هرچی کمتر بگم از اون روزا بهتره…
الهی شکر یه ماه گذشت پسرم، من و پدرت هنوزم هرشب بالاسر گهواره ت نفس هاتو می شماریم …
با هر دم تو شکر و باهر بازدم تو یه آخیش از ته قلب مون میگیم…🍃
الهی شکر که آزمایش هات خوب بودن مامان …
الهی شکر که تلاش هامون نتیجه داشت و الان کنارمونی…
از خدا می خوام که تو رو به ما ببخشه و برامون حفظت کنه…
از خودش می خوام که محبت اهل بیت تو وجودت باشه و همیشه تنت سالم و ذات و کردارت صالح باشه پسرم …
از ذات پاک خودش می خوام الهی که هیچ مادری حال منو تجربه نکنه و با درد جگر گوشه ش امتحان نشه …
ممنونم از همه ی دوستای خوبم که تو تاپیک های قبلیم و چت خصوصی منو قابل دونستن و جویای حالم بودن…🍃
ببخشید که شرایطی نداشتم جواب تک تک شونو بدم…خدامیدونه که چقدر با هرکدوم شون دلم گرم شد و حالم آروم…
الهی که همیشه حال دلتون خوب باشه و شاهد لبخند و قد کشیدن میوه های دلتون باشین…🌱
به قول مامان بزرگم الهی که بچه هاتون چراغ دل تون بشن…. آمین

تصویر
۲۲ پاسخ

عزیزززم حس عجیبی بهت دارم.
یه بانوی کامل و صبور و مهربون و با وقار.
خدا برای خانوادت حفاظت کنه و شاهد سلامتی و لبخند عزیزای دلتون باشین همیشه💕
نازنین جون خواهری چطوره؟این مدت که درگیر پسر کوچولو بودین درک میکرد شرایط و؟یا اصلا اون آسیب ندید از اتفاقی که برا داداشش افتاد؟

خداروشکر که الان توخونه وکنارتون هست. خداروشکر ک اون روزها گذشت. انشاا.. تنش همیشه سلامت باشه وزیرسایه پدر ومادر بزرگ بشه

سلام گلم خوبی خیلی منتظرت بودم ک بیایی و حال نی نی رو بهمون بگی ولی خبری نبود تو شخصی هم واست پیام دادم همش دعاگو نی نی بودم خدا رو هزار بار شکر واسه تن سالم نی نی جون خدا واستون حفظش کنه

چرا این اتفاق افتاد ؟بخاطر زایمان طبیعی؟

عزییزم،خدا حفظش کنه

ای واااای عزیز خوووش خبر باشی چقد منتظرت بودم
خداروشکر که صحیح و سلامتین
🥰🥹

عزیزم🥹
ان شالله که همینطور هم خواهد بود ، زیر سایه شما قد بکشه و رشید بشه ان شالله❤️❤️

عزیز دلم ، انگار تمام حرفات خاطرات خودم بود ، با تمام وجودم درکت میکنم که چی کشیدی منم این تجربه رو موقع تولد پسرم داشتم و الان خدارو هزار مرتبه شکر که کوچولوت صحیح و سالم بغلته . تجربه ای که میتونم در اختیارت بزارم اینه که فقط الان مراقب روح و روانت باش خیلی زیاد که خدای نکرده حال روحی بدی برات باقی نمونه دوستم .

عزیزم 😢🥺اشکم در اومد
خداروشکر که الان گل پسرتون صحیح و سالم کنارتونه
خدا براتون حفظش کنه و الهی چراغ دلتون باشه و داماد شدن و موفقیتش رو ببینید 🤲🏻❤️

