پارت آخر4
پرستاراومدتوضحات لازم دادگفتم اگه قرارشکم فشار بدی دوباره فشار بده چون بی حس ام نرفت گفت خیلی ترسوندنت منم خندیدم آخ تو گهواره شنیده بودم خیلی درد داره ولی اصلاً درد نداشت گفتم کی می تونم دخترم بینم گفت وقتی سوند جدا کردن یعنی 12ساعت دیگه بند خدا مامانم خیلی زحمت مون کشید گفتم به مامانم برو از دختر ام عکس بگیر که نزاشت بودن گفت بودن فقط مادر پدر بچه می تون بیان بخش صبح به شوهرم زنگ زدم گفتم بیا برو عکس دخترم بگیر گرفت فرستاد چقدر قربون صدق اش رفتم ساعت نگاه می کردم زمان نمی گذشت ولی بلاخره اون ساعت مورد نظر رسید وسوند جدا کردن درد نداشت وقت ملاقات تموم شد ومن از تخت کم کم بلند شدم درد خودم یادم رفت با شوهرم رفتیم بخشی که دخترم بستری بود تا روزی که خودم اونجا بستری بودم صد بار با مامانم رفتیم اومدیم مامانم بیرون می موند من می رفتم می اومدم من مرخص شدم اومدم خونه رفتم دوش گرفتم رفتم موندم بیمارستان پیش دخترم دوشب موندم اولین احیا بود که اونجا بودیم اتاق دیگه می موندم موقع شیر خوردن پرستار صدا می کرد می رفتم شیرهم می دوشیدم دکتر اومد واسه ویزیت گفت شکر خدا دخترتون مشکل تنفسی نداره دیگه دیدم مهتابی گذشتن بهش شوهرم ناراحت شد زود رفت من خودم نگه داشت بودم چون باید مامان قوی بودم گفتن دختر تون زردی داره اون بهانه کردن خواستن تا13بدر نگه دارن من دوشب اونجا بودم گفتم به شوهرم بیارضایت بده مرخص اش کنیم بارضایت خودم دخترم آوردیم خونه بابام دست خانواده درد نکنه واسه نوه شون قربونی بریدن
1403/1/8نفس به دنیا اومد 1403/1/11اومدخونه🩷🤍

تصویر
۳ پاسخ

خدا حفظش کنه عزیزم

خدا حفظش کنه عزیزم

خدا حفظش کنه عزیزم♥️
مرسی که تجربه تو گذاشتی
ولی من همچنان مثل چی از سوند میترسم🥲

سوال های مرتبط

مامان رایان و لیلیان مامان رایان و لیلیان ۳ ماهگی
مامان نفس خانم🌰❤️🩷 مامان نفس خانم🌰❤️🩷 ۷ ماهگی
پارت3
وارده اتاق عمل که شدم دکتر بی هوشی یه آقای خیلی شوخی بود که گفت چقدتو خانمی خوب عزیزی هستی به خاطر تو به اون یکی مریضی گفتم صبر کن وقتی آمپول بی حسی از کمر زدن انقار زنبور نیش میزنه گفت کمتر روبه پاین خم کن اول پای سمت چپ ام بی حس شد بعد کم کم طرف چپ ام بعد راست ام من خوابیدن تو تخت وجلو پرده زدن حیف که نزاشتن تو اتاق عمل فیلم بگیرم😔😔😔بعد اونجا چهار تا به هم سرم وصل کردن من هیچی حس نمی کردم دکتر بی هوشی هی ازم سوال می کرد توگهواره شنید بود که زیاد حرف بزنی سرتو تکون بدی سردرد میگیری خلاصه وقتی دخترم از شکم بیرون کشید احساس کردم یه چیزی از من کنده شد دکتر آورد جلو صورت ام🥹🥹🥹😀😀😀این حس واسه تموم خانم سرزمین آرزو مندم صورت دخترم پاک کردن آوردن جلو صورت ام بوس اش کردم حرف زدم باهش نگو اونجا میگن بچه نفس کم داره باید برهnIcuمن فکر می کردم میگن اسم بچه نفس هستش🤍🤍🩷🩷از پرستار پرسیدم ساعت چند گفت 00/45دقیقه وقتی شکم بخیه می‌زده وقتی حرکت می دادن یکم اونجا روحس میکردم فقط بعد تموم شدن بخیه من بردن اتاق ریکاوری من از اونجایی که شنید بودم شکم فشار میدن درد داره تو ریکاوری به پرستار گفتم تا بی حس هستم فشار بده بددر اومدن از ریکاوری که می خواستم برم بخش تازه فهمیدم دخترم کجا بردن دنیا روسرم آور شد😔😔🩷🤍به هشون گفتم دخترم کو گفتن بردن بخش دیگه فقط اون شد آبجی خاله هی با من حرف میزدن منم با سرجواب میدادم آخ قبل به شوهرم گفت بودم حرف بزنم سردرد می شم حرف نمی‌زنم شوهرم بهش اون گفت گفتن حرف بزنی سردرد میشی به خاطر اون حرف نمیزن من بردن بخش از تخت دیگه گذشت روتخت دیگه به شوهرم گفتم دخترام گفت باید بستری شه به خاطر خودش سه روز نگه می دارن حال ام خیلی بدشد خدا سر کسی نیاره
مامان ریحانه و محمد مامان ریحانه و محمد ۴ ماهگی
تجربه زایمان من
یازده تیر صبح ساعت پنجو نیم شوهرم داشت میرفت سر کار یه لحظه یه درد خیلی بد مثل پریودی اود زیر شکمم گفتم حتما دردم گرفته رفتم دستشویی چند تا لکه خون دیدم اومدم به شوهرم گفتم نرو سرکار فکر کنم وقتمه گفت باشه بعدش رفتم دوش گرفتم بعد رفتم بیمارستان معاینه کرد گفت یک سانتی لکم فقط تو دستشویی میومد هرچقدر معاینه می کردن نمیدیدن خودمم به شک افتاده بودم نکنه خوابالو بودم اشتباه دیدم خخخ گفت باید بستری بشی چون خون دیدی رفتم زایشگاه پرستارا که همشون دانشجو بودن ریختن سرم رگ گرفتنو نوار گرفتن تا ساعت سه بعد از ظهر همین طوری داشتم با آبجیمو اینور اونور حرف میزدم بعد اومدن سوزن فشار زدن به سه تامونم پیشم دونفر هم بودن بعد دوساعت دیدم اونا دارن درد میکشن من اصلا درد ندارم مامانم میومد پیشم میگفت درد داری میگفتم ک میگفت چرا وایی بیشتر نگران میشدم خلاصه ساعت پنج یکیشون اومد کیسمو پاره کرد گفت معلومه بخور بخواب بودیا درد نداری گفتم اره والا بعد پاشدم ورزش کردم ساعت شیش دردم گرفت کم کم بعد کناریام یکی یکی زایمان کردن به فاصله نیم ساعت شد ساعت نه دردام بدتر شد و باهمون حال داشتم ورزش می کردم گریه می کردم تنها بودم کسی نبود همشون رفته بودن ماما اومد پیشم گفتم چیکار کنم درد دارم گفت فقط ورزش کن گریه می کردم می گفتم نمی تونم دلش برام سوخت
مامان نفس خانم🌰❤️🩷 مامان نفس خانم🌰❤️🩷 ۷ ماهگی
مامان باران و برکه مامان باران و برکه ۳ ماهگی