۵ پاسخ

سزارین باید ناشتا باشی چرا صبحونه خوردی😐

درخواست دوست دادم مامان

سزارین بودی و صبحانه هم خوردی ؟؟ بخرمت گفتن بایذ ۱۲ ساعت حداقل ناشتا باشم

فکر کنم رفت بچه شیر بده یادش رفت ادامه اش بگه..😍😂😂

خوب خیلی وقته منتظرم بقیشو بگی😅

سوال های مرتبط

مامان رستا👧🏻🌼 مامان رستا👧🏻🌼 ۸ ماهگی
تجربه زایمان
روز هیجدهم پنج صب بیدار شدم رفتم حموم بعد آماده شدم ساعت شیش راه افتادیم منو همسرم و مامانم و آبجیم هفت رسیدیم بیمارستان کارای پذیرش و کردیم از بلوک زایمان اومدن دنبالمون رفتیم بالا با همشون روبوسی کردم رفتم داخل لباس اتاق عمل پوشیدم دراز کشیدم آنژوکت وصل کردن آمپول بتا هم بهم زدن سوند رو نذاشتم وصل کنن گفتم بعد بی حسی
ساعت یه رب به ده از اتاق عمل زنگ زدن با تخت بردنم بیرون همسرم و مامانم اینا پشت در بودن همگی با آسانسور رفتیم اتاق عمل تا ده و بیست دقیقه تو ریکاوری منتظر بودم بعد بردنم اتاق عمل اونجا چند نفر کار های بی حسیمو سوند رو انجام دادن خیلی مهربون بودن دکتر مهربونمم اومد بی حس کامل نشده بودم دکترم با یه چیزی خط میکشید ولی من حس داشتم گفتم خانم دکتر من کامل حس دارم یهو یه آمپول زدن به آنژیوکتم گفتم این چیه آقاهه گفت خواب مصنوعی یهو حس میکردم تو خوابم حس میکردم یکی از وسیله های اتاق عملم🤣 صدای دکترمو خیلی بم شنیدم گفت چه نازه صدای گریه ی دخترمم شنیدم ولی همچنان فکر میکردم یکی از وسیله های اتاق عملم😂 یهو یه صدایی میشنیدم که ناله میکرد پس دختر من کو چشممو به زور باز کردم دیدم دهن خودمه داره میگه دختر من کو🥺 دخترمو برده بودن ان آی سیو هی از پرستاری که پیشم نشسته بود میپرسیدم چه شکلی بود میگف خیلی ناز بود بعد اومدن ببرنم بخش آروم شکممو فشار دادن درد نداشت ولی نمیدونم چرا داد زدم😂 بعد بردنم بخش از ریکاوری اومدم بیرون آبجیم و مامانم اونجا بودن همسرم دسته گل دستش بود هی میبوسیدن منو بردنم بخش لباسامو عوض کردن تمیزم کردن همش نگران دخترم بودم همسرم گف الان میارنش رفته بود ازش عکس گرفته بود هی میبوسیدم عکسشو بعد نیم ساعت آوردنش بهترین لحظه زندگیم بود دیدنش😍
مامان آرسام😻❤️ مامان آرسام😻❤️ روزهای ابتدایی تولد
تجربه من از زایمان سزارین
بیمارستان مهر پارت ۲
پذیرش من یک شب قبل بود ساعت ۱۱ شب که تا کارهای اداری و ازمایش …انجام شد حدود ۱۲نیم اینطوریا شد
تنها اعصاب خوردی من از این بود که دکترم گفت یازده شب ۲۵ آبان برو بیمارستان بستری شو
و نگفت صبح چه ساعتی برای عمل میادش
خلاصه همه میامدن ساعت ۶_۷ پذیرش میشدن بعد میرفتن عمل و من همچنان منتظر دکتر بودم و خبری ازش نبود اینجا داشتم کلافه میشدم دیگه زنگ منشی زدم میگفت میادش ولی چه ساعتی نمیگفت ده بار زنگ زدم و بحث کردم باهاش اخه میرفتم پذیرش بخش میگفت اطلاع نداریم کی میاد خلاصه .قبل رفتن تو اتاق عمل یه پرسنل بخش نوزاد اومد گفت بعد عمل نوازد ملاقاتی نداره و چندساعت بعد واکسن ازمایش هاش همراه با خودت ب بخش میاد اون وسط هم طلب شیرینی کرد و سرهمی قبول نکرد و گفت بلواز شلوار بده) یهو یه پرستار بود یا پرسنل بخش اومد صدام زد گفت بیا بریم اتاق عمل منم هول شدم فقط زنگ همسرم زدم بیا منو دارن میبرن مامانم همراهم بود فقط با مامانم خداحافظی کردم ساعت ۱۰ نیم یا ۱۰ بودرفتم از بس انتظار کشید تا صدام زدن بدون خداحافظی و بغل همسرم رفتم دنبال اون پرستار برای عمل تو بدو ورد شنل بود و چادر دادن بهم که رو لباسم بپوشم بعد منو فرستادن یه جایی که کل بیمار ها و پزشک ها بودن من بگو تا وارد شدم زدم زیر گریه دلم همسرمو میخواست فقط با مامانم ک همزاهم بود خداحافظی کرده. بودم. خلاصله اومدن سوالات مربوط حالا دارو خاصی بیماری خاصی از اینجور سوالات پرسیدن…
صدام زدن و گفتن برو اتاق عمل شماره ۸
دور تا دور یه فضا پر از اتاق عمل بود
خلاصه من وارد اتاق عمل شدم کرک پرم ریختااا
با اینکه سابقه رفتن ب اتاق عملو داشتم اما این اتاق با اتاق عمل قبلی فرق داشت..
