سوال های مرتبط

مامان عشق مامان عشق ۳ سالگی
سلام خوبید خانما، بچه هاتون خوبن؟ گاهی وقتا برام خیلی سوال پیش میاد چرا بعضی ها خاص و بده اخلاقشون، نمیدونم شاید من حساسم یه دوست دارم نه صمیمی ، دخترش ۲ سالشه بعد دختر من با دخترش بازی میکنه اون حساسه ۴ چشمی حواسش بهشه ، خودشو خیلی دخالت میده تو کار بچه ها کاملا فهمیدم ادا س ، میگه یعنی من اهمیت میدم دنیای دخترا با پسرا فرق داره ما دوتامون دختر داریم اون یه پسرم داره ، اونوقت میگه تو نباید بزاری بچه رژ لب بزنه و لاک ناخن میگه گوشواره ننداز اونوقت پسر ۲۰ ساله ش گوشواره انداخته گاهی با اینجور آدما نمیدونم چجوری رفتار کنم ، به بچه ش میگه از خودت دفاع کن چجوری یعنی مثلا موقع بازی میگه چون دوستت اسباب بازی نداد تو برو از بگیر این رفتار در شان یه زن ۴۳ ساله نیست من ۱۳ سال ازش کوچیک ترم ولی اینجور اخلاقی ندارم ، خیلی رو مخم رفته میگه مت خیلی بلدم ولی واقعا اشتباه میکنه حالا اون رفتار رو کرد به نظرتون چی باید میگفتم ، بعد نیم ساعت اومده به دخترش میگه برو توست رو بگیر حالا نه بچه ش گریه میکرد نه کسی کاری کرده بود منم گفتم دیگه دخترت یادش رفته باز یادش میندازی که چیییی میگه خواستم سر به سر دخترت بزارم کاملا مشخص بود که حرص می‌خورد دخترش توپشو نخواست واقعا اینجور آدما مادر نیستن دشمن دیگران و خودشونن منی که مادرم درسته بچه مو دوست دارم ولی بچه های دیگه هم دوست دارم اون داشت لج می‌کرد با بچم این یه درد دل بود و خواستم بگم واقعا هر کسی بچه ش رو شیر میکنه به بد کزدن به بچه ی دیگه مادر نیست
مامان آسنا و آرتین مامان آسنا و آرتین ۳ سالگی
امروز با شوهرم و بچه هام رفتیم یه دوری بزنیم. بعد شوهرم کنار یه پارک نگه داشت تا دخترم یکم بازی کنه. پارکم امروز تعطیل بود خیلی شلوغ بود. دختر منم عاشق تاب بازی. تاب هام همه پر بود منم گفتم دخترم بریم بازی‌های دیگه رو بکنیم بعد برگردیم تاب بازی اما گریه میکرد میگفت فقط تاب. یکی از بچه ها خیلی رو تاب مونده بود منم رفتم اونجا ایستادم که اومد پایین دخترم رو سوار کنم. اما دخترم همش گریه میکرد که زود. زود میخوام سوار شم. اصلا مفهموم صبر یا نوبت رو نمیفهمه. بعد مامان اون پسر به من گفت دخترت چند سالشه گفتم سه سالشه. گفت پس چرا اینطوری رفتار میکنه. باید تو این سن مفهوم نوبتی رو بدونن. حتما یه دکتر ببر نرمال نیس. راستش فک میکردم شاید حرفای خانوم درست باشه اما از طرفیم خیلی ناراحت شدم. از اون موقه همش تو فکرم و رفتارای دخترم رو زیر نظر دارم. به شوهرم گفتم میگه تو زیادی حساسی تا یکی حرفی میزنه روت تاثیر میزاره. ولی خب واقعا خیلی درگیرم. دخترم خوب حرف نمیزنه فقط کلمه میگه جیغم زیاد میزنه ولی بنظرم بخاطر حرف نزدنشه. بردم دکتر مغز و اعصاب. دکتر پیشنهاد داد که حتما اول ببرم کاردرمانی چون باید درک و توجهش کامل بشه. که بتونه حرف زدنم یاد بگیره.. اما خب هنوز پیشرفت چندانی نکرده. هنوز نتونستم از پوشک بگیرم. هنوزم خوب دستور پذیر نیس. البته چیزایی که به نفعشه و دوس داره رو زود میفهمه و انجام میده اما بقیه موارد نه. و خیلی چیزای دیگه. دلم خیلی گرفته انگار یه غم رو دلم سنگینی میکنه دلم نمیخواد این موضوع رو هم به کسی بگم فقط به شوهرم میگم که یکم دلم آروم بشه اما اون همش میگه زیادی حساسی چیزی نیس😒