الحمدلله
خدا حافظش باشه
❣️

الهی شکر عزیزم..خدا حفظش کنه

خدارو صدهزار مرتبه شکر که الان حال پسرت خوبه و کنارتونه
خداروشکر که تو بیمارستان بودن تموم شد
خداروشکر که پیشتونه حتی اگه نفس هاشو میشمارین
هرمامانی سختی ای میکشه برای بچه داری و تحمل تموم میشه ۱۰۰درصد سختیه شما بیشتره ولی میدونم و مطمئنم که از پسش برمیاین و سال دیگه اینموقه که تولد ۱سالگی و سالگرد ترخیصش از بیمارستان رو میگیری اصن این روزارو فراموش میکنی چون میبینی بچت داره تاتی تاتی میکنه با کفشای سوتی خوشرنگش اونموقست که میگی خدایا شکرت که گذشت و هرلحظه با هر حرکتش کلی دلت غنچ میره و ذوق میکنی

خدا وشکر الهی همیشه سلامت باشه

منم دوازده روز به سختی گذروندم تو ان ای سیو خیلی سخت بود از ته قلبم درکت میکنم

خدا شکر

الههههههی شکررر شکر شکر که گل پسرتون سلامته الهی که گل پسرتون چراغ دل شما هم باشه همیشه تنتون سالم باشه خودتونو ناراحت نکید شکر که گذشت و سعی کنید اونروزارو فراموش کنیدو ب روزای خوبی ک در راهه فکر کنید😘😘🙏🙏✨✨💜💜

ترخیص شد پسرت؟ خداروشکر الحمدلله⚘️

ان شا الله سرباز امام زمان باشه

خداروشکر که حال همه تون خوبه
ان شا الله عاقبت بخیری همتون

عزیزم مگه چی شده بود؟

امین گلم آمین 🥺❤️🧿

خداروشکر ک الان کنارته عزیزم

سوال های مرتبط

مامان شکوفه و شایان♥️ مامان شکوفه و شایان♥️ ۸ ماهگی
یک ماه گذشت …
از روزی که اومدی خونه خودت
ولی ما خیلی زودتر از اینا منتظرت بودیم پسرم
نمی دونی اون مدتی که نبودی.به ما چی گذشت
خوب شد که متوجه نمی شدی مامان…
بهتر که نمی دیدی…غصه خوردن هامونو.گریه های بی امون من و سفید شدن یه شبه موهای پدرت …به ظاهر خوب بود و محکم ولی نمی دونست که صدای هق هق گریه هاش تو راه پله رو من می شنوم
خیلی سخت گذشت پسرم نمی دونم شاید من کم طاقت بودم..سست اراده بودم یا آمادگی این امتحان الهی رو نداشتم
آخه من منتظر روزهای بهتری بودم.لحظه هایی که با وجود تو سر بشه.فکرشم نمی کردم بعد اون ۹ ماه بارداری پر چالش همه چی اینطوری پیش بره
نمی دونستم حسرت همون لحظه هایی که تو وجودم بودی .نفس به نفس باهام بودی رو می خورم…
اگر می دونستم اینقدر نفس کشیدن برات سخته حاضر بودم خودم تا آخر عمر به جات نفس بکشم پسرم
همه چی تو اتاق عمل خوب پیش رفت تا اینکه اومدم بخش و چشم انتظاریت شروع شد…نمی گذرم از اون پرستاری که ۵ساعت جواب سربالا به من داد و هرچقدر می پرسیدیم چرا بچه رو نمیارین؟ میگفت دارن آماده ش میکنن الان میارن
نمی دونست تو دل من چی میگذره…نمی دونست با اومدن هر نوزاد دل من پرمیکشه…هزار راه میره
خیلی دوست دارم از لحظه به لحظه ش بگم ولی چه فایده غم گفتنی نیست…
از همه چی سخت تر برامون این بود که نمی دونستیم چرا اینطوری شد..نمی دونستیم قراره چند روز بمونی…خیلی سخته بچه ت هنوز خونه پدرشو ندیده دو تا بیمارستان عوض کنه…خیلی سخته بچه ت به جای اینکه اولین بار سوار ماشین پدرش بشه سوار آمبلانس بشه…خیلی سخته پدر و مادر برن ملاقات بچه شون
خیلی سخته ساکی که با هزار ذوق و شوق چند هفته زودتر بستی رو دست نخورده برداری و برگردی خونه ت…

ادامه …