موقع ترخیص دکتر گفت نوزاد زردی داره دستگاه بگیرین دو روز برای نوزاد و چون مامانم مریض بود من مجبور شدم برم خونه مادر شوهرم و دو روز تمام تو اتاق بی نهایت گرم و با یه بدن عرقی پیش نوزادم باشم و خانواده شوهرم از صبح تا شب می بستم به سردی خوردن چون نوزاد زردی داشت و چون مادر شوهرم خونش توالت فرنگی نداشت سه طبقه میومدم پایین برای دسشویی خونه خودم و یه خانواده بلا نسبت گاو که هر وقت می خواستن میومدن تو اتاق اصلا رعایت نمی کردن شاید شرایط نداشتم بیاین تو اتاق و هزار تا دردسر دیگه مثل بعضی وقتا احتراممو نگه نمی داشتن و بهم حرفی می گفتن ولی خو خواهر شوهرم خیلی محترمانه تر رفتار میکرد اما خو خودشو دور می گرفت بهتر هم بود
تازه اولین باری که بچمو بردن حموم نزاشتن منم باهاشون برم😶😶😶😶و .....تا اینکه بعد از دو روز شوهرم گفت بخیه های بیرونیت باز شدن و عفونت کردن😐😐😐حالا من رفتم بیمارستان ماما کشیک زایشگاه میگه به ما چه برو دکتری که بخیت کرده فکری به حالت کنه رفتم مطب دکتر دعوا با من اخر سر میگه به من چه مگه من بخیت کردم و اخر سر با هزار حرف پوماد و چرک خشک کن داده و خودت زخمتو بساب تا خوب شی بعد از ده روز به هر سختی بود با هزار حرف بی خود از خانواده شوهر که نمی بخشمت نمیایم بهت سر بزنیم تازه میگفتم بچه بزار اینجا شما برین خونتون و تازه جدا از دخالتای بیجا در زندگیم با خون و دل اومدم خونم تازه هنوزم طلبکارن

۱۰ پاسخ

الان اصلا ب هیچمدوم از کاراشون فکرم نکن ب فکر سلامتی خودت و بچت باش ب حرف هیچکسم گوش نده اجازع دخالتم نده

الهی بگردم چقد دردسر داشتی
عیب نداره یماه دیگه خندهاشو میبینی تمام دنیایادت میره

عزیزم. چقدر سخت. بهتر که نیان. الان بچه ات چطوره؟ خودت بهتر شدی؟

چقد سخته ادم خودش تو این شرایط کلافس وای ب حال اینکه اطرافیانت درکت نکنن هیچ تو مختم برن از همون اول باید میرفتی خونه خودت ب نظرم عذاب کمتری میکشیدی بخدا من از همون اول گفتم ن میرم خونه مامانم ن نیرم خونه مادرشوهرم ب هر دو طرفم چ‌ خودم چ شوهرم گفتیم مهمون تا ده روزگی من حق ندارن بیارن خواهرشوهرمم دوتا بچه کوچیک داره شوهرم بهشون گفته خونه خودشون نکه دارن ی روز مامانش بیاد ی روز خواهرش بدون بچه مامان خودمم ک تا ده روزگی پیشمه تو خودت باید از اول زمینه سازی میمردی هیجوره کوتاع نمیومدی چون شرایط سختت ده روزه بعد اون دیگ چ فایدع ای دارع روزای اول ادم ارامش میخواد بعدش ک خوب میشی دیگ اهمیتی ندارع

عزیزدلممممم 😞😞
واقعا آدم قلبش درد میگیره
خدا لعنت کنه هرکسی ک دل یه مادر تازه فارغ شده رو خون میکنه و عذابش میده
واقعا آدم چی میتونه بگه
عزیزم شوهرت هیچ کاری نمیکرد ؟

بیخیال عزیز همون بهتر ک نیان ت خونت با شوهر و بچه خودت خوش باش بیان بدتر اذیت میشی،دقیق نمیدونم ولی فک کنم باید هر روز حموم کنی نزاری عفونت کنه