مامان ILIYA مامان ILIYA ۶ ماهگی
از شنبه شب حرکات بچم کم شده بود یکشنبه شب نوبت دکتر داشتم رفتم پیش دکتر نوار قلب گرفت گفت حرکاتش خیلی کمه هفتت بالاست سزارین اختیاری هم هستی رشد بچه هم خوب بوده وزن گرفته به نظر من ریسک نکن همین امشب برو بیمارستان بستری شو صبح میام عملت میکنم منم که استرس داشتم اخه تاریخم 13 خرداد بود گفتم امشب میرم خونه صبح میرم بیمارستان دکتر گفت باشه فقط امشب تا صبح به پهلو بخواب خلاصه که رفتم خونه کارامو انجام دادم با همسرم و مدارک و ساک لوازم گذاشتم دم دست دوش گرفتم و خوابیدم صبح ساعت شش و نیم پاشدیم راه افتادیم سمت بیمارستان ساعت هفت رسیدیم اونجا رفتم اتاق مامایی اورژانس که پرونده تشکیل بدم ماما نوار قلب گرفت و فشارمم گرفت و یک دست لباس داد گفت اماده شو تا بریم بخش زنان همسرمم رفت سراغ تشکیل پرونده، گوشیمو وسایلامو تحویل دادن به همسرم و من رفتم بخش زنان ادنجا ازمایش و اینا ازم گرفتن گفتن روی تخت بخوابم تا دکتر بیاد ساعت هشت و نیم بود دکتر ساعت 14 بود اومد بالای سرم گفت سوند و وصل کنن و ببرنم اتاق عمل
مامان Hanis👼🏻🍭🍼 مامان Hanis👼🏻🍭🍼 ۱ ماهگی
ادامه🥰
زنگ زدم و گفتن نوبتت ساعت ۱۰ هست
از ۱۲ به بعد هیچی نخور حتی آب
منم تا تونستم میوه و کیک و آب خوردم😂
اون شب تا خود صبح من از استرس چشم روهم نذاشتم
صبح وسایل رو گذاشتیم تو ماشین و رفتیم دنبال مادرم و رفتیم بیمارستان و بهم لباس دادن و رفتم پوشیدم اومدن آنژیوکت برام وصل کردن و بعدش سوند زدن برام که فقط سوز میزنه و اصلا درد نداره،نیم ساعت رو تخت دراز کشیدم بعد اومدن گفتن آماده شو باید بری اتاق عمل اینجا بود که استرسم بدتر شد با آسانسور رفتم طبقه بالا و بردنم داخل اتاق عمل ۵ دقیقه اونجا نشستم و گفتن دکترت اومد
منو بردن تو اتاق و گفتن‌ رو تخت بشین و رفتم نشستم حدودا ۱۰ دقیقه بعد دکتر اومد و آمپول بیحسی زد به کمرم که دردش اندازه نیش پشه بود
یواش یواش پاهام گرم شد و کلا بیحس شدم و یه پرده زدن جلو صورتم و حالت تهوع گرفتم میخواستم بخوابم که نذاشتن
پرستار آمپول ضدتهوع زد تو سرم که حالم بهتر شد
و بعد از ۵ دقیقه صدای دخترم اومد
گفت دیدی هیچی نبود گفتم میشه بری ببینی شبیه من هست یا ن
که رفتم‌نگاه کرد و اومد گفت کپ خودته😂
بعد آوردنش نشونم دادنش و شیر خورد و بردنش👶🏻
بعد منو بردن ریکاوری نیم ساعت اونجا بودم
ادامه دارد....😀
مامان علی 💙 مامان علی 💙 ۲ ماهگی
تجربه زایمان من
زایمان من سزارین بود و دکترم تاریخ ۲۳شهریور رو برام تعیین کرده بود
یکشنبه ۱۸ شهریور آخرین ویزیتم بود البته نامع سزارین رو از قبل گرفته بودم
دیگه رفتم مطب دکتر تا آخرین ویزیت رو انجام بدم دکترم گفت که ساعت ۱۰ جمعه بیست و سوم شهریور بیمارستان باشم خودشم ساعت دوازده میاد ولی احیانا اگر علایم زایمانم زودتر اومد برم بیمارستان
