تجربه زایمان سزارین#۲
دکترم گفته بود اولین عمل صبحش منم ولی دیدم که یه نفر دیگه رو بردن و من شدم نفر دوم. دیگه یه کم داشتم دچار استرس می شدم . حدودای ساعت ۹ اومدن که بریم واسه عمل. با همسرم و مامانم اینا خداحافظی کردم و رفتیم که سام کوچولو رو به دنیا بیاریم. رایتی وفتی داشتن از به تخت به تخت دیگه جابه جام میکردن دیتم گرفت به گوشه تخت و بریده شد و