یک ماه گذشت …
از روزی که اومدی خونه خودت
ولی ما خیلی زودتر از اینا منتظرت بودیم پسرم
نمی دونی اون مدتی که نبودی.به ما چی گذشت
خوب شد که متوجه نمی شدی مامان…
بهتر که نمی دیدی…غصه خوردن هامونو.گریه های بی امون من و سفید شدن یه شبه موهای پدرت …به ظاهر خوب بود و محکم ولی نمی دونست که صدای هق هق گریه هاش تو راه پله رو من می شنوم
خیلی سخت گذشت پسرم نمی دونم شاید من کم طاقت بودم..سست اراده بودم یا آمادگی این امتحان الهی رو نداشتم
آخه من منتظر روزهای بهتری بودم.لحظه هایی که با وجود تو سر بشه.فکرشم نمی کردم بعد اون ۹ ماه بارداری پر چالش همه چی اینطوری پیش بره
نمی دونستم حسرت همون لحظه هایی که تو وجودم بودی .نفس به نفس باهام بودی رو می خورم…
اگر می دونستم اینقدر نفس کشیدن برات سخته حاضر بودم خودم تا آخر عمر به جات نفس بکشم پسرم
همه چی تو اتاق عمل خوب پیش رفت تا اینکه اومدم بخش و چشم انتظاریت شروع شد…نمی گذرم از اون پرستاری که ۵ساعت جواب سربالا به من داد و هرچقدر می پرسیدیم چرا بچه رو نمیارین؟ میگفت دارن آماده ش میکنن الان میارن
نمی دونست تو دل من چی میگذره…نمی دونست با اومدن هر نوزاد دل من پرمیکشه…هزار راه میره
خیلی دوست دارم از لحظه به لحظه ش بگم ولی چه فایده غم گفتنی نیست…
از همه چی سخت تر برامون این بود که نمی دونستیم چرا اینطوری شد..نمی دونستیم قراره چند روز بمونی…خیلی سخته بچه ت هنوز خونه پدرشو ندیده دو تا بیمارستان عوض کنه…خیلی سخته بچه ت به جای اینکه اولین بار سوار ماشین پدرش بشه سوار آمبلانس بشه…خیلی سخته پدر و مادر برن ملاقات بچه شون
خیلی سخته ساکی که با هزار ذوق و شوق چند هفته زودتر بستی رو دست نخورده برداری و برگردی خونه ت…

ادامه …

تصویر
۱۲ پاسخ

واای نازنین گریم در اومد با تاپیکت🥺😞با حس مادرانه آن که چقدر قشنگ نوشتی و البته دردناک!خدا سخت ترین امتحان ها رو به اونایی میده که بیشتر دوستشون داره.خدا روشکر که بسلامت گذروندین این مرحله خیلی سخت و...
خدا برا هیچ مادر و پدری نیاره مریضی بچش و

الهی عزیزم ، خدارو شکر که گل پسرمون خوبه نازنین جان 😘😘
یادمه یک فروردین زایمانت بود و بعدش گفتی پسرت رو نیوردن و دیگه هم پست نزاشتی

عزیزم😭😭 الحمدلله ک تموم شد روزا خوب اومد واسمون.
منم ساک بچمو دادم بردن خونه.دوباره آوردن روز ترخیصش.
کدوم بیمارستان انتقال دادی؟چندروز بود کلا؟

الهی عزیزم چیشده مگه،؟

عزیزدلمممم..الان چطوره گل پسرتون؟

الاهی همیشه سالم و سلامت باشه

و منی که با خوندنش اشکام می‌ریزه...چقدر خوشحالم ک پست گذاشتی مامان شکوفه..غم‌ ازت دور باشه ..خدا حفظش کنه

