۲ پاسخ

خانواده شوهر منم از بچه تا اندام خودم میگفتن ولی شوهرم هیچ واکنشی نشون نمیده حتی جلوش توهین میکنن منم حرفی نمیزنم مگه خیلی زورم بیاد چیزی بگم حالا این همه مامانم سنگ تموم برام گذاشت خاک بر سرا یه پلاک یه گرمی گرفتن فقط بلدن وراجی کنن مردشورشون ببرن

از همون روز اول میرفتی خونه مامانت بعضیا چقد سطح شعورشون پایینه بچه بچه یکی دیگس اجازه نمیدن ب طرف ببینه با خودش چند چنده داره چیکار میکنه باید بزارن خودش تجربه کنه یاد بگیره بعدشم ب نوزاد اب. و عرق نمیدن

سوال های مرتبط

مامان نی نی مامان نی نی ۶ ماهگی
موقع ترخیص دکتر گفت نوزاد زردی داره دستگاه بگیرین دو روز برای نوزاد و چون مامانم مریض بود من مجبور شدم برم خونه مادر شوهرم و دو روز تمام تو اتاق بی نهایت گرم و با یه بدن عرقی پیش نوزادم باشم و خانواده شوهرم از صبح تا شب می بستم به سردی خوردن چون نوزاد زردی داشت و چون مادر شوهرم خونش توالت فرنگی نداشت سه طبقه میومدم پایین برای دسشویی خونه خودم و یه خانواده بلا نسبت گاو که هر وقت می خواستن میومدن تو اتاق اصلا رعایت نمی کردن شاید شرایط نداشتم بیاین تو اتاق و هزار تا دردسر دیگه مثل بعضی وقتا احتراممو نگه نمی داشتن و بهم حرفی می گفتن ولی خو خواهر شوهرم خیلی محترمانه تر رفتار میکرد اما خو خودشو دور می گرفت بهتر هم بود
تازه اولین باری که بچمو بردن حموم نزاشتن منم باهاشون برم😶😶😶😶و .....تا اینکه بعد از دو روز شوهرم گفت بخیه های بیرونیت باز شدن و عفونت کردن😐😐😐حالا من رفتم بیمارستان ماما کشیک زایشگاه میگه به ما چه برو دکتری که بخیت کرده فکری به حالت کنه رفتم مطب دکتر دعوا با من اخر سر میگه به من چه مگه من بخیت کردم و اخر سر با هزار حرف پوماد و چرک خشک کن داده و خودت زخمتو بساب تا خوب شی بعد از ده روز به هر سختی بود با هزار حرف بی خود از خانواده شوهر که نمی بخشمت نمیایم بهت سر بزنیم تازه میگفتم بچه بزار اینجا شما برین خونتون و تازه جدا از دخالتای بیجا در زندگیم با خون و دل اومدم خونم تازه هنوزم طلبکارن
مامان نفس خانم🌰❤️🩷 مامان نفس خانم🌰❤️🩷 ۷ ماهگی
پارت آخر4
پرستاراومدتوضحات لازم دادگفتم اگه قرارشکم فشار بدی دوباره فشار بده چون بی حس ام نرفت گفت خیلی ترسوندنت منم خندیدم آخ تو گهواره شنیده بودم خیلی درد داره ولی اصلاً درد نداشت گفتم کی می تونم دخترم بینم گفت وقتی سوند جدا کردن یعنی 12ساعت دیگه بند خدا مامانم خیلی زحمت مون کشید گفتم به مامانم برو از دختر ام عکس بگیر که نزاشت بودن گفت بودن فقط مادر پدر بچه می تون بیان بخش صبح به شوهرم زنگ زدم گفتم بیا برو عکس دخترم بگیر گرفت فرستاد چقدر قربون صدق اش رفتم ساعت نگاه می کردم زمان نمی گذشت ولی بلاخره اون ساعت مورد نظر رسید وسوند جدا کردن درد نداشت وقت ملاقات تموم شد ومن از تخت کم کم بلند شدم درد خودم یادم رفت با شوهرم رفتیم بخشی که دخترم بستری بود تا روزی که خودم اونجا بستری بودم صد بار با مامانم رفتیم اومدیم مامانم بیرون می موند من می رفتم می اومدم من مرخص شدم اومدم خونه رفتم دوش گرفتم رفتم موندم بیمارستان پیش دخترم دوشب موندم اولین احیا بود که اونجا بودیم اتاق دیگه می موندم موقع شیر خوردن پرستار صدا می کرد می رفتم شیرهم می دوشیدم دکتر اومد واسه ویزیت گفت شکر خدا دخترتون مشکل تنفسی نداره دیگه دیدم مهتابی گذشتن بهش شوهرم ناراحت شد زود رفت من خودم نگه داشت بودم چون باید مامان قوی بودم گفتن دختر تون زردی داره اون بهانه کردن خواستن تا13بدر نگه دارن من دوشب اونجا بودم گفتم به شوهرم بیارضایت بده مرخص اش کنیم بارضایت خودم دخترم آوردیم خونه بابام دست خانواده درد نکنه واسه نوه شون قربونی بریدن
