تجربه زایمان سزارین#۳
تا اینکه بهو حس کردم یه چیزی از زیر قفسه سینه ام کشیده سد بیرون و بهو احساس خالی بودن کردم. همون لحظه صدای گریه پسرم رو شنیدم و بغضم ترکید گفتم خانم دکتر پسرم خوبه؟ خانم دکتر هم گفت بله عزیزم خوبه خوبه. گفتم می خوام ببینمش که پرستار گفت الان بذار تمییزش کنیم . من فقط گریه می کردم تا پسرمو آوردنو گذاشتن کنار صورتم. چه لحظه ای بود خدایا…بعدش بچه رو بردن و من هم به به خواب آروم رفتم که خوابم دیدم ولی یادم نیست چی بود. بعد صدای دکتر رو شنیدم که اسمم رو گفت و گفت که کارش تموم شد. من یه حال منگ داشتم وحرفام خیلی با فکر نبود و کلی از دکتر تشکر کردم. رفتیم ریکاوری و از همون ریکاوری برام پمپ درد گذاشت . شکمم رو هم تو ریکاوری فشار دادن که دردی ندلشتم چون بی حس بودم. اما لرزش ریکاوری بد بود همش دندونام به هم می خورد و نمی تونستم لرزشش رو کنترل کنم. یه نیم ساعتی فکر کنم تو ریکاوری بودم. پرستار پیشم بود و من همچنان گریه می کردم. از خوشحالی. ازم خواست برای خواهرش که بچه دار نمیشه دعا کنم و من هم از ته دل براش دعا کردم. بعدش رفتیم بخش و همه عزیزانم کنارم بودن مخصوصا عزیزدلم پسر قشنگم

۹ پاسخ

چقدر خوبه تجربه خوبی از زایمان داشتی مبارکت باشه

قدمش پرخیروبرکت باشه براتون😍😍

ای جااااانم 😍😍 این لحظه زیبا رو برای همه چشم انتظارا آرزو میکنم واقعاااااا حس‌خوبیه

چقدررر لحظه خوبیه اولش ولی میترسم حس میکنم

یاد خودم افتادم چه لحظات قشنگی بود🥹😢

گلم درد سزارین قابل تحمل بود؟
سوزش و جای بخیه ها..

من خیلی این چند روز ناراحتم ان شاءالله برا ما هم زود بگذره این یک و ماه نیم آخر خیلی بهم فشار میاد