چرا من گریه کردم❤️‍🩹 الان حالش خوبه؟

عزیزم ،بازم خدا رو شکر که گل پسرت پیشت به گذشته فکر نکن

ای واااای الان چطورههه حالش؟

عزیزززممم کجا بودی هی به یادت بودم همش نگران بودم🥲🥲🥲
خداروشکر 😍😍

الهی همیشه سالم و زیر سایه پدر و مادر بزرگ بشه.. عاقبت بخیر شه 💕💕

سوال های مرتبط

مامان ❤️زندگی مادر❤️ مامان ❤️زندگی مادر❤️ ۴ ماهگی
مامان مسیحا مامان مسیحا ۳ ماهگی
#تجربه_زایمان
#زایمان_سزارین
#پارت_دوم
قبل و حین و بعد تحویل به پرستار بخش چند بار ماساژ شکمی شدم. که چون بیحس بودم فقط سنگینی فشار رو حس کردم و درد نداشت. کم کم اثر بی حسی داشت میرفت و درد هایی مثل درد پریود شدید سراغم اومد. پشت هم شیاف ضد درد استفاده میکردم که برای چند دقیقه درد رو کم میکرد ولی چیز خیلی آزار دهنده ای نبود. چیزی که منو اذیت میکرد این بود که از ۹ صبح تا ۹ شب نباید تکون میخوردم ولی من سرم و گردنم و حتی تا شونه هام رو تکون دادم. که ای کاش این کار رو نمی کردم. تا ۹ شب با هر بار ماساژ شکم کلی درد تحمل کردم. بعد از ۹ شب باید خوراکی میخوردم. با کاپوچینو و خرما شروع کردم. بعدم یه مقدار از غذای بیمارستان. حال روحیم هم که اصلا خوب نبود. به هر حال گذشت‌. سوند رو خارج کردن و گفتن باید راه بری. راه رفتن خیلی سخت بود حتی کوچک ترین تکونی کلی درد داشت. با هر سختی و با کمک همراه هام چند دور راه رفتم. ساعت یک شد خیلی خوابم میومد ولی هم تختی من تازه میخواست کارهاش (غذا خوردن و راه رفتن) رو شروع کنه و لامپ های اتاق کلید مشترک داشتن و من نمیتونم لامپ رو خاموش کنم. ساعت ۳ شد و من هنوز بیدار بودم. نشستم که برم سرویس که یه دفعه عضلات گردم گرفت و به سمت عضلات تنفسیم میومد پایین و نمی تونستم نفس بکشم و هی بیشتر میشد و جیغ زدم و گریه کردم. ترسناک بود خیلی برام. پرستار ها اومدن و برام اکسیژن گذاشتن و آمپول مستقیم به انژیوکتم تزریق کردن. بعد چند دقیقه نفسم باز شد....ادامه در پارت سوم.
مامان آرن مامان آرن روزهای ابتدایی تولد
پسرم که به دنیآ اومد اون اوایل ساعت مشخصی برای خواب و بیداری نداشت ... خب خیلی کوچیک بود و زردیش کمی طول کشید و بعدش شرایط خونه مناسب نبود که اوکیش کنم ... هفت هشت روز اول بین 9 تا 10:30 شب می خوابید و ساعت 6 صبح بیدار می شد و دیگه نمی خوابید تا 8 صبح. (چند تا صبح برای شیر بلند می شد). بعد از چهار پنج روز که کمی بزرگتر شد و شرایط مهیا شد سعی کردم الگوی خوابش رو تنظیم کنم که خوب و بیش تر بخوابه تا رشد بهتری داشته باشه ! اول از همه باید یک سری قوانین رو برای خودم تعریف می کردم و بعد پسرم رو مطابق این اصول خواب ، می خوابوندم ! البته از زمان تولد یه سری قوانین رو مهیا کرده بودم .. اینم بگم که نوزادان چند ماه اول خوابی خرگوشی دارن و کوتاه کوتاه می خوابند و بیدار می شن !

1: از همون زمان تولد شب که خواست بخوابه اتاق تاریک باشه حتما ! برق اتاق خواب رو خاموش کنید و بذارید نوزاد به مرور عادت کنه که تاریک شد بخوابه ( پسرم عادت کرده و اگر روشن باشه نمی خوابه و با خودش بازی می کنه)