یا امام حسین من نمیدونم این ادما از کجا پیدا میشن
قربون مادرشوهر خودم برم اینقد ماهه

چرا خونه ی خودت نموندی؟

عزیزم .چه بیمارستان و دکتری بوده اینقد بد رفتار کردن حق ندارن که .من بیمارستانم بعد ۴روز زنگ‌زد حال خودمو بچمو پرسید

😢😢😢

سوال های مرتبط

مامان نفس خانم🌰❤️🩷 مامان نفس خانم🌰❤️🩷 ۸ ماهگی
پارت آخر4
پرستاراومدتوضحات لازم دادگفتم اگه قرارشکم فشار بدی دوباره فشار بده چون بی حس ام نرفت گفت خیلی ترسوندنت منم خندیدم آخ تو گهواره شنیده بودم خیلی درد داره ولی اصلاً درد نداشت گفتم کی می تونم دخترم بینم گفت وقتی سوند جدا کردن یعنی 12ساعت دیگه بند خدا مامانم خیلی زحمت مون کشید گفتم به مامانم برو از دختر ام عکس بگیر که نزاشت بودن گفت بودن فقط مادر پدر بچه می تون بیان بخش صبح به شوهرم زنگ زدم گفتم بیا برو عکس دخترم بگیر گرفت فرستاد چقدر قربون صدق اش رفتم ساعت نگاه می کردم زمان نمی گذشت ولی بلاخره اون ساعت مورد نظر رسید وسوند جدا کردن درد نداشت وقت ملاقات تموم شد ومن از تخت کم کم بلند شدم درد خودم یادم رفت با شوهرم رفتیم بخشی که دخترم بستری بود تا روزی که خودم اونجا بستری بودم صد بار با مامانم رفتیم اومدیم مامانم بیرون می موند من می رفتم می اومدم من مرخص شدم اومدم خونه رفتم دوش گرفتم رفتم موندم بیمارستان پیش دخترم دوشب موندم اولین احیا بود که اونجا بودیم اتاق دیگه می موندم موقع شیر خوردن پرستار صدا می کرد می رفتم شیرهم می دوشیدم دکتر اومد واسه ویزیت گفت شکر خدا دخترتون مشکل تنفسی نداره دیگه دیدم مهتابی گذشتن بهش شوهرم ناراحت شد زود رفت من خودم نگه داشت بودم چون باید مامان قوی بودم گفتن دختر تون زردی داره اون بهانه کردن خواستن تا13بدر نگه دارن من دوشب اونجا بودم گفتم به شوهرم بیارضایت بده مرخص اش کنیم بارضایت خودم دخترم آوردیم خونه بابام دست خانواده درد نکنه واسه نوه شون قربونی بریدن
1403/1/8نفس به دنیا اومد 1403/1/11اومدخونه🩷🤍
مامان نفس خانم🌰❤️🩷 مامان نفس خانم🌰❤️🩷 ۸ ماهگی
پارت3
وارده اتاق عمل که شدم دکتر بی هوشی یه آقای خیلی شوخی بود که گفت چقدتو خانمی خوب عزیزی هستی به خاطر تو به اون یکی مریضی گفتم صبر کن وقتی آمپول بی حسی از کمر زدن انقار زنبور نیش میزنه گفت کمتر روبه پاین خم کن اول پای سمت چپ ام بی حس شد بعد کم کم طرف چپ ام بعد راست ام من خوابیدن تو تخت وجلو پرده زدن حیف که نزاشتن تو اتاق عمل فیلم بگیرم😔😔😔بعد اونجا چهار تا به هم سرم وصل کردن من هیچی حس نمی کردم دکتر بی هوشی هی ازم سوال می کرد توگهواره شنید بود که زیاد حرف بزنی سرتو تکون بدی سردرد میگیری خلاصه وقتی دخترم از شکم بیرون کشید احساس کردم یه چیزی از من کنده شد دکتر آورد جلو صورت ام🥹🥹🥹😀😀😀این حس واسه تموم خانم سرزمین آرزو مندم صورت دخترم پاک