یادمه یه شبایی از درد سینه که امونم رو بریده بود و به زور از دهن پسرم درمیاوردم که دیگه درد نکشم تا صبح گریه میکردم که من چقدر مامان بدی ام و هر شب این داستان برای من تکرار میشد،بعد ۴۰ روز از زخم سینه خوب نشدم و بنا شد فقط شیرخشک بدم بهش،و من توی اون چهل روز همه فکر میکردن از درد سینه گریه میکنم اما من برای پسرم گریه میکردم که چه مامان بدی داره و تحملش کمه،گریه میکردم از عذاب وجدان،از اینکه پشیمون شده بودم،خیلی اون روزا حالم بد بود،خداروشکر همسرم همراهم بود و کلی کمکم کرد تاحالم خوب بشه،میخوام بگم همه این روزارو گذروندیم مطمئن باش میگذره ،ما همون مامانایی بودیم که وقتی نامه زایمان رو میگرفتیم لحظه شماری میکردم برای روز زایمان از بس شوق داشتیم،الان به قدری خسته ام که حد نداره از بس امروز اذیتم کرده و تازه خوابیده حلاصه که مادری واقعا سخته
من آنقدر اذیت شدم خواهررررر به وقتایی انگار واقعا اگ ادم کسی پیشش نباشه بهتره حرفای بقیه ادمو افسرده میکنه یا ناراحت چه کاریه بیان من ک مادرشوهرم کلا سرده حالا واسه نوه ذوق داشت میومد میرفت کار میکرد خدایی فقط همین ک هی توی شیر دادت من دخالت میکرد یا همش بالا سرم بود میکفت بدوش با بخور صبحانه بعد سریع هنوز نرفته بود پایین از گلم
چون بی حسی از کمر شده بودم عوارضش سردرد بود خلاصه حرفای بقیه عین بت تو سرم بود همش میکفتن فلان چیز بخور بعدش هنوز پایین نرفته میکفت بدوش با شیر بده از سینه ات مامانم بعد از۱۲روز از پیشم رفت آنقدر گریه کزدم شوهرم بخاطر کارش میره تهران بعضی وقتا هیچوقت پشت سرش گریه نکردم ولی توی همین مدت رفت کلی گریه کردم😐 چون خیلی فشار روم بود و آخرم حرفمو از جانب خانواد خودم رفته بودم دکتر ک بخیه بکشم با مادرشوهرم گفتم به دکتر که اینجوریه و همه فکرمیکنن من گاو خسته شدم یکی نیست بگه بابا ۸روزه نخوابیدی پاشو برو بخواب ما بهش شیر خشک میدیم نه که هی بیاد بالا سرم چک کنه و…..غیر مستقیم گفتم که مادرشوهرم ناراحت نشه ک ناراحت شد ازدستم گفتم جهنم داشتم افسردگی میکرفتم و هی میکفتم من مامان بدیم من خوب نیستم من نباید این جوری باشم هی میگفتم شدم عین گاو کسی به فکر من نیست ولی الان ک دیکه مادرشوهرم یه جورایی قهر کرده و هی بالا سرم نیست ببینه چقدر شیر دارم یا چقدر دوشیدم آنقدر راحتم دخترم راحتر غذا میخوره
عادت میکنی همه مون این احساسات رو تجربه میکنیم ولی مجبوریم صبور باشیم سعی کن یجوری خودتو اروم کنی ، از اطرافیان کمک بگیر ، بعدا واسه این روزا هم دلت تنگ میشه باور کن
عزیزم الان وارد ی مرحله جدید و ناشناخته از زندگیت شدی طبیعی بترسی و احساس کم بودن کنی منم بچه اولم همینجور بودم بنظرمن تو احساس مسئولیت داری و بهترین مادر دنیایی به این فکر کن چند وقت دیگه بزرگ میشه غذا خور میشه راه میره به چیزا مثبت فکر کن
اوف یادم اومد همش.عادت میکنی یه هفته دیگه صبور باش.به این فکن به خواسته خدا اون بچه همه امیدش تویی الان
اشکالی نداره ۹ماه بارداری مخصوصا خستگی ماه آخر خلاصه کلافه شدن طبیعیه قلق بچه داری بیاد دستت همه چی واست عادی میشه،عذاب وجدان نگیر این حسا هست ولی گذراست
وای دقیقا منم تا ۱۰روز اول هی میگفتم اشتباه کردیم آوردیم زود بود تو وجودم به حس پس دادن داشتم ولی خوب نمیشد کاریش کرد مال افسردگی همش گلمم من همش میزدم زیر گریه خداروشکر تموم شددد همش انرژی بده به خودت من تازه شیرین به بچم تا ۲۰روز دادم خیلی سخت تر بود برا من ولی خوب شیرینی تا یکم بخنده برات یادت میره همرو
عزیزم خیلی طبیعیه
خستگی بیخوابی من از بیخوابی توهممیزدم قشنگ منتظرم چونمیدونم چی درانتظارمه...
سخته واقعا سخته یه مدت بگذره بهتر میشی شکنکن توبهترین مامانی برای دخترت 😘😘😘
اولش سخته ولی از پسش برمیایی❤️
همه مامانا اولش همین حسو دارن
اگه به این فکر کنی تنها نیستی خیلی حالت بهتر میشه
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.