الهییی عزیزم😍🥰😍
خوش قدم باشه پسر قشنگت چقدر بااحساس نوشتی عزیزم 😍🥰

عزیزدلم🥺🥺🥺❤❤❤❤

سوال های مرتبط

مامان nazi&nora مامان nazi&nora ۲ ماهگی
تجربه زایمان ۲
آخه میخواستم دکتر خودم منو عمل کنه
اما ساعت ۳نصف شب دردام شدید تر شد و خودم رفتم به پرستارا گفتم وچون زایمان پیشرفت کرده بود اورژانسی منو اتاق عمل بردن و من از درد داشتم میمردم و با بدترین حالت آماده برای سزارین شدم درحالیکه دکتر شیفت میخاست عملم کنه و من با درد شدید بودم خلاصه رفتم رو تخت عمل امپول بی حسی در مقابل اون دردا برا من اصلا درد نداشت من بی حسی تو پاهام رو حس کردم و دردام آروم شد ولی لرزش دستام که نمیدونم به خاطر ترس بود یا بی حسی داشتم که دکتر بی هوشی گفت طبیعیه بعد دو سه دقیقه صدای دخترم رو شنیدم که تو اون شرایط از ته دل خندیدم و خوشحال شدم که سالمه و صورت زیباش که همه ی پرستارا ازش تعریف میکردن عمل تقریبا یه ربع طول کشید ومنو تو ریکاوری بردن اونجا صدای همسرم رو می شنیدم که حالمو از پرستار میپرسه ولی من لرزش شدید داشتم تااینکه داشتن منو به بخش انتقال میدادن که دخترم و خواهرم وهمسرم رو دیدم که همه خوشحالن .
تجربه زایمانم خوب بود ونمیدونم که چه حکمتی بود که به خاطر ۳تا۴ساعت دکتر خودمم عملم نکرد و این ناراحتم میکنه .
مامان ابوالفضل مامان ابوالفضل ۷ ماهگی
پارت دوم
کم کم بی حسی اثر کرد و پرده سبز کشیدن جراح آمد توضیح داد گفت شاید یه چیزایی احساس کنی اما درد احساس نمیکنی
بعد از ۵ دقیقه از متخصص بیهوشی پرسیدم چرا شروع نمی‌کنید؟ گفت خیلی وقته شروع کردیم اصلا متوجه نشدم بعد دکتر گفت عزیزم الان فشار زیر دنده هات احساس میکنی چون میخوام بچه رو پیش بکشیم دربیاریم منی که اینقدر می‌ترسیدم آرامش خاصی داشتم حتی از متخصص بیهوشی تشکر کردم گفتم خیلی از کارتون راضی هستم و باهاشون شوخی میکردم که یهو فشار ها شروع شد و یک دقیقه بعد صدای گریه بچم اومد و آوردن جای من ببوسمش خیلی بغض کردم و خداروشکر کردم و بردنش پیش خانوادم و شوهرم و کم کم لرزش های بدن من شروع شد به متخصص بیهوشی گفتم من احساس لرزش میکنم گفت طبیعیه عزیزم بعد ۲۰ دقیقه اومدن منو بردن بخش ریکاوری اونجا هم می‌لرزیدم اما هیچ دردی نداشتم یک ساعت و نیم تو ریکاوری بودم و تخت نیاوردن چون موقع اذان بود و خدمه و پرستار رفته بودن روزه شون باز کنن
منم همش میگفتم پرستار بگین شوهرم بیاد منو ببره بخش بستری
مامان فندق نمکی🌰💙 مامان فندق نمکی🌰💙 ۲ ماهگی
تجربه سزارین من پارت3
بهشون گفتم این پرده رو بدین پایینتر
ولی خب نمیشد زیاد از من دورش کنن چون جلوی عمل رو میگرفت
و خلاصه حالِ من اینجا بود که بد شد
همش میگفتم یاالله...
و ضربانم رفت بالا و فقط میشنیدم که میگفتن شیب کنین تخت رو
به دکترم گفتم دکتر دارم بیهوش میشم
به شوخی گفتن خوبه دیگه اینجوری ماده بیهوشی هم نمیخواد
حالم ک داشت بد میشد به دکتر گفتم بیهوشم کنیییین
گفت دلت میاد بچتو نبینی؟
گفتم نه ...
چون آرزوم بود ببینمشتوی اتاق عمل🥲
.یه لحظه نفهمیدم چی شد انگار غش کردم
بعد دوباره حالم برگشت و صدای گریه نینیمو کنار صورتم حس کردم
اوردن گذاشتنش رو صورتم و سریع گریه هاش متوقف شد دردشششش بجونممم😭
نگم که چه حس عجیبی بود
کلی حالم بد شده بود ولی امیدم به همون لحظه دیدن نینیم بود
یادمه از دکتر پرسیدم :
دکتر بیهوشم کردین؟
گفت نه اما یه خواب کوچولو رفتی
خلاصه کل سزارین حدود ۲۰ دیقه بود تاجاییکه فهمیدم.
