روز قبل زایمانو تو استرس خیلی زیاد گذروندم و بدو بدو دنبال کارای قبل زایمان و خرید خونه و مایحتاج یخچال فریزر و کارای عقب افتاده بودم
دکترم گفته بود که ساعت ۱۲ ظهر برم بیمارستان و کارای بستری رو انجام بدم تا ساعت ۲ و ۳ بیاد برای عمل
شام رو گفت کامل بخور صبحانه ساعت ۵ و ۶ کامل بخور اما دیگه هیچی نخور
منم ساعت ۱و نیم شب شام خوردم و دیگه ۵ و ۶ میلم نکشید چیزی بخورم ساعتای ۸ و ۹ رفتم دوش گرفتم حسابی گرسنم شده بود و تشنه اما اجازه نداشتم چیزی بخورم
ساعت ۱۲ لوازمامو برداشتیم و با شوهرم رفتیم بیمارستان
کارای پذیرش رو انجام دادم گفت اول برو مشاوره دکتر بیهوشی بعدشم برو زایشگاه ان اس تی بده
برای مشاوره دکتر بیهوشی رفتم دم در اتاق عمل که یک رب بی دقیقه ای علاف شدم تا دکتر بیهوشی اومد و برگه پر کرد گفت برو زایشگاه
رفتم زایشگاه در زدم برگه رو نشون دادم گفت بیا تو گفتم نه باید کارای دیگه رو انجام بدم گفت باشه بیا تو میری ( عین تمساح که لب برکه نشسته شکار میکنه ماما دستمو گرفت برد تو )
من نه تونستم با شوهرم خداحافظی کنم نه تونستم زنگ بزنم به مامانم و بقیه که من دارم میرم زایشگاه
خلاصه رفتم تو زایشگاه لباسمو عوض کردم مدارکامو دادم و نوار ان اس تی گرفتن
محیط زایشگاه خیلی شلوغ و درهم برهم بود ماماها بلند بلند میخندیدن واسه هم خاطره میگفتن غیبت میکردن خلاصه شلوغ میکردن خیلی
من رفتم رو تخت دراز کشیدم بعد نیم ساعت یه خانمی اومد گفت واست یه فیلم آموزشی میزاریم ببینی
فیلمو گذاشتن بعد چند دقیقه یکی از ماماها گفت وااای سرمون رفت کاش نگاه نکنی دیگه
گفتم اشکال نداره خاموشش کنین
مامان نیل آی مامان نیل آی ۹ ماهگی
سلام من اومدم با تجربه زایمانم😍
اول از همه باید بگم خدا روشکر برای این لحظه 🤲🧿
پارت اول :
من بعد از کلی حرص و جوش و استرس که قرار بود برم فامیلی... بخاطر بسته شدن فامیلی رفتم بیمارستان پارس چون دکترم فقط این دوتا بیمارستان میرفت. خیلی از خانم دکتر راضی بودم عملم خیلی راحت بود .
برای روز ۳ اسفند نامه داشتم و روز قبلش ۲ اسفند برای تشکیل پرونده بهمون زنگ زدن و من از ۹ صبح تا ۲بعدظهر با همسرم بیمارستان بودیم...
منم راستش ی کوچولو استرس داشتم از طرفیم خوشحال بودم قراره جوجه تو دلمو ببینم 😍 خیلی تو ذهنم تصورش میکردم .. خلاصه شب قبل عمل خواهرم اومدم پیشم باشه تا من استرس نداشته باشم... منم فقط یک ساعت و نیم خوابیدم.... و ۶ صبح حرکت کردیم به سمت بیمارستان.
وقتی رسیدیم اول ی آقایی اومد دستبند مشخصات رو زد به دستم و گفت برم داخل بخش و به همسر و خواهر و مادرشوهرم اجازه ندادن بیان داخل اونجا بود که ی لحظه بغضم گرفت ولی خیلی جلو خودمو نگه داشتم.
ادامه تایپیک بعد
مامان نفس مامان نفس ۴ ماهگی
# پارت سوم
من استرس داشتم دکترم نیاد هی میگفتم دکترم اومد میادش؟دکتر رو عصرش دیدم اومد گفت نگران نباش موقع زایمانت میام واقعا استرس داشتم سر یک ربع خودشو رسوند بیمارستان رفتم اتاق عمل چون شام خورده بودم از کمر بیهوشم کردم پرسنل اتاق عمل و مسئول بیهوشی فوق العاده مهربون و خوش اخلاق بودن بعد چند دقیقه پاهام سنگین و بیحس شد بعدم صدای گریه نوزاد رو شنیدم واسه من که قبلش خیلی درد طبیعی کشیده بودم مثل بهشت بود داشت تو اتاق عمل خوابم میبرد فقط نفسم تنگی میکرد و حالت تهوع داشتم که گفتن طبیعیه ساعت ۱۲
و ۴۵ دقیقه دختر گلم به دنیا اومد هیچی درد نداشتم تا از ریکاوری بیام بیرون ساعت ۲ و نیم بودش همسرم و پرسنل بیمارستان گذاشتنم رو تخت چون پاهام سنگین بود ساعت ۸ صبح از بیحسی دراومدم درد بخیه هام قابل تحمل بود ولی چون قبلش سوزن فشار بهم زده بودن رحمم به شدت منقبض میشد چون شکمم بخیه بود دردش وحشتناک بود.دو تا شیاف و یک ساعت بعدش یک سوزن بهم زدن دردام اروم شد با کمک مامانم راه رفتم درداش بد بود ولی میشد تحمل کرد واقعا از انتخاب زایمان طبیعی پشیمون شدم بدن آدما با هم فرق داره ولی اگه الان میتونستم انتخاب کنم صد درصد از اول سزارین رو انتخاب میکردم من زیاد اصرار به طبیعی داشتم ولی الان میبینم واقعا سزارین واسه ی من بهتر بود.