1403/1/8نفس به دنیا اومد 1403/1/11اومدخونه🩷🤍
مامان سپهر مامان سپهر ۳ ماهگی
تحربه زایمان پارت دو
تا خود بیمارستان گریه میکردم و رفتم زایشگاه.سونو رو ازم گرفتن و زنگ زدن به دکترم و اطلاع دادن که آب دور بچه ۶۰ میل.دکتر گفت تا میتونه مایعات مصرف کنه و قرص ASA و ویتامین C برام نوشتن و گفتن شنبه بیا مطب.بعد از بیمارستان دیگه خونه خودم نرفتم و خونه بابام اینا موندم تا مامانم مدام بهم مایعات بده بخورم.زنگ زدم به شوهرم که عصر از کار که میاد بره خونه و یه سری وسیله برام بیاره.خلاصه تو این چند روز به حدی مایعات میخوردم که جرئت اینکه یه ثانیه از دستشویی دور بشم رو نداشتم.شنبه شد و رفتم مطب خانم دکتر.وقتی سونوی من رو دید گفت باورم نمیشه این سونو واسه توست.سونوی ۲۴ هفته همه چیز عالی بوده.به هر حال برام یه مقداری دارو و آمپول بتامتازون نوشتن و گفتن چهارشنبه مجدد سونو تکرار بشه و بیا.اومدیم با مامانم خونه و همون موقع مامانم ۳ دز اول آمپولا بهم زد.دکتر بهم گفته بود که بعد از آمپول حرکات بچه کم میشه ولی دو سه روز بعدش مدام حرکاتشو زیر نظر داشته باش.ادامه پارت بعدی….
مامان امیرعلی و نورا مامان امیرعلی و نورا ۸ ماهگی
مامان جوجک مامان جوجک ۷ ماهگی
تجربه زایمان پارت ۱
۳۸ هفته بودم روز جمعه ۲۶ ۱۲ قرار بود شنبه صبح برم پیش دکترم و تعیین کنه که طبیعی زایمان کنم یا سزارین ساعت ۸ صبح بود که احساس کردم نزدیک یه دیوان آب ازم خارج شد مامانم اینا هم رفته بودن شهرستان نمی‌خواستم نگرانشون کنم به شوهرم گفتم فکر کردم که کیسه آبمه زود رفتم حموم یه دوش گرفتم تا شوهرم اومد عد رفتیم نزدیک‌ترین بیمارستان ساعت ۹:۱۰ بود که ازم تست کیسه آب گرفتن ماما گفت که کیسه آبت پاره شده و هر کاری کردم که بستری نشم و بریم جای دیگه قبول نکردن و گفتن که برای ما مسئولیت داره بستریم کردن برای زایمان طبیعی ساعت ۱۰ صبح بود که بهم آمپول فشار زدن تا غروب که ساعت ۵ بود دکتر اومد و وقتی تستو دید گفت که کیسه آبت پاره نشده تستت منفیه بودم من باز تلاش کردم که از این بیمارستان برم چون چیزای خوبی در موردش نشنیده بودم اما دکتر گفت که آمپول فشارو زدیم الان ۳۸ هفته‌ای و بچه کامله باید زایمان کنی تا اون زمان دو تا آمپول فشار به من زده بودن ولی من هیچ دردی نداشتم
مامان نوران مامان نوران ۱ ماهگی
پارت دوم دکتری که زیر نظرش بودم بهم گفت بخاطر مرده زایی که داشتی تا ۳۹ هفته ختم بارداری داده میشه وبهم گفت اگر تا ۱۴ هفت زایمان نکردی بستریت میکنیم همش استرس داشتم واز آمپول فشار میترسیدم آخر سر ۳۷ هفته و ۵ روز دقیقا روزی که دیگه همه چی رو سپردم بخدا وگفتم دیگه هر وقت خواست بیاد بیاد دیگه اصرار نمیکنم گفتم خدایا هر چی خودت بخوای بیرون بودم دم غروب برگشتیم داخل خونه رفتم دستشویی بعد از اینکه خارج شدم احساس کردم یکم آب گرم ازم ریخت یکم راه رفتم دوباره همینطوری شد من چون حالم بد بود که تو پارت اول گفتم خونه آقام بودم بلکه روحیم درست بشه که اصلا نشد اومدم به مامانم گفتم قضیه اینطوریه صورت مامانم از این رو