تجربه زایمان پارت ۵
دیگه بعدش یکم بالا سرم‌دکتر وایساد باهام حرف زد که حواسمو پرت کنه که یهو حس‌ کردم داخل شکمم خالی شد ،فهمیدم که بچمو بیرون آوردن ولی هرچی صبر کردم صدای گریه نشنیدم خیلی ترسیدم گفتم چرا گریه نمیکنه؟دکتر گفت باید داخل دهن و بینی شو ساکشن کنیم اگه چیزی خورده بیاد بیرون
دیگه ساکشن کردن و یکم بعد صدای گریه ش اومد که من یه نفس راحتی کشیدم و‌گفتم خداروشکر
یکم بعد پسرمو آوردن دیدمش لپشو چسبوندن به لپام وای نگم بهترین حس دنیا بود گریه میکردمهمش میگفتم خدایا شکرت
پسرم انقد ناز بود که نگو موهاش پر و مشکی دکترا همش میگفتن وای چه پسر خوشگلی داریییی
دیگه بعدش نی نی رو بردن بخش و تا بخیه هامو بزنن طول کشید
عمل که تموم شد منو انتقال دادن رو یه تخت دیگه و بردنم ریکاوری
تو ریکاوری به قدری میلرزیدم که تخت تکون می‌خورد سرم و شونه هام محکم می‌خورد به تخت فکر کنم نزدیک یک ساعت و نیم داشتم میلرزیدم که بردنم بخش ،تو بخش هم همچنان همونجور میلرزیدم یه ربع این حدودا طول کشید تا یکم لرزم شد
مامانم اومد بالا سرم همش گریه میکرد من تو همون گیجی دیدم همه بچه هاشون پیششون ولی بچهه من‌نیست گریه میکردم به مامانم میگفتم توروخدا بگو بچم کجاست

۱ پاسخ

سلام خوبی خدا رو شکر انشالله هر دوتاتون سالم باشین
بیمارستان خصوصی بودی؟

سوال های مرتبط

مامان ماهان مامان ماهان ۳ ماهگی
تجربه زایمان #پارت هفتم
صدای گریه بچم رو شنیدم و همه پرستارا گفتن وای چه نینی خوشگلی و اسمش رو پرسیدن و گفتم ماهان و از اون موقع میگفتن وای مامان ماهان خوشبختلت چه بچت خوشگله و میفهمیدم که دارن منو مشغول میکنن تا دکتر بخیه بزنه. یهو دیدم یه پرستار اومد پیشم با یه تیکه پارچه سبز که یچی توش وول میخورد و یهو گریه ماهانم بلند شد و منم همراهش گریه کردم و تا پرستار بچه رو گذاشت کنار صورتم ناخوداگاه بچه اروم شد و پرستار گفت هرطور که باهاش در طول حاملگی حرف میزدی الانم حرف بزن که بفهمه اومده پیش مامانش و منم تا صداش زدم بچم خودشو انگاری هی میمالید به صورتم و واقعا حس قشنگی بود. بچه رو بردن بخش نوزادان و منم ده دقیقه بعد مناقلم کردن بخش ریکاوری و اینم بگم موقعی که داشتن از روی تخت عمل منو میذاشتن روی یه تخت دیگه کلا انگار پا نداشتم و بعضی مواقع واقعا پام همراهم کشیده میشد. بردنم ریکاوری و شروع کردم به لرزیدن. انگاری برقم گرفته باشه فقط میلرزیدم که به پرستار گفتم و گفت طبیعیه و الان خوب میشی و واقعا هم بعد یکربع خوب شدم و زنگ بخش زنان زدن که بیان منو ببرن ولی چون دیروزش روز زن بود ظرفیت بخش زنان تکمیل شده بود
مامان همتا مامان همتا ۲ ماهگی
تجربه سزارین (4)