مامان گلی مامان گلی ۳ سالگی
هروقت یکیو منع کردم به سر خودم اومد الانم دوست ندارم منع کنم ولی با تمام وجودم از خدا میخوام منو تو چنین شرایطی نزاره که یوقت سر بچم چنین بلایی بیارم زن همسایمون از شوهر اولش دوتا دختر داره تقریبا 12 ساله و 10 ساله و از شوهر دومش یه دختر دوسالو نیمه وقتی عصبی میشن دیدم شوهره دختر دوسالو نیمه رو از خونه بیرون میکنه ناراحت میشم امروز صدای جیغ زن رو شنیدم از تو چشمی در نگاه کردم دیدم چنان دوتا دختر بزرگ‌ش و هل داد و از خونه انداخت بیرون که دختر 12 ساله پهن شد رو زمین با مامانشونم زندگی نمیکنن هر از گاهی میان، بعد تمام وسایلاشونم پرت کرد وسط لابی گفت گمشین برین دیگه اینطرفا نبینمتون... بعد پنج دقیقه دوباره برگشتن کفش یکیشون مونده بود در زدن گفتن کفش چنان کفش و پرت کرد تو صورتشون بازم راهشون نداد انقد ناراحت شدم گفتم یعنی اینجور بچه ها آینده دارن!؟ خدایا یا بچه نده یااگر دادی قدرت و توان به مادر و پدر بده... ‌به امید روزی که هیچ بچه ای تو این شرایط قرار نگیره
مامان حسام مامان حسام ۴ سالگی
پارت ۸
نه بچم یجیزیش شده .. کل سرم مث نبض میزد _چرا بچمو نمیارید ؟چرا گریه نمیکنه
کسی جز دکتر جوابمو نمیداد و اونقدری صداش آرامش داشت که هر حرفی که میزد قانع میشدم
دکتر _الان میارنش دختر صبور باش ..‌
همون لحظه صدا جیغ بچه رو شنیدم ... از آسمون اومدم رو زمین .. پس سالمه بچم ... چیزی نگذشت که آوردنش ... نگاهمو سمتش چرخوندم ... خواستم دستمو بکشم رو صورتش ولی دستام بسته بودن ... یه پسر بچه ی زشت و سیاااااه ... رو لپشم خونی بود ... نکنه تیغ خورده به صورتش ؟؟_صورتش چیشده ؟؟
_چیزی نیست
الکی میگن حتما تیغ خورده به صورتش ... نگاهمو بهش دوختم .. چقدرم زشته .... یعنی ۹ ماه بخاطر این انقدر اذیت شدم ؟؟آخه خدایا
چرا انقدر زشته ؟؟... آخه منکه سفیدم.. محسنم سفیده این چرا انقدر سیاه شده ؟؟
حتما به پدرشوهرم رفته .... به خود اومدم بچه رو برده بودن ...
تمام ذوق و شوقم یکباره از بین رف ... این خیلی زشته که ... چرا انقدر سیاه بود ؟سیاه پوست زاییدم اه
خودم از افکار خودم ناراحت بودم .. ولی دست خودمم نبود ... آخرین بخیه هارو تموم کردن و دکتر تبریک گفت و رفت .. همچنان سرم تو یقه ام بود از خجالت و آدمای اطراف بی تفاوت نگاهم میکردن .... دو نفر عین کیسه برنج بلندم کردن انداختن رو یه تخت دیگه همینکه سرم خم شد چشمم به زیر تخت افتاد ... زیر خون بود .. همه با چکمه راه میرفتن ... اومدم تو اتاق تمیز بودکه ... حتما اینا خون ها منه ... همین باعث شد لرز بدی تو تنم بشینه .... مث بید میلرزیدم _سردمه
از تو سبدی که پر از ملحفه های چروکیده بود یه پتو شوت کردن رو من
.... تختو بردن تو ریکاوری و تنهام گذاشتن ... نگاهی به دور و برم انداختم
.