این پسرمه ک دکترابراش سی اف تشخیص دادن ومن روزای خیلی سختی روگذروندم داروهاش تحریم بودومجبوربودیم کلی هزینه کنیم ازخارج ازکشوربخریم هرشب بایدبهش اکسیژن وصل میکردم وبدون اون نمیتونست بخوابه دکتراناامیدم کردن وگفتند بچت تا۴سال بیشترزنده نیس این بچه روخدابعد۵سال بهم داده بودکارم شب وروزگریه بودازترس اینک مریضیش عودنکنه ن کسی خونمون میومدن ماجایی میرفتیم.اون موقع کروناهم شدبدبودتااینک تصمیم گرفتم ببرم تهران مرکزسی اف اونجام رفتم وقتی بقیه بیمارهارودیدم گفتم خدایاشکرت حداقل پسرم ب ظاهرسالمه ناگهان دلم آروم گرفت تادرمطب دکتربازکردم گفتم پسرم سی اف داره دکترگف امکان نداره گفتم ولی۷تادکترتاییدکردن ک داره ازمایشاتم مثبت شده گف من مطمئنم نداره وکلی ازمایش نوشت ک خداروشکر ب طرزمعجزه آسایی کنسل شدمریضیش
این عکس🥹
برا روزیه که از بیمارستان مرخص شدم،پسرم یک سال و ده ماهش بود اینجا،با باباش اومده بودن دنبالمون،موقع رفتن مامانم کریر دخترمو گرفته بود و حسین اینجوری دسته شو چسبیده بود میبردش🥹🥲من مردم برا این صحنه که هیچ وقت یادم نمیره♥️
من کلی گشتم بعد دیدم خاطره این گله از همه قشنگتره
همونطور ک خیلیاتون میدونید تولدم افتاد روز زایمانم و هیچ کادویی هم نگرفتم ولی ناراحت هم نیستم ...
حالا خاطره این گله ، روز زایمانم میدونستم شوهرم دستش خالیه از طرفی اعصاب جفتمون خورد بود سر اینکه چرا بیمارستان دولتی باشیم و کلی هزینه بدیم ، اصلا فکرشم نمیکردم چیزی بخره حتی گل موقع ترخیص همه شوهراشون میومد بالا ولی من شوهرمو نذاشته بودن🤣 مادرشوهرم اومد لباسامو آورد بعد از آسانسور ک اومدیم پایین دیدم شوهرم مث این پسر بچه ها ک از کلاس میندازن بیرون منتظر میشینن تا مامانشون بیاد نشسته روبروی نگهبانی زانوش بغل کرده 🤣🤣 آیسو بغل من بود ساکم دست مادرشوهرم بعد شوهرم تا مارو دید بلند شد بعد همون لحظه نگهبان اومد جلو من گفتش خانوم این گل واسه شماس😍😍ینی منو میگی خرذوق شده بودم😂😂 اصلا شوک هیجان ذوق همش قاطی بود گفتش ک اینو همسرت خریده برات با منم اینجا بحث مون شده میخواست بیاره بالا من نذاشتم از دستش گرفتم اینو ولی من اینجا شاهدم ک اینو خریده برات 😂😂😂 منو میگی با تعجب داشتم نگا میکردم انگار ک من بخوام سرشو ببرم نگهبان میگفت من شاهدم اینو خریده🤣🤣🤣🤣
ا وااا خاله جوون یعنی میشه من خاطره بزارم و برنده نشم؟؟😁🤣🤣🤣🤣
من کلا باردای سختی داشتم از همون اول استراحت مطلق بودم خونریزی کردم بعدش ۲۶ هفته بودم ک تازه صبحانه خورده بودم امدم سفره جمع بکنم تمام شلوارم خیس شد.و شوهرمم نبودش زنم زدم مادرم آمد دنبالم رفتم زایشگاه معاینه شدم با حال بدی و درد شدید داشتم رفتم گفتن کیسه ابت نی باید بری سونو خطر داره و من خیلی ناراحت شدم و اش رشته نذر کردم ک پسرم صحیح سالم بیاد دنیا داشتم دیونه میشدم و هیچکس نداشتم ک دلداریم بده مامانم از اونور گریه زاری میکرد خالم از اونور اجیم حلاصه حالم بدتر میکرد من فقد تنها امیدم خدا بود و تا بعد ظهرش نوبت سونو گیرم نیومد امدم خونه اینقد گریه کردم خوابم برد و خواب بد بد درمورد بچم میدیدم با حال بدی بلند شدم رفتم سونو اینقد حالم بد بود ک گوشیم خونه جا گذاشتم رفتم ب شوهرمم خبر ندادم با لباس خونگی رفتم دیگه دکتر دید حالم بده عکس پسرم نشونم داد ک تکون میخورد و گفت شکر خدا سالمه دیگه امدم خونه شوهرم از نگرانی حالش بد شده بود این بهترین خبری بود ک شنیدم همیشه یادم میمونه🥹