بعد همش گریه میکردم و مامانمو صدا میزدم خیلی حس بدی بود همون به هوش اومدن خیلی تجربه بدی بود .دیگه باز دوباره انگار بیهوش شدم وقتی چشمامو باز کردم دیدم تو ریکاوری ام و همچنان دارم گریه میکنم و میلرزم و مامانمو صدا میزنم .پرستار رو دیدم داره سینمو داره دهن بچم میکنه بچمو ندیده بود به پرستار گفتم بچم سالمه گفت آره گفتم ببینمش نشونم داد اما من چیزی ندیدم برام تاز بود بعد بچمو گذاشت اونطرف من همش میلرزیدم و چشام و باز و بسته میکردم بعد پرستار بخش اومد گفت فشارش بالاس من اینجوری نمیبرمش فشارشو بیارین پایین .که دکتر بی هوشی اومد یه آمپولی تزریق کرد که هم فشارم اومد پایین هم لرزشم قطع شد بعد که فشارم کنترل کردن دیدم دکتر بیهوشی یه چیزی آورد پرستار گفت مگه پمپ دردم داره دکتر بیهوشی گفت آره پمپ درد خواستن من هم از همه جا بی خبر گفتم حتما رایگانه و به همه میدن که پمپ درد رو دکتر بیهوشی گفت هر ۱۰ دقیقه این دکمه رو بزن .بعد من و بردن تو بخش در بخش رو که باز کردن مامانم و مادر شوهرم و شوهرمو دیدم .تا دیدمشون شروع کردم به گریه کردن .همشون باهام اومدن تو اتاق پرستار با کمک مامانم و شوهرم من و گذاشتن رو تخت مامانم بنده خدا گریه میکرد دستامو بوس می‌کرد منم گریه میکردم شوهرم پیشم بود خمش بوسم می‌کرد باهام صحبت می‌کرد بعد بچمو و آوردن و همشون دیدنش و خودمم دیدم که وقتی دیدمش یه حس سردرگمی داشتم حسی بهش نداشتم همش میگفتم چرا حس ندارم به بچم یعنی من مادر شدم 😭
مامان جانان👼🏻🍼 مامان جانان👼🏻🍼 ۲ ماهگی
تجربه زایمان سزارین(اورژانسی)🚑🤱🏻
پارت3️⃣

دکتر و پرستار و۵ /۶نفری ک تو اتاق عمل بودن خندیدن و گفتن این اخیش ینی دیگه دردی ندارم و بیحس شدم پرده رو کشیدن و شروع کردن و من حس میکردم یکی رو شکمم داره راه میره هیچ دردی نداشتم ولی تکونارو متوجه میشدم از ۲:۳۵تا ۲:۵۵طول کشید تا بچه و جفت و اینا رو در اوردن صدای بچه رو که شنیدم فقط تند تند میگفتم سالمه چون مدفوع کرده بود میترسیدم اونام گفتن ظاهری که اره ولی باید چک بشه نخورده باشه ازش بعدشم بردنش خیلی صدای گریش قشنگ بود اشکم در اومده بود و تند تند میگفتم خدایا شکرت صورتشم چسبوندن به صورتم خییییییییلی حس خوبی بود چون گرم گرم بود من دیگه ازین لحظه به بعد لرز داشتم و دوندونام قفل شده بود به خاطر بی حسی بود جوری میلرزیدم که تخت تکون میخورد و خیلی حس بدی بود حدود ۴۰دیقه طول کشید بخیه زدن بعدشم منو روی یه تخت دیگه گذاشتن و گذاشتن تو اتاق ریکاوردی و من مث چی میلرزیدم حدود نیم ساعت ۴۰دیقه ای هم فک کنم موندم بعد بردنم تو راهرو مامانمو همسرمو دیدم و میلرزیدم و گریه میکردم شوهرمم همینطور چون خیلی شوک بدی خورده بودن میترسیدن اتفاقی بیوفته برامون مارو بردن بخش و کلی پد و زیر انداز گذاشتن و دوتا شیاف مسکن برای اینکه خیلی درد نداشته باشم بعد بی حسی بچه هم خودشون گذاشتن رو سینم یکم شیر دادن ولی من همچنان میلرزیدم ک کل تخت تکون میخورد

ادامه دارد.....