بعدشم که دیگه بخیه و اینا
بعدم اومدن و منو تخت به تخت کردن و بردن ریکاوری
(ادامه تاپیک بعد)
مامان نی نی مامان نی نی ۸ ماهگی
تجربه سزارین بخش دوم
تا اینکه آمپول بی حسی رو زدن.درد اونم خیلی کم بود.ولی باز من طبق عادت کلی آه و ناله کردم.بعدش پاهام بی حس شد کم کم.داشتم به دکتر غر میزدم که خانوم دکتر من نمیخوام عمل بشم و زوده و اینجور حرفا٫ که اونم با خنده جواب میداد دیرم شده که پرده رو جلو روم کشیدن.هیچی دیده نمیشد.جز اینکه حس میکردم دکتر داره شکممو تمیز می‌کنه و آماده می‌کنه برا عمل.باز غرغرکنان به دکتر گفتم جراحی نکنی یه وقت که من هنوز بی حس نشدم.که یهو دیدم صدای گریه ی پسرم دراومد و من تو شوووک 🙄که اصلا چی شد؟؟چجوری آنقدر سریع و بی درد؟؟؟همبنجوری تو شوک بودم که بچه رو تمیز کردن و گذشاتن رو سینم.انقدر حس عجیب و شادی بود که نفهمیدم چجوری بعدش اصلا بخیه زدن.چون‌واقعا چیزی حس نمی‌کردم.حتی حس بد هم که همه میگن از بی حسیه رو نداشتم.چون‌ اون لحظه فقط تو حس پسرم بودم و اون برام عجیب بود.بچه رو که بردن فقط با خنده گفتم اگه واقعا به این راحتیه بعدی رو هم بیارم 😂😅البته با شوخی.
که اونا هم گفتن هیچییی تازه خوششم اومده.واقعا جو شاد و خوبی بود.ولی بعدش تو ریکاوری اذیت شدم.از ریکاوری و بقیه اش هم اگه دوست داشتین بگم براتون
مامان نفس خانم🌰❤️🩷 مامان نفس خانم🌰❤️🩷 ۷ ماهگی
پارت3
وارده اتاق عمل که شدم دکتر بی هوشی یه آقای خیلی شوخی بود که گفت چقدتو خانمی خوب عزیزی هستی به خاطر تو به اون یکی مریضی گفتم صبر کن وقتی آمپول بی حسی از کمر زدن انقار زنبور نیش میزنه گفت کمتر روبه پاین خم کن اول پای سمت چپ ام بی حس شد بعد کم کم طرف چپ ام بعد راست ام من خوابیدن تو تخت وجلو پرده زدن حیف که نزاشتن تو اتاق عمل فیلم بگیرم😔😔😔بعد اونجا چهار تا به هم سرم وصل کردن من هیچی حس نمی کردم دکتر بی هوشی هی ازم سوال می کرد توگهواره شنید بود که زیاد حرف بزنی سرتو تکون بدی سردرد میگیری خلاصه وقتی دخترم از شکم بیرون کشید احساس کردم یه چیزی از من کنده شد دکتر آورد جلو صورت ام🥹🥹🥹😀😀😀این حس واسه تموم خانم سرزمین آرزو مندم صورت دخترم پاک کردن آوردن جلو صورت ام بوس اش کردم حرف زدم باهش نگو اونجا میگن بچه نفس کم داره باید برهnIcuمن فکر می کردم میگن اسم بچه نفس هستش🤍🤍🩷🩷از پرستار پرسیدم ساعت چند گفت 00/45دقیقه وقتی شکم بخیه می‌زده وقتی حرکت می دادن یکم اونجا روحس میکردم فقط بعد تموم شدن بخیه من بردن اتاق ریکاوری من از اونجایی که شنید بودم شکم فشار میدن درد داره تو ریکاوری به پرستار گفتم تا بی حس هستم فشار بده بددر اومدن از ریکاوری که می خواستم برم بخش تازه فهمیدم دخترم کجا بردن دنیا روسرم آور شد😔😔🩷🤍به هشون گفتم دخترم کو گفتن بردن بخش دیگه فقط اون شد آبجی خاله هی با من حرف میزدن منم با سرجواب میدادم آخ قبل به شوهرم گفت بودم حرف بزنم سردرد می شم حرف نمی‌زنم شوهرم بهش اون گفت گفتن حرف بزنی سردرد میشی به خاطر اون حرف نمیزن من بردن بخش از تخت دیگه گذشت روتخت دیگه به شوهرم گفتم دخترام گفت باید بستری شه به خاطر خودش سه روز نگه می دارن حال ام خیلی بدشد خدا سر کسی نیاره
مامان گل پسرم مامان گل پسرم ۲ ماهگی
تجربه زایمانم
قسمت نهم
این قسمت رو برای افراد استرسی توصیه نمیکنم. اتفاقی که برای من افتاد یک در میلیون بود شاید ....برای کسی انشالله پیش نیاد...