به اون رو شد استرس گرفت بیشتر از خودم دیگه مامانم گفت فقط بزار شام پدرت وداداشت رو بدم بعدش میبرمت بیمارستان چک کنی اینجا من میترسیدم برم کیسه آب نباشه بعد همه فهمیدن یجورایی خجالت میکشیدم مامانم گفت زنگ بزن به شوهرت ومادر شوهرت خبر بده دیگه چون بدون درد داشتم میرفتم کلش خوشکل کردم تا آماده شدم اینا اومدن دنبالمون ورفتیم مدارکمو دادم به پرستار شیفت وخودم دراز کشیدم روتخت برا معاینه وقتی مدارکو دید فهمید قرار داد دارم ماما دزفول خودم بهشون نگفتم چون دوست داشتم شهر خودمون زایمان کنم گفتم بلکه بگیرنم که دیگه مجبور نشم برم یه شهر دیگه
مامان دارچین مامان دارچین ۳ ماهگی
چقد دلم برای روزی که زایمان کردم تنگ شد .با اینکه قبلش یسری دلخوری داشتم چند ساعت قبل از زایمانم گریه کردم دلم شکسته بود .اما یاد اتاق عمل میوفتم که بیهوش شدم .یاد بعدش که تازه با کلی درد بهوش اومده بودم😩😭چقد خوب بود .نیمه هوشیار بودم گذاشتنش بغلم مامانم صدام میکرد مهدیه بهش شیر بده گریه میکرد مامانم سینمو گذاشت دهن پسرم .
هنوز چهرشو ندیده بودم به شوهرم گفتم عکسشو نشونم بده با اینکه حالم خیلی بد بود .وقتی عکسشو دیدم الانم بغض میکنم برای اون روز بهترین روز زندگیم بود 😩 قبلش خیلی چالش داشتم اما خوب بود الان یادش میوفتم دلم میخواد دوباره برام تکرار بشه شبش با درد سوزش بخیه ها با هر سختی راه میرفتم که زود دردام تموم بشن رسما میگفتم غلط کردم دیگه بچه نمیارم اما الان که یادش نیوفتم دلم خیییلی برای روز زایمانم تنگ میشه حتی اون استرس و درداش . روزی که نیمه هوشیار بودم توهم زده بودم فکر کردم بچه ام حالم بده بابامم پیشمه به بابام میگفتم بابا دستتو بذار رو سرم حالم خوب بشه یادمه بابامم دستشو گذاشت رو سرم .دو سه روز بعد که گذشت یادم اومد .😩😩😩 وقتی حالم بد بود شوهرم دستامو همش میگرفت و ماساژ میداد . خواهرای شوهرم لباس بچمو تنش کردن بالا سرم بودن .تمام اون لخظات کوتاه و گنگی که تو خاطرم هست و بیاد میارم تمامش برام لذت بخشه حتی حتی اون ماساژ رحمی که دادن و با شدت درد بهوش اومدم و داد میزدم 😭😭😭 روز زایمان هر مادری بهترین روز براش با وجود کلی درد و استرس
مامان mehrab مامان mehrab ۳ ماهگی
پارت دوم
خب من یکشنبه عصر بود که از دکتر اومدم و کلی استرس داشتم به خاطر این دفع زیاد پروتئین و باید تا چهارشنبه صبر میکردم برا دکتری که دکترم معرفی کرده بود ۲شنبه ۳شنبه هم هم تعطیل بود من دیگه از اسنپ یه ویزیت آنلاین گرفتم که بهم چیری نگفت گفت باید سونو کلیه انجام بدی و برام نوشت منم دیگه گفتم خوبه فردا یه جایی پیدا کنم برم سونو چون احتمالا پیش اون دکتر کلیه هم که میخوام برم اونم سونو میخواد دیگه شبش درست نخوابیدم و کلی استرس داشتم هی دنبال جایی بودم که باز باشه روز تعطیل و اینا دیگه صبح که بیدار شدیم من یکم صبحونه خوردم گفتم یکم کم تکون میخوره بچه البته پیش میومد که کلا کم تکون بخوره دیگه ولی شوهرم گفت که بریم همون بیمارستان سینا که قرار بود زایمان کنم که احتمالا سونو هم داره توی راه هم یه آبمیوه خوردم ولی همچنان خیلی کم تکون خورد ولی من میگفتم اوکیه شاید خوابه دیگه تا رسیدم بیمارستان پرسیدم گفتن سونو که نیست بعد شوهرم گفت برو تست بده خیالمون راحت بشه من همچنان مردد بودم دیگه رفتم زایشگاه گفتم میخوام تست بدم کم تحرکی گفت از کی گفتم از صبح !