مامان آرتمیس💗 مامان آرتمیس💗 ۳ ماهگی
تجربه زایمان #سزارین ۳

قبلش هم پرستار بهم گفت بشین روی تخت پاهاتو دراز کن دستاتو بزار روی زانوهات و سرتو به داخل خم کن و نفس عمیق بکش بعد هم دکتر امپول رو زد، بعدش دراز کشیدم و پاهام کم کم مور مور میشد و همش میترسیدم نکنه تیغ جراحی رو بزنن و من حس کنم خیلی میترسیدم ، دستام رو بستن، پرده کشیدن رو به روم ، حقیقتا اصلا متوجه نشدم که بریدن و چطور شد فقط بعد از پنج دقیقه تقریبا صدای گریه دخترم و شنیدم اینقدر اون لحظه یه حس خاصی داشتم و فقط اشک میریختم🥹
خیلی حس خوبی بود دو سه دقیقه ای طول کشید تا اوردنش کنارم بدنش خنک بود وقتی اوردن چسپوندن به صورتم فقط بوسش میکردم و اشک میریختم خیلییی حس خوبی بود خیلی زیاد کل استرسم اون لحظه رفت ترسم رفت . بعدش بچه رو بردن بیرون پیش مامانم اینا و بخیه هارو که زدن خیلی طول کشید همونجا روی تخت یه لرزی هم افتاده بود توی بدنم و فقط میلرزیدم از سرد ، سرد افتاده بود توی بدنم ، جوری بود که تخت میلرزید، بعدشم که منو نیم ساعتی توی اتاق ریکاوری بردن تا حس پاهام بر بگرده
مامان ایلیا💜 مامان ایلیا💜 ۳ ماهگی
زیر عمل فقط داشتم خدارو صدا میزدم و گریه میکردم دکتر گفت چرا گریه میکنی؟مگه صدای گریه اشو نمیشنوی؟حالش خوبه داره گریه میکنه دیگه گفتم سالمه؟گفت آره چرا نباشه فقط کوچولوعه🥹پسر من با وزن ۹۵۰ گرم بدنیا اومد اندازه عروسکه🥹بچه رو بردن ان آی سیو منم بردن ریکاوری و کم کم بی حسیم رفت و دردام شروع شد ولی من فقط واسه بچم گریه میکردم چی از زایمانم تصور کرده بودم و چی گذرونده بودم....زمین تا آسمون با هم فرق داشتن ولی بازم شکر..یکساعت رو ریکاوری بودم و بعد منو آوردن کنار یه تخت دیگه که ببرنم بخش و بهم گفتن خودتو بکش رو تخت!!!بلندم نکردن بهم گفتن خودتو بکش رو تخت!!! و من مردم تا اینکارو کردم یکساعت از عملت گذشته تقریبا بی حسیت رفته و باید همچین کاری بکنی!!با اون تخت آوردنم بخش و بردنم تو اتاق و دوباره کنار تخت گفت خودتو بکش رو تخت!اصلا به همراهام زنگ نزده بودن که من اومدم بخش و بیان کمکم کنن یا حتی خودشون همچین کاری بکنن..و من بخاطر بچم تحمل کردم چون اونجا برای بچه های نارس بهتر از جاهای دیگه بود🙂نیم ساعت گذشته بود و تازه به خواهرم اطلاع دادن من اومدم بخش و من زار زار از دوری بچم گریه میکردم چون نمیدونستم حالش چطوره چون ندیده بودمش(ادامه تاپیک بعد)
مامان لنا💕 مامان لنا💕 ۴ ماهگی
تجربه سزارین ۲
رفتم داخل اتاق عمل بلند شدم دراز کشیدم روی تخت بعد یه خانومه اومد باهام صحبت کرد و دکتر بیهوشی اومد من گفتم پمپ درد میخوام برام وصل کرد دکتر بیهوشی بعد خانومه منو نشوند یکم سرمو به جلو نگه داشت و آمپول رو زد دکتر و سریع منو خوابوند دستامو باز کرد گفت خودتو تکون نده بعد کم کن پاهام حالت گز گز کرد دکتر اومد پرده رو کشیدن خانومه همینجوری باهام صحبت می‌کرد من گفتم انگار زیر شکمم خیس شده دکتر گفت آره دارم با بتادین پاک میکنم حالت خیلی مونده بیست دقیقه دیگه بدنیا میاد نگو بریده بوده😂یهو دیدم تکون تکون داد بچرو از تو شکمم کشید بیرون یه نفر با ارنجاش افتاد سر شکمم و فشار داد بعد صدای گریه بچه اومد گرفتش بالا یه لحظه دیدمش از بالای پرده دیدم دکتر بچمو برد فکر کردم گذاشته یکی