کردن آوردن جلو صورت ام بوس اش کردم حرف زدم باهش نگو اونجا میگن بچه نفس کم داره باید برهnIcuمن فکر می کردم میگن اسم بچه نفس هستش🤍🤍🩷🩷از پرستار پرسیدم ساعت چند گفت 00/45دقیقه وقتی شکم بخیه می‌زده وقتی حرکت می دادن یکم اونجا روحس میکردم فقط بعد تموم شدن بخیه من بردن اتاق ریکاوری من از اونجایی که شنید بودم شکم فشار میدن درد داره تو ریکاوری به پرستار گفتم تا بی حس هستم فشار بده بددر اومدن از ریکاوری که می خواستم برم بخش تازه فهمیدم دخترم کجا بردن دنیا روسرم آور شد😔😔🩷🤍به هشون گفتم دخترم کو گفتن بردن بخش دیگه فقط اون شد آبجی خاله هی با من حرف میزدن منم با سرجواب میدادم آخ قبل به شوهرم گفت بودم حرف بزنم سردرد می شم حرف نمی‌زنم شوهرم بهش اون گفت گفتن حرف بزنی سردرد میشی به خاطر اون حرف نمیزن من بردن بخش از تخت دیگه گذشت روتخت دیگه به شوهرم گفتم دخترام گفت باید بستری شه به خاطر خودش سه روز نگه می دارن حال ام خیلی بدشد خدا سر کسی نیاره
مامان شکوفه و شایان♥️ مامان شکوفه و شایان♥️ ۸ ماهگی
یک ماه گذشت …
از روزی که اومدی خونه خودت
ولی ما خیلی زودتر از اینا منتظرت بودیم پسرم
نمی دونی اون مدتی که نبودی.به ما چی گذشت
خوب شد که متوجه نمی شدی مامان…
بهتر که نمی دیدی…غصه خوردن هامونو.گریه های بی امون من و سفید شدن یه شبه موهای پدرت …به ظاهر خوب بود و محکم ولی نمی دونست که صدای هق هق گریه هاش تو راه پله رو من می شنوم
خیلی سخت گذشت پسرم نمی دونم شاید من کم طاقت بودم..سست اراده بودم یا آمادگی این امتحان الهی رو نداشتم
آخه من منتظر روزهای بهتری بودم.لحظه هایی که با وجود تو سر بشه.فکرشم نمی کردم بعد اون ۹ ماه بارداری پر چالش همه چی اینطوری پیش بره
نمی دونستم حسرت همون لحظه هایی که تو وجودم بودی .نفس به نفس باهام بودی رو می خورم…
اگر می دونستم اینقدر نفس کشیدن برات سخته حاضر بودم خودم تا آخر عمر به جات نفس بکشم پسرم
همه چی تو اتاق عمل خوب پیش رفت تا اینکه اومدم بخش و چشم انتظاریت شروع شد…نمی گذرم از اون پرستاری که ۵ساعت جواب سربالا به من داد و هرچقدر می پرسیدیم چرا بچه رو نمیارین؟ میگفت دارن آماده ش میکنن الان میارن
نمی دونست تو دل من چی میگذره…نمی دونست با اومدن هر نوزاد دل من پرمیکشه…هزار راه میره
خیلی دوست دارم از لحظه به لحظه ش بگم ولی چه فایده غم گفتنی نیست…
از همه چی سخت تر برامون این بود که نمی دونستیم چرا اینطوری شد..نمی دونستیم قراره چند روز بمونی…خیلی سخته بچه ت هنوز خونه پدرشو ندیده دو تا بیمارستان عوض کنه…خیلی سخته بچه ت به جای اینکه اولین بار سوار ماشین پدرش بشه سوار آمبلانس بشه…خیلی سخته پدر و مادر برن ملاقات بچه شون
خیلی سخته ساکی که با هزار ذوق و شوق چند هفته زودتر بستی رو دست نخورده برداری و برگردی خونه ت…