میتونم بگم معجزه ترین اتفاق زندگیمون ... اسما ۲۴هفته بدنیااومدبدلیل پارگی کیسه اب مامانم قابلمه بلند کرده بود و کیسه ابش پارع شد و ۲هفتع بستری بود بعد دیدن از هیچ راهی نمیشه ختم بارداری دادن بعد ۲هفته و سزارین شد . وقتی همرو صدا میزدن لباس بچه بیارین دم در اتاق عمل ب ما فقط گفتن تخت بیارین برای مریض.. و ناامید شدیم گفتم حتما بچه رو ازدست دادیم هیچی تختو بردمو مامانمو جابجا کردیم بعد ب پرستاره گفتم بچه کجاست گفتش ما هیچی نمیتونیم بگیم یجوری گفت انگار ک بچه مرده خدایی نکرده. هیچی اومدم دم در ب بابام اینا گفتم بچه ای نیست اون بنده خداک لباسا بچه دستش بود زد زیر گریه . خدا برای هیچکی نیاره خیلی سخته. ب طور معجزه اسایی از ان ای سیو صدا زدن ک لباس بچه رو بیارین یعنی اون لحظه میتونم بگم معجزه رو ب چشم دیدیم ک بچه ۲۴هفته مونده بود. روز بعدش رفتیم دنبال کارای شناسنامع بچه همه برامون میخندیدن ک شما چقد امیدوارین این بچه نمیمونه دارین براش شناسنامع میگیرین و ما شناسنامه رو گرفتیمو تمام. دیگ سه ما بستری بود اسما و چندین بار تا پای مرگ رفت و خدا برامون نگهش داشت بعدم ک اوردیمش خونه دستگاه اکسیژن بهش وصل بود همش و از دماغش لوله وصل بود بهش شیر میدادیم. و اینک چشماش ضعیف شدو الان یکساله هر دوهفتع اسما میره مشهد معاینه چشم و لیزر کردن چشماشو و الان خداروصد هزار مرتبه شکر اسما خانومم یکسالع شده و یه بچه سالم .واقعا میتونم بگم هیچوقت ناامید نشین همیشه خدا هست😍😘❤️🔥اینم بهترین خاطره زندگی من
این عکسمون برا ۷ سال پیش اینجا رفیق بودیم خواهرم رفت به داداشم گفت داداشم زنگ زد دارم میام خون بپا کنم منم زنگ زدم بهش که داداشم میخاد منو بکشه بیا دنبالم اومد محله پشتی منم از پنجره فرار کردم رفتیم از صب تا شب گشتیم فرداش داداشم زنگ زد بگو بیان خواستگاری دیگه تو خونه راه نداری بیای اینجوری😂ماهم اصلا نمیترسیدیم شوهرم میگفت آخرش مرگه دیگه اون روز تا شبش عکس گرفتیم همه جارو گشتیم و فردا صبح اومدم خونه بد کلی دعوا و کتک شبش اومدن خواستگاری🥰
خیلی خوب برام عکس نگرفتم اما برام خیلی شیرینه چون اولین روز بعداز دو هفته بستری بودن پسرم تو بیمارستانه
اولین روز بدون اینکه آنژیوکت و هزار تا چیز دیگه بهه دست وپاش وصل باشه و لخت باشه بدون لباس
تو اون بیمارستان روزایی رو داشتم که لباس پوشاندن بهش شده بود برام آرزو
فقط خدارو شکر که گذشت،🥺
توکجا بودی تا حالااااااا؟؟؟؟آیسو خوبه؟؟؟
عزیز میگم نی نیت چمدم دنیا اومد یادمه باهم بودیم بارداری مون من ۱فروردین سزارین شدم
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.