حس کردم دارن تکونم میدن. متوجه شدم که دارن بچمو درمیارن دعا میکردم برای دوستم که بچه دار نمیشه برای همه برای همه مادرها برای خودم برای شوهر بی مهرم
یه لحظه حس کردم یه چیزی از ته قفسه سینه ام کنده شده و من درد رو حس کردم یه درد خیلی سنگین انگار قلبم تیر کشید توی این موقعیت صدای گریه پسرمو شنیدم همه میگفتن وای چه تپله و خانم دکتر گفت انکار خودتی خیلی شبیه خودته ... آخرین چیزی که شنیدم همین بود و صدای دستگاه ساکشن

حس کردم قلبم داره مچاله میشه انگار با پتک کوبیدن توی قفسه سینه ام لبخندم ماسید رو لبم. دیدم فشار ‌خونم دار از روی مانیتور میاد پایین من داشتم همه چی رو میدیدم به زور نفسم بالا میومد فشارم شد ۸ بعد شد ۵ اصلا انگار بچه از یاد همه رفت بچمو بردن.. دکتر بیهوشی اومد یه آمپول زد محکم توی بازوم که هنوزم جاش کبوده یکی هم زدن توی رگم بهم گفت اگر بیهوش شدی نترس. خون از دست دادم چند دقیقه انگار دنیا ایستاد برام
مهمترین چیز این بود که بچم رو گریه کنون بردن 😢😢 نای ناله نداشتم. تا اینکه حس کردم از زیر یه عالمه آب اومدم بالا حدود ۱۵ دقیقه قلبم دچار آ ریتمی و‌شوک شده بود .....
مامان محمدجواد ومیراث مامان محمدجواد ومیراث ۸ ماهگی
پارت دوم
اتاق عمل نیم ساعتی طول کشید ، من چندثانیه حالت تهوع گرفتم فقط که سرم رو به پهلو کج کردن خوب شدم ، بعد از اتمام هم بچه رو اوردن دیدم و سریع من رو بردن ریکاوری و بچه رو بردن بخش نوزادان ، اون روز شلوغ بود و من تا سه ساعت توی ریکاوری موندم بعد از دو ساعت تونستم حرکت بدم کمی پاهامو ، یکمی سردم سد که بهشون گفتم و برام بخاری اوردن و خوب سد ، همونحا درخواست پمپ درد کردم ، دکترم بعد از یک ساعت اومد و معذرت خواهی کرد که میدونم درد داره اما به نغع خودته و رحممو فشار داد ابنجا واقعادرد داشت و حیغ کشیدم بعد از سه ساعت آوردن منو بردن بخش تو اتاقم و بچه رو هم بعد از نیم ساعت آوردن دردام داشت سروع میسد اما پرستارا زود زود سروم میزدن و شیاف میذاشتم و قابل تحمل بود سختیش این بود که نباید سروگردنمو تکون میدادم و نباید خرف میزدم تا ساعت هشت شب ، شب که شد دکتر گفت با نسکافه و چای شروع کنم و کاچی و سوپ هم خوردم و بهم کفتن باید راه برم فقط چند قدم اولش سخت بود و بعدش برام راحت شد
مامان فندق💙 مامان فندق💙 ۲ ماهگی
پارت چهارم تجربه زایمان و پایان

دیگه بعد ریکاوری آوردند بخش و همچنان باید ناشتا می‌بودم از زیر هیتر درومدم باز لرزیدنم شروع شد ولی خیلی کمتر بود. اینجا یکبار شکمم رو فشار دادن
توی ریکاوری دوبار بچه رو گذاشتن روی سینه ام که شیر بخوره و بقیه مدت پیش پرستارا بود برای چکاپ اولیه و یه بار دیگه هم قبل خروج از ریکاوری شکمم رو فشار داد که یکم درد و فشار حس میکردم
بعد منو بردن اتاقم، دوتا پرستار اومدن تمیزم کردن، لباسامو عوض کردن و شیاف و پد گذاشتن و من همچنان نمی‌تونستم پاهامو تکوم بدم
بچه هم آوردنش و یه پرستار اومد به همراهم یاد داد که
چجوری بزارتش روی سینه برای شیر
خلاصه دیگه زمان خوردن هم که رسید چای عسل و کاچی و سوپ برام آوردن، یه ساعت بعدشم اومدن واسه بلند کردنم و سوند رو درآوردن که یهو کشید و همون لحظه بود فقط دردش
منم پمپ درد گرفته بودم و چندتا زدم قبل اینکه بیان و تخت رو یکم یکم بالا آورده بودم که حالت نیمه نشسته بشم کمتر اذیت شم
خلاصه که درد داشتم که وقتی بلندم کرد دید اذیتم یه شیاف همونجا گذاشت بعد شروع کمکم کرد راه برم که یه مسیر کوتاه هم رفتم، دو بار اول خیلی سخت بود ولی به خاطر تخت که تنظیم میشد خیلی راحت بودم