ادامه …
مامان پرتقال ها مامان پرتقال ها ۴ ماهگی
تجربه زایمان

بالاخره روز موعود فرا رسید، فکر می کردم همه چیز آماده است. هر روز که می گذشت شوق و ذوق مامان و بابا بیشتر میشد و لحظات دیرتر می گذشت.
باید از شب قبل بستری می شدم.
این در حالی بود که من به شدت از فضای بیمارستان متنفر بودم و باورم نمیشد که باید یک شب را به اجبار آنجا باشم، چه برسد به دو شب
سری به بیمارستان زدم، هم اتاقی هایم پذیرش شده بودند.
و من تازه داشتم خواهش می کنم امشب را تخفیف بدهید و من فردا صبح برای بستری بیایم.
قبول نکردند و همان شب بستری شدم.

و البته اینکه از شب بستری میشدم خیلی عاقلانه تر و بهتر بود.
لباس هایم را تعویض کرده و روی هر دو دست رگ گیری و آماده وصل سرم شد و بالاخره نفر سوم هم با سلام وارد اتاق شد و روی تختش جا خوش کرد.
آن شب پایین آمدن از تخت و مسیر سرویس بهداشتی که با همراه حل میشد، دل چرکین بودن نسبت به کثیفی که با پد یکبارمصرف توالت فرنگی حل میشد و داشتن درد جای سوزن ها که باید تحمل میشد تا بدن به آنها عادت کند، این مواردی بود که شب های قبل و در خانه خود آن را تجربه نمی کردیم.
و البته فکر کردن به فردا...

ادامه دارد...
مامان محمد حسین 👼🏻 مامان محمد حسین 👼🏻 ۲ ماهگی
تجربه زایمان من 5
ماما همراهم خدا خیرش بده خیلی آدم خوبی بود از دکترم اجازه گرفت که موقع زایمان کمکم کنه و دکترم هم اجازه داد بعد از چند بار زور زدن به یک دو سه دکتر ،ماما که زیر پاس یه چهار پایه گذاشته بود که قدش از تخت خیلی بالاتر بیاد با فشار دست روی رحمم و با زور من بالاخره بچه خارج شد 😍حس خیلی خوبی بود چون می دونستم که دیگه درد نمی‌کشم و بچه رو گذاشتن رو سینه ام و واقعا حس فوق العاده ای بود و بعد بچه رو بردن برای وزن و ... و دکتر بهم گفت چون آرام بخش داری می تونی بخوابی تا بخیه بزنم و من آروم چشمام رو بستم و اونجا بود که چند تا ماما وارد اتاق شدن و همه میگفتن ای واااای بیچاره چقدر پاره شده !وای چقدر آش و لاش شده و دکتر هم دعواشون کرد و گفت از اتاق برید بیرون !!اگر بیدار بشه و بشنوه می‌ترسه ،فقط‌یه نفر ماما همراه من داخل اتاق بمونه و همه برن بیرون !!اونجا بود که چشمام رو باز کردم و گفتم خیلی پاره شدن ؟و دکتر گفت بله متاسفانه ولی تحمل کن و طاقت بیار تا خوب بخیه بزنم و خلاصه حدود یک ساعت و نیم بخیه زدن و اینجور کارا طول کشید و قسمت مقعدم هم چون نمی تونست بی حس کنه بهم گفت تحمل کن و اگر درد داشت فریاد بزن و خودتو سفت نکن و من تحمل کردم،متاسفانه به علت پارگی خیلی زیاد دو روز بیمارستان بودم و خیلی درد هم دارم و واقعا وضعیتم سخته ولی خب چه میشه کرد مادر شدن دردسر داره و من به عشق فرزندم این رو به جون خریدم ،امیدوارم تجربه ام به کارتون بیاد اول اینکه مانای همراه حتما بگیرید و بعد هم اتاق خصوصی بگیرید چون برای آرامش بعد از زایمان خیلی موثره 😍😍
مامان آنا مهر مامان آنا مهر روزهای ابتدایی تولد
تجربه سزارین من