2: هنگام دادنِ شیر شب هرگز چراغ رو روشن نکنید ! بچه بزرگ تر که شد فرق نور و تاریکی رو متوجه می شه و می دونه نور ینی وقت بازی و نخوابیدن ! پس روشن نکنید وسعی کنید با نور گوشی یا یک چراغ بسیار کم نور و کوچیک بهش شیر بدین ! ( پسرم رو از روز اول همین طوری شیر دادم و عادت کرده بود به این وضعیت ! طوری که خیلی زود فرق نور و تاریکی رو تشخیص داد) !
مامان نی نی مامان نی نی ۵ ماهگی
موقع ترخیص دکتر گفت نوزاد زردی داره دستگاه بگیرین دو روز برای نوزاد و چون مامانم مریض بود من مجبور شدم برم خونه مادر شوهرم و دو روز تمام تو اتاق بی نهایت گرم و با یه بدن عرقی پیش نوزادم باشم و خانواده شوهرم از صبح تا شب می بستم به سردی خوردن چون نوزاد زردی داشت و چون مادر شوهرم خونش توالت فرنگی نداشت سه طبقه میومدم پایین برای دسشویی خونه خودم و یه خانواده بلا نسبت گاو که هر وقت می خواستن میومدن تو اتاق اصلا رعایت نمی کردن شاید شرایط نداشتم بیاین تو اتاق و هزار تا دردسر دیگه مثل بعضی وقتا احتراممو نگه نمی داشتن و بهم حرفی می گفتن ولی خو خواهر شوهرم خیلی محترمانه تر رفتار میکرد اما خو خودشو دور می گرفت بهتر هم بود
تازه اولین باری که بچمو بردن حموم نزاشتن منم باهاشون برم😶😶😶😶و .....تا اینکه بعد از دو روز شوهرم گفت بخیه های بیرونیت باز شدن و عفونت کردن😐😐😐حالا من رفتم بیمارستان ماما کشیک زایشگاه میگه به ما چه برو دکتری که بخیت کرده فکری به حالت کنه رفتم مطب دکتر دعوا با من اخر سر میگه به من چه مگه من بخیت کردم و اخر سر با هزار حرف پوماد و چرک خشک کن داده و خودت زخمتو بساب تا خوب شی بعد از ده روز به هر سختی بود با هزار حرف بی خود از خانواده شوهر که نمی بخشمت نمیایم بهت سر بزنیم تازه میگفتم بچه بزار اینجا شما برین خونتون و تازه جدا از دخالتای بیجا در زندگیم با خون و دل اومدم خونم تازه هنوزم طلبکارن
مامان شکوفه و شایان♥️ مامان شکوفه و شایان♥️ ۷ ماهگی
هرچی کمتر بگم از اون روزا بهتره…
الهی شکر یه ماه گذشت پسرم، من و پدرت هنوزم هرشب بالاسر گهواره ت نفس هاتو می شماریم …
با هر دم تو شکر و باهر بازدم تو یه آخیش از ته قلب مون میگیم…🍃
الهی شکر که آزمایش هات خوب بودن مامان …
الهی شکر که تلاش هامون نتیجه داشت و الان کنارمونی…
از خدا می خوام که تو رو به ما ببخشه و برامون حفظت کنه…
از خودش می خوام که محبت اهل بیت تو وجودت باشه و همیشه تنت سالم و ذات و کردارت صالح باشه پسرم …
از ذات پاک خودش می خوام الهی که هیچ مادری حال منو تجربه نکنه و با درد جگر گوشه ش امتحان نشه …
ممنونم از همه ی دوستای خوبم که تو تاپیک های قبلیم و چت خصوصی منو قابل دونستن و جویای حالم بودن…🍃
ببخشید که شرایطی نداشتم جواب تک تک شونو بدم…خدامیدونه که چقدر با هرکدوم شون دلم گرم شد و حالم آروم…
الهی که همیشه حال دلتون خوب باشه و شاهد لبخند و قد کشیدن میوه های دلتون باشین…🌱
به قول مامان بزرگم الهی که بچه هاتون چراغ دل تون بشن…. آمین
مامان سام مامان سام ۶ ماهگی
تجربه زایمان سزارین#۳
تا اینکه بهو حس کردم یه چیزی از زیر قفسه سینه ام کشیده سد بیرون و بهو احساس خالی بودن کردم. همون لحظه صدای گریه پسرم رو شنیدم و بغضم ترکید گفتم خانم دکتر پسرم خوبه؟ خانم دکتر هم گفت بله عزیزم خوبه خوبه. گفتم می خوام ببینمش که پرستار گفت الان بذار تمییزش کنیم . من فقط گریه می کردم تا پسرمو آوردنو گذاشتن کنار صورتم. چه لحظه ای بود خدایا…بعدش بچه رو بردن و من هم به به خواب آروم رفتم که خوابم دیدم ولی یادم نیست چی بود. بعد صدای دکتر رو شنیدم که اسمم رو گفت و گفت که کارش تموم شد. من یه حال منگ داشتم وحرفام خیلی با فکر نبود و کلی از دکتر تشکر کردم. رفتیم ریکاوری و از همون ریکاوری برام پمپ درد گذاشت . شکمم رو هم تو ریکاوری فشار دادن که دردی ندلشتم چون بی حس بودم. اما لرزش ریکاوری بد بود همش دندونام به هم می خورد و نمی تونستم لرزشش رو کنترل کنم. یه نیم ساعتی فکر کنم تو ریکاوری بودم. پرستار پیشم بود و من همچنان گریه می کردم. از خوشحالی. ازم خواست برای خواهرش که بچه دار نمیشه دعا کنم و من هم از ته دل براش دعا کردم. بعدش رفتیم بخش و همه عزیزانم کنارم بودن مخصوصا عزیزدلم پسر قشنگم