من تقریباً ۱۰ شب از مطب دکتر رسیدم خونه و بعد از خوردن شام و .. سرویس بهداشتی رفتم دیدم که یه لک کوچیک صورتی کم رنگ روی لباس زیرمه از سرویس اومدم بیرون به مامانم و بقیه خانواده گفتم پاشیم بریم بیمارستان
مامانم به دکتر پیام زنگ زد و شرح حال داد و ایشون گفتن که برو بیمارستان
دیگه یه حموم هول هولی کردم و با بند و یساط رفتیم بیمارستان
رفتیم بلوک زایمان بیمارستان گاندی که فقط همسر رو راه میدادن ازم nst گرفتن معاینه کردن و گفتن که دهانه رحمت باز نشده ولی انقباض داری و به دکترم زنگ زدن دکترم گفت که بستری بشم تا فردا صبح بیان برای عمل
ولی نمیدونم چرا من و همسرم یه مقدار دودل شدیم وفکر کردیم که مشکلی پیش نمیاد و گفتیم با رضایت شخصی برمیگردیم خونه خلاصه با اینکه لباسمم عوض کرده بودم برگشتیم خونه تا فردا ۷صبح که بیام بیمارستان
خلاصه تا خود صبح خوابم نبرد تازه خوابم برده بود که توی خواب ساعت پنج و نیم صبح کیسه آبم پاره شد همه رو از خواب بیدار کردم با اون وضعیت آرایش کردم و رفتیم به سمت بیمارستان و همزمان با پاره شدن کیسه آبم دردهامم شروع شد دوباره رفتم بلوک زایمان nst وصل کردن معاینه کردن با اینکه من سزارین بودم از ساعت 5تا 10صبح درد کشیدم تا دکترم اومد 🥴
دیگه خیلی طولانی شد بقیه اش رو توی تاپیک بعد مینویسم 🌼
مامان آرین‌کوچولو🩵 مامان آرین‌کوچولو🩵 ۷ ماهگی
تجربه زایمان
سلااام بلاخره امروز قسمت شد بیام تجربه زایمانم رو ب اشتراک بزارم
پزشکم دکترمهدی سالمی بود و بیمارستان مهرگان اصفهان زایمانم انجام شد
از دکترم ب شدت راضییییی بودم
خب من یکم وقت زایمانم بود و دکتر گفت از ده شب ب بعد چیزی نخور
من از ۳۰ فروردین دچار اسهال و استفراغ شدم🫠😵‍💫😂
قبلا شنیده بودم یکی از علائم زایمانه ولی جدیش نگرفتم
روز جمعه قشنگ همه کار و اینا رو کردم و عصرشم رفتم فروشگاه و دیدم نه انگاری ی دردی میاد سراغم باز هی گفتم توهم نرن فردا صبح زایمانته از استرسه
هیچی خلاصه از ساعت ۹ و نیم شب ی دردی مثل رعد و برق میزد ب کمرم و میکشید تو پهلو هام 😐هرچی ب مامانم و سوهرم گفتم گفتن از استرسه😂
خلاصه گذشتو رفتم حمام داخل حمام از درد ب خود میپیچیدم و گریه میکردم🫠
با هزار بدبختی خوابیدم و صبح ساعت ۵ رفتیم بیمارستان انقدررررر شلوغ بود ک نگمممم تا اومد کارای پذیرش و آزمایش انجام بشه شد ساعت ۷
ی ساک لباس بهم دادن داخلش ژیلت و لباس اتاق عمل و دمپایی و زیر انداز بود
رفتم زایشگاه سونو هارو با ازمایش ها ازم گرفتن و بردنم برا تعویض لباس
لباسو پوشیدم و گفتن لخواب شیو کنیم هرچی میگفتم یو کردم گفتن نه باید ببینم😐😂
بعدشم صدای قلب بچه رو گوش دادیم و رفتم برای چکاپ تب و فشار و قند و ...