۲۴ ساعتم نگهم داشتم و سر میزدن و یکم خون هم گرفتن
صبحشم چندتا دکتر خودم و بچه رو ویزیت کردن و مرخص شدم
مامان 🎀آیما🎀 مامان 🎀آیما🎀 ۶ ماهگی
پارت۴
من بخاطر تجربه های بد قبلی که داشتم استرس شدید گرفتم و مثل بید میلرزیدم و به دکترم میگفتم من دارم حس میکنم😨
دکتر بیهوشی که یه پیرمرد کار درست بود اومد بالای سرم و گفت دخترم چیه از چی میترسی گفتم نمیدونم حالم اصلا خوب نیست دکتر من هنوز بی حس نشدم گفت عزیزم الان شکمتو برش زدن اگر بیهس نبودی که یکثانیه نمیتونستی تحمل کنی ببین ما الان داریم همه چیزتو چک میکنیم خدارو شکر فشارت عالیه قلبتم داره خوب میزنه
پس نترس همون لحظه صدای دخترم اومد و من نتونستم تحمل کنم زدم زیر گریه و اوردنش رو صورتم و همون موقع دلم آروم گرفت
دیگه بچه رو بردن و من موندم فشار شکمو بخیه ها که یه ۲۰ دقیقه فقط بخیه میزدنو حرف میزدن
و بلخره کارشون تموم شد بردنم ریکاوری بدترین مرحلش ریکاوری بود چون تختش خیلی بد بود درد شدیدی کشیدم از کمر و هرررچی دادو ناله کردم به دادم نمیرسیدن کصافطا
خدا لعنتشون کنه برای خودشون میگفتنو میخندیدن ولی محل به من نمیذاشتن حداقل نیومدن یه دلداری بهم بدن هرررچی میگفتم پس کی منو میبرید بخش انگار نه انگار
خلاصه بعد دوساعت بردنم بخش تا مامانمو دیدم دلم پر بود زدم زیر گریه که دلداریم دادو رفتیم بخش
اینم از تجربه من
بمونه به یادگار از تولد دختر یکی یدونم😍
مامان لیانا مامان لیانا ۵ ماهگی
سلام مامانا من ۲۱ اردیبهشت زایمان کردم میخوام تجربمو براتون به اشتراک بذارم. صبح رفتم بیمارستان بستری شدم و ساعت ۱ونیم رفتم برای عمل. قبلش برام سوند وصل کردن ک درد نداشت ولی یکم سخته دیگه بلافاصله بردن برا عمل.من بیحسی بودم خیلی میترسیدم ولی واقعا حس قشنگی بود وقتی نی نیمو دیدم. یکم اون لحظه ک بالای دلم فشار دادن تا بچه بیرون بیاد سخت بود بعدشم حالت تهوع گرفتم ک با دارو کنترل کردن. متخصص هوشبری خیلی حواسش بهم بود. درکل عمل اونقدر ک فکر میکردم ترسناک نبود. بعدش بردن ریکاوری که اونجا سردم بود ک بخاطر اثر داروها لرز کردم. خیلی تو ریکاوری بودم چون حالم واقعا بد بود. ریکاوری از عمل خیلی سخت تر گذشت. بعدش بردنم داخل بخش حدود ۵بار شکمم فشار دادن که درد داشت.اخر شب از تخت اومدم پایین که اونم اولش سخت بود حس میکردم هر لحظه بخیه هام باز میشن ولی اونطور نبود.روز بعد هم مرخص شدم. تو خونه ام روزهای اول بعد زایمان خیلی ادم اذیته. کلا حال داغونی داشتم الان خداروشکر بهترم.
برای همه زایمان راحتی رو ارزومندم❤️