دیگه بخیه بزنه هی میگفتم دکتر داره بخیه میزنه میگفتن آره بابا خود خانم دکتره انقدر فوضولی کردم که پرده رو داد پایین بهم چشمک زد تا خیالم راحت شد یعنی بهتریییین بخش زایمانم اتاق عمل بود خیلی باحال بود بعد دخترم گریه میکرد آوردن گذاشتن رو سینم سرشو چسبوندن به صورتم شروع کرد مکیدن صورت من و آروم شد🥲🥺🥺بعد بردنش شروع کرد گریه من همینجوری اشکام میومد و میگفتم خدایا شکرت یهو احساس خشکی گلو کردم گفتم انگار نفس تنگی دارم بعد اکسیژن گذاشت گفت یچیزی برات میزنم بخواب مقاومت نکن بعد سریع خوابم برد تو ریکاوری اکسیژن وصل بود بهم و خواب بودم ولی می‌شنیدم صداهارو صدای گریه دخترمم میومد ساعت ۷ و ۴۰ دقیقه دخترم به دنیا اومد ساعت ۹ من تو ریکاوری بیدار شدم آوردن گذاشتن سر سینم شروع کرد مکیدن و شیر خوردن
مامان همتا مامان همتا ۲ ماهگی
تجربه سزارین (3)
بعد که رو تخت نشسته بودم که دکتر بی هوشی اومد خیلی مرد خوبی بود فامیلیم رو پرسی و باهام صحبت می‌کرد بعد بهم‌گفت خم شو و تکون نخور یکم بتادین زد و گفت نترس آمپول رو که زد درد انچنانی نداشت مثل هم آمپول معمولی بود ولی همینکه به کمر میزنن احساس بدی داره .دیگه وقتی زد گفت دراز شو دراز که شدم یه پام داشت کم کم داغ میشد ولی بی حس نشدم هی گفت پاهاتو بیار بالا من هر دوتارو میتونستم بیارم بالا .گفت پاشو دوباره باید تزریق کنیم دوباره بتادین زدن و دوباره بی حسی ولی بازم من بی حس نشدم .رو شکمم چندتا سوزن زدن که من همه رو حس میکردم و میگفتم درد داره همشون تعجب کرده بودن چرا بی حس نمیشم .دکتر باهام صحبت می‌کرد میگفت تو همه مراحل عمل رو متوجه میشی دپس بهم بگو درد داری یا حس میکنی گفتم نه درد داره .که دکتر بی هوشی گفت باید کامل بیهوشش کنیم که یه آمپول تزریق کردن و من دیگه نفهمیدم چیشد و بعد انگار تو یه جایی بودم که همه چی سبز بود هرچی راه میرفتم تموم نمیشد مثل تونل بود هی تونل تند تر حرکت می‌کرد یه حس بدی داشتم میگفتم خدایا زندم یا مردم خدایا این چه حسیه من کجام کم کم داشتم چشمامو باز میکردم که تو همین حین صدای گریه بچه میومد میگفتم خدایا صدای گریه بچه برا چیه .دیگه کلا چشامو باز کردم و که یه چیزی رو دهنم بود همش داد میزدم و گریه میکردم مامان و مامان .یا حسین میگفتم پرستارا میگفتن گریه نکن خانوم من دست خودم نبود
مامان ویهان💙 مامان ویهان💙 ۱ ماهگی
مامان Ariyan🧸🤎 مامان Ariyan🧸🤎 روزهای ابتدایی تولد
خب منم از تجربه سزارینم بگم واستون من قرار بود که یک یک زایمان کنم بیمارستانم هم خصوصی شد به نظرم عالی بود از لحاظ روحی پرستارا و رسیدگی خیلی راضی بودم یکم زیر میزی دکترو حساب کردم و رفتم واسه تشکیل پرونده تو بیمارستان پرونده رو بردم زایشگاه و مامانم و شوهرم همراه بودن که نیومدن دیگه داخل زایشگاه منو بردن لباسمو عوض کردن ان اس تی گرفتن سوند وصل کردن سوزش داشت اولش ولی بعد اوکی شد سرمم رو وصل کردن و رو ویلچر فرستادنم توی اتاق عمل رفتار پرسنل عااالی بود همه جا تو اتاق عمل ازم فیلم گرفتن خوابیدم رو تخت دکتر شکمم رو بتادین زد یه آقا اومد تو سرمم بیهوشی زد و کلا دیگه نفهمیدم که دوساعت بعدش تو ریکاوری با دررررد شدیددددد بهوش اومدم 😭هیچوقت یادم نمیره ولی فقط گفتم خانم پرستار بچم سالم بود گفت اره و انقد تار دیدم که کامل هشیار شدم منو دیگه اوردن بخش شوهرمو مادرم تو بخش بودن یکم گریه کردم بعدش گفتم بچم گفتن حالا میارن وای بچمو که اوردن مامانم و شوهرم بال بال میزدن واسش بور سفید تمیززز ناز 😢🥺یه لحظه دردامو فراموش کردم بچمو دیدم دردا کم کم میشدن تا شب یکبارم بلندم کردن راه برم اولش سخت بود بعدش راحتتر شد دوبارم اومدن شکممو فشار دادن که جیغم رفت بالا از دردش دستشو همش میگرفتم که فشار نده
