دیروز خواهرشوهرم همه رو شام دعوت کرده بود من اصلا راضی نبودم برم چون خیلی شلوغ میکنن بچه اذیت میشه از بزرگ تا کوچیک مدام بچمو بوس میکردن از لباش از همه جاش بچه ام مدام گریه میکرد کلافه شده بود،بعدش بچم بجز شیر هیچی نمیخوره از ظهر رفتیم تا آخر شب بچم دوتا ۱۲۰ شیر خورد چششون اونم نمیدید میگفتن خوب شیر میخوره از وقتی اومدیم بچم شیرم نمیخوره غذا هم نمیخورد 😐تف به این شانسم

کلا خانواده شوهر همینن بچه منم وقتی میرم سمته اونا کلافه میشه انقد بلند بلند حرف میزنن و کارهای بیخود

همیشه تو ی پلاستیک کوچولو اسپند بریز با نمک بذار بذار جیبش اومدی خانه دود کن من همش همین کار رومیکنم

من که جز خونه مادرام جایی نمیرم . همیشه رک و بدون تعارف بودم. با بچه کوچیک هم خودم اذیت میشم هم بچه

آخ دست رو دلم نذار خونه خواهر خانواده شوهر من پنجشنبه ها دور همی دارن از اول مجبور بودم رفتم و همیشه بچمو عذاب میدن کوچیک به بزرگ اذیت میکنن این داد میزنه خوششون میاد 🫤🫤🫤🫤🫤

همچین وقتا ون یکاد بخون مرتبا

آیت الکرسی براش بخون وقتی میری خونشون

هی کلافکرکنم مرض دارن خانواده شوهر

یه تخم مرغ بزارتوکیسه فریزبعددورسربچه ات بچرخون چشمشون دربیاد ببربندازوسط کوچه یاخیابون بشکنه

اسفند دود کن و یدونه هم تخم مرغ بشکن
از این به بعد هم هرجا خواستی بری بچتو تو خونه سیر کن ببر بعدش هم سه تا سوره توحید بخون فوت کن بهش از چشم بد درامان باشه بچه کوچیک زود چشم میخوره