من تاریخ سزارینم 4 اذر بود شنبه صبح که از خواب بیدار شدم دل درد داشتم که نمیدونستم تا چه حد طبیعی هست مقاومت میکردم تا اینکه ساعت 11 شب شدید تر شدتصمیم گرفتم برم زایشگاه تا همسرم براش یه کار فوری پیش اومده بود تا بیاد طول کشید اخر سر ساعت 2 شب رفتم زایشگاه که معاینه کردن نوار قلب ودستگاه تست درد بهم وصل کردن بهم گفتن سریع باید بری اتاق عمل من رو بردن اتاق عمل ودخترم به دنیا آمد وساعت 6صبح من روبردن بخش چون بی حسی بودم قانونا نیاید دردی رو حس میکردم چون ساعت 4 برام بی حسی رو زده بودن خیلی خیلی درد داشتم به همراهم گفتن برو شیاف بگیر بیار وقتی اومد شیاف بزاره گفت غرق خون هستی که پرستار و دکتر رو خبر کردن سریع منو بردن اتاق مادران پر خطر یه سری دارو دادن فایده نداشت که باز از اونجا منو با تخت بردن زایشگاه اونجا تا ساعت 11 برام یه سری دستگاه دیگه وصل کردن دوتا دستم سرم دوتا پام هم همزمان سرم وصل شده بود طی دو مرحله نزدیگ با 8 تا قرص زیر زبانی برام گزاشتن ومن همچنان خونریزی درد داشتم بالا سرم هم کلی دکتر وپرستار وماما هر چند دقیقه یکبار شکمم رو فشار میدادن خیلی درد می‌گرفت در حد مرگ خیلی خیلی تجربه بدی بود که تمام شد روز اول واقعا گیج بودم روزهای بعد بهتر شدم ولی دچار کم خونی شدید شدم
که بهم دارو دادن اگه تا شنبه بالانره باید برم بهم خون وصل کنن
واینکه خودم زنان بستری شدم دخترم زردی گرفت اطفال اجازه هم نمیدادن که هر دو یه جا باشیم زردی دخترم اومد پایین خودم هم مرخص شدم تا اومد بگم خدایا شکرت بازم زردیش رفت روی 11 که دستگاه کرایه کردم الان هم داخل دستگاه هست اگه راه تجربه در زمینه زردی نوزاد دارید بهم بگید
مامان نی نی مامان نی نی ۶ ماهگی
مامان جوجه رنگی 💙 مامان جوجه رنگی 💙 ۲ ماهگی
تجربه زایمان
من روز 24شهریور که بر اساس انتی میشد 36هفته6روز ساعت 11 دل درد و کمر درد پریودی گرفتم چون همیشه دل درد و کمر درد داشتم زیاد برام مهم نبود ولی هر چقدر وایسادم تا خوب بشه نشد حتی بدترم شدم دیگه با مادر شوهرم رفتم بهداشت تا ببینم چرا اینطورم رفتم پیش ماما حالاتم رو ازم پرسید منم توضیح دادم براش
علایمم حالت تهوع و دل درد و کمر درد و ببخشید میگم اسهال بود دیگه یه نامه ارجاع بهم داد که سریع برم بیمارستان دیگه رفتم پیش دکتر ولی اون گفت اینا علایم خطر نیست دیگه اومدم خونه ولی خب رفت و آمد بهداشت پیاده روی کردم تا شاید یکم آروم شم دیگه مامانم اینا با عمم اومدن که با هم بریم بیمارستان منم یه دوش گرفتم و بقیه ناهار خوردن دیگه مادر شوهرم زنگ زد به شوهرم تا از سر کار اومد دیگه دردم داشتن بیشتر میشدن رفتیم بیمارستان تامین اجتماعی رفتم اتاق معاینه و گفت 1سانت بازی بعد یه آزمایش و سونو نوشت گفت برو انجام بده دیگه من آزمایش انجام دادم ولی سونو باید میرفتم بیرون دیگه رفتم باز معاینه شدم 1.5سانت بود دیگه دردم شد هر 4 دقیقه بعد دیگه رفتم پیش دکتر سهیلا اکبری و یه سونو ازم کرد
مامان رایان و لیلیان مامان رایان و لیلیان ۴ ماهگی