کلا از نظر من عمل سنگینی بود اما چیزی نیست که نشه تحملش کرد بچتو که میبینی میگی می ارزید 🥲🥰😍
مامان پناه جونم💗👶🏻 مامان پناه جونم💗👶🏻 ۲ ماهگی
حین عمل گفت اگه حالت بد شد یا هر مشکلی داشتی سریع به من بگو که من احساس سیاهی دید کردم و تنگی نفس سریع گفتم و آمپول زدن و یواش یواش حالم بهتر شد نگو با وجود اینکه اینهمه سرم تراپی کرده بودن فشارم رفته بود رو شش
خلاصه دخترمو بردن و بخیه و اینارو زدن ولی یه جا رو اون پرده هه یهو خون پخش شد خیلی ترسناک بود😑
حالا وقتش بود منو از تخت جابجا کنن و رفتیم اتاق ریکاوری دخترم زودتر اونجا بود منو بردن بغلش اونجا ماساژ رحمی دادن که درد نداشت چون بی حس بودم و به بچم شیر دادن
ولی چون هی مرد و اینا میرفت و میومد خیلی معذب بودم و سردم بود و میلرزیدم که پتو آوردن برام
بعد حدود نیم ساعت اینا بود که منو به سمت بخش بردن رفتم بیرون همسرم نبود و مامانمو دیدم جابه جا کردنم اونجا خیلی درد داشت🥴
همسرمو صدا زدن که بیاد کمک که یکم دیرتر اومد پرستار میگفت این قسمتو همسرارو صدا میزنم که ببینن خانوماشون چه اذیتیو تحمل میکنن
خلاصه پد اینا گذاشتن و شیاف و لباس بیمارستان تنم کردن همسرم اومد و دیدمش و مامانمم رفته بود لباسای دخترمو بپوشونه که اومد پیشم
و من از ساعت ده و نیم که عمل تموم شد تا ده شب گفت چیزی نخور در حالی که تخت بغلیم که با من عمل شد از ساعت چهار گفتن میتونی بخوری
اون چندساعت خیلی سخت بود چون نمیتونستم حرکت کنم ولی درد نداشتم
مامان محمدحیدر👶🏻 مامان محمدحیدر👶🏻 ۱ ماهگی
•تجربه زایمان٫پارت‌ هشتم🧸🌱
میگفت چون بچه بریچه یکی از پاهاش داخل لگن گیر کرده الانم داره برش شکمم رو بزرگتر میکنه که بشه بچه رو دراورد😣
یک یا دو دقیقه بعد به دکتر بیهوشی گفت محکم کتفم بگیره که تخت پایین نیافتم یه دکتر دیگه هم بالای شکمم رو گرفته بود یکی هم پاهامو🥴
دکترم دوباره گفت نترسم و میخوام محکم شکمم رو تکان بدن که پاهای بچه آزاد بشه...
دوتا پرستار محکم شکم و لگنم رو تکان میدادن و اینقدر تکان ها محکم بود که کل بدنم و تخت باهم میلرزیدن🙄
به ساعت که نگاه میکردم کل این اتفاقا ها توی سه و چهار دقیقه افتاد که یهو صدای گریه پسرم شنیدم که خداروشکر حالش خوب بود...🥹❤️
نی نی رو آوردن کنار صورتم و دکتر به پرستارا گفت چون استرس داشته حین عمل از اولین دیدارشون عکس بگیر(بعد از عمل هم متوجه شدم دکتر میدونسته ممکنه زایمان سختی باشه کل تایم به دنیا اومدن نی نی رو فیلم گرفتن)🥲❤️
حین عکس گرفتن من و پسرم دکتر بخیه رو شروع کرد که حدودا یک ساعتی طول کشید!(البته من به خاطر تکان ها و برش اضافه دکتر بعد از بخیه هر لایه شکمم رو ساکشن میکرد)🤧
بعدش دکترم اومد باهام عکس گرفت و منتقل شدم ریکاوری؛ اولش یکمی لرز داشدم که پرستار بهم یه آمپول زد و کاملا برطرف شد☺️🌱