دکترم زود اومد و ی نفر زودتر از من اماده سده بود رفت برای عمل😢
منم تا اومد سرم وصل کرد پنج دقیقه نشد ک منو صدا. کردن برای عمل🥹😢
مامان رایان مامان رایان روزهای ابتدایی تولد
پارت ۳ داستان زایمان من
خوب رسیدم به تایمی که سخت ترین بود
انتظار برای فردا شدن و رفتن به بیمارستان و یه عالمه تجربه جدید که ۴قط تا اون لحظه تو کلاسای زایمان یاد گرفته بودم.
بعد از مطب دکتر رفتم یه شام خوردم و بخاطر خستگی به سختی خودمو تا ۱۲ شب نگهداشتم بیدار که غذا بخورم و بعدش ناشتا بمون تا فردا ساعت ۱۰
با کلی هیجان استرس ساعت پنج و نیم صبح راه افتادیم سمت بیمارستان. پذیرش شدم تقریبا ساعت ۶ و نیم بود. با بابام و شوهرم خدا حافظی کردم البته نمیدونستم قراره قبل از عمل نبینمشون
با مامانم رفتیم بخش جراحی زنان و خلاصه یه مقدار کار پذیرش داشتم آزمایش و شرح حال و ضربان بچه و پوشیدن لباس اتاق عمل
بعدش فرستادنم تو اتاقم تخت ۲۴ یه اتاق دو تخته بود که اون خانمی که تو اتاقم بود در حال ترخیص بود
خیلی اون سه ساعت انتظار تا اومدن دکتر سخت بود که ببرنم اتاق عمل البته تو این فاصله یبار شوهرم خوراکی اورد واسه مامانم که من رفتم تحویل گرفتم تا برا آخرین بار ببینمش خیلی سخت بود خودمو خوشحال نگهدارم چون اونم جا خورد تو لباس اتاق عمل دی م اونم خیلی نگران بود
تو این فاصله چون خیلی گشنه بودم حالم بد شد یه سرم بهم زدن تو بخش
یه ۱۰ دقیقه از سرمم گذشت که از اتاق عمل اومدن دنبالم و وحشتنکا هیجان و استرس داشتم خیلی خودمو گرفتن موقع خدا حافظی با مامانم گریم نگرفت .رو ویلچر بردنم دم اتاق عمل و دوباره شرح حال گرفتن منم با دقت جواب میدادم و با حرف زدن با نی نیم خودمو آروم میکردم و خوشحال بودم بزودی قراره ببینمش

ادامه تاپیک بعدی ...
مامان ایلیا💚 مامان ایلیا💚 ۹ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت اول
خب من ۳۷ هفته بودم رفتم دکتر برای معاینه که با تعجب بهم گفت درد نداری گفتم نه گفت ۵ سانتی یهو ماما کنارش خندید گفت امشب زایمان میکنی منم استرس گرفتم کارامو نکرده بودم دیگ دکتر ان اس تی گرفت انقباض نداشتم گفت برو استراحت مطلق شو تا ۳۸ پر کنی ولی احتمال زیاد فردا دردت شروع میشه برو بیمارستان اومدم خونه مطلق شدم تا ۳۸ هفته پر کردم رفتم دکتر معاینه کرد گفت هنوزم ۵ سانتی چطوری درد نداری تو خلاصه دکتر گفت بیشتر این نمیتونم ریسک کنم ممکنه بچه جای بدی بدنیا بیاد اورژانسی بشی نامه داد گفت ساعت ۶ صبح برو بیمارستان به ماما همراهتم امشب زنگ بزن اماده باشه خلاصه به ماما زنگ زدم گفتم دکتر اینو میگه منم ۵ سانتم بنده خدا اونم تعجب کرده بود استرس گرفته بود ک من با ۵ سانت باز شدن دهانه رحم امشب زایمان میکنم😂خلاصه رفتم خونه هنوزم هیچ استرسی نداشتم ۶ صبح بیدار شدیم با شوهرم و مامانم رفتیم بیمارستان رفتم پذیرش بخش اینجا لباسامو عوض کردم و گفت بیا بخاب معاینه شی معاینم کرد گفت ۷ سانتی پروندمو گرفت کامل کرد کارامو کرد اینجا دیگه استرس گرفته بودم چون تنها شدم یهو از مامانم جدا شدم و صبح زودم بود تاریک بود تو پذیرش زایشگاه😀بعد زنگ زدن از قسمت زایشگاه اومدن منو بردن داخل اتاق زایشگاه و اونجا خوابیدم رو یه تخت و دستگاه بهم وصل کردن برا انقباضات و نوار قلب بچه پرسنل پرستار و ماما و خدمه کلا خیلی مهربون بودن مدام ازم میپرسیدن چیزی نیاز نداری بهم انرژی میدادن ولی با این حال حس غریبی داشتم همش میگفتم ماما همراهم کی میاد خلاصه ساعت هفت ونیم ماما همراهم اومد
مامان کارن مامان کارن ۹ ماهگی
سلام بالاخره تجربه زایمان طبیعی میخام براتون بگم پارت ۱
اول اینکه من سرکلاژی بودم و قبل بازکردن سرکلاژ درد زایمان گرفتم
۳۶ هفته و ۳ روز بودم هیچ درد یا علائمی قبلش نداشتم صبح ساعت ۷ از درد بیدار شدم درد پریودی بود ولی خب قطع شد تا ساعت ۱۰
ساعت ۱۰ ک گرفت دردا منظم تر شده بودن ولی هنوز فاصله بینشون بود به مامانم زنگ زدم گفت برو بیمارستان چک بشی بخاطر سرکلاژ خطرناکه منم چون دردای خیلی شدیدی نداشتم گفتم کارام بکنم بعد برم🤣خلاصه ناهار درس کردم ی دوش گرفتم ساک بچم نبسته بودم آماده کردم بعد ناهار ساعت ۴ با شوهرم رفتم زایشگاه تو مسیر زایشگاه ی حس فشار داشتم تو واژن و دردام هنوز قابل تحمل و فاصله دار بود رفتم زایشگاه تا خوابیدم برای معاینه ماما از روی انقباض و سفت شدن شکمم گفت دخترررر چرا زودتر نیومدی دردات خیلی نزدیک بهم ولی خب من خودم چیزی احساس نمیکردم بعد معاینم کرد و من با وجود سرکلاژ ۳ سانت دهانه رحمم باز شده بود سریع به دکترم اطلاع دادن لباس دادن و گفتن سریع باید سرکلاژ باز بشه بشدت تحت فشار رحم من لباس پوشیدم و شوهرم صدا کردن برگه رضایت اتاق خصوصی و ماما همراه دادن که امضا کنه


تجربه زایمان طبیعی
مامان نورا خانم مامان نورا خانم روزهای ابتدایی تولد
تجربه سزارین توی بیمارستان آریا اهواز
پارت ۱
سلام به همه. من اومدم تجربه زایمانم رو بگم
دکتر من خانم دکتر پروانه ایلخاص زاده بودن که عمل منو انجام دادن
ایشون به من نامه داده بودن برای ۳۹ هفته و یک روز که صبح زود رفتم بیمارستان ساعت ۶ باید اونجا میبودم. نامه عملم رو دادم به پذیرش و اونا هم با دکتر هماهنگ کردن و کارهای پذیرش خیلی سریع انجام شد و من رفتم یه ساک کوچیک گرفتم که داخلش دو دست لباس برای قبل و بعد عمل و یه دمپایی و یه دستمال کاغذی بود بعد هم رفتم بخش زنان و زایمان طبقه ۵ بیمارستان. اونجا هم رفتم توی یه اتاق و کلی سوال ازم پرسیدن اطلاعات مربوط به بارداریم و حساسیت های دارویی و عمل های قبل و کلا شرایطم و یه تست خونرفتن ازم و رفتم همه لباس هامو در اوردم و لباس عمل رو پوشیدم و اینجا بود که دیگه همراهم رو فرستادن رفت. بعد هم اتاقم مشخص شد که من اتاق vip رو انتخاب کردم یعنی یه نفر اومد ازم پرسید چه اتاقی میخوای ۳ تخته و ۲ تخته و vip داشتن. و توی یه قسمت جدا اگه خواستین قیمت هارو هم میگم. بعد هم به من گفتن برو توی اتاقت و منتظر بمون تا بیایم ببریمت برای عمل. بعد هم رفتم توی اتاق و منتظر موندم. و من عینکی هم بودم ک گفتن عینکم رو در بیارم بعد رفتم توی اتاق عمل اونجا برام سوند و سرم وصل کردن و دکتر بیهوشی اومد و برام بیحسی زد. درد نداشت بی حسی اما برای من یکم بد زد چون ورم داشتم و نمیتونست درست پیدا کنه جایی ک باید بزنه رو و حس میکنم چند باری تلاش کرد و بعد خوابیدم و سریع پرده رو کشیدن و پاهام گرم و سنگین شد و دیگه نمیتونستم تکونشون بدم.
مامان آوینَم🤱🏻❤️ مامان آوینَم🤱🏻❤️ ۴ ماهگی
تجربه زایمان
پارت ۴
دکتر برام سه دز قرص زیر زبونی تجویز کرده بود که هرسه تارو بهم دادن و من هیچ پیشرفتی نکردم و هیچ دردی هم نکشیدم فقط بچم خودشو شل و سفت میکرد ،مامانم از سه چهار ساعت پیشم بود تو اتاق زایشگاه ک دیدم ساعت ۱۱ شب دکترم اومد گفت اماده شو می‌برمت برای سزارین 😍قبل من ی مریض اورژانسی داشت بعدش نوبت من بود ،حالا منو میگی انگار دنیا رو بهم داده بودن ،چون تو زایشگاه از صبح اینقد جیغ داد بقیه باردارارو برای طبیعی شنیده بودم واقعا روحیم تضعیف شده بود و در توان خودم نمی‌دیدم طبیعی بزام 😑مامانم از خوشحالی رفت خبر ب شوهرم و خونوادم بده ،دستیار دکتر اومد سون برام وصل کرد (اصلا نترسین از سون چون فقط ی سوزش کوچیک همون اولش داره )شلوار بیمارستان پام داد کلاهم سرم داد منتظر بودم ی ۲۰ دقیقه ک اومدن کمکم کردن نشستم رو ویلچر راهی اتاق عمل شدم البته قبلش همسرم اومد کفشام عوض کرد خونوادم دیدم با همه خدافظی کردم 🥲😅
یکی از پرسنل مرد اتاق عمل اومد ی سری سوال پرسید بهم روحیه داد منو برد اتاق عمل ....
مامان نیکان مامان نیکان ۶ ماهگی
تجربه زایمان من
۵و نیم صبح ۳۱ اردیبهشت رسیدم بیمارستان فکر میکردم تا ظهر طول میکشه نوبت عملم بشه خیلی ریلکس رفتیم کارای پذیرش رو کردیم اتاق رو تحویل گرفتیم تا لباسمو دادن پوشیدم یهو یه خانم با ویلچر اومد گفت بلند شو زود بریم اتاق عمل دکترت منتظره 🤣یهو کلی استرس گرفتم
با همسرم با کلی گریه خدافظی کردم انگار که میخام برم و برنگردم 🤣🤣🤣کادر اتاق عمل خوب بودن کلی گفتن و خندیدن ولی من ترس همه وجودمو گرفته بود مثل بید میترسیدم اولین تجربه بستری و اتاق عملم بود دکترم سوند تجویز نکرد متخصص بیهوشی اومد امپول رو زد و پاهام سنگین شد دراز کشیدم شروع کردن عمل رو برعکس همه که میگن هیچی نمیفهمی
من همه چی رو احساس میکردم از برش شکمم تا تقه دادن به شکمم و دراوردن پسرم
با صدای بلند میگفتم الکی میگین هیچی نمیفهمی درد نداره من چرا میفهمم🤣پسرم کامل با سر افتاده بود داخل لگن و دو دور بند ناف پیچیده بود دور گردنش دکترم با صدای لرزون گفت فلانی رو صدا کنید نمیشه درش اورد موقعیت بچه خوب نیست من فشارم رفت رو ۱۵ از ترس
بلاخره ساعت ۸ پسرم بدنیا اومد و بعد از چند دیقه پسرمو اوردن نگاه کردم و ارامبخش بهم زدن و بخیه زدن و دادن ریکاوری
داخل ریکاوری تا ۲ ساعت بعد به بخش اومدن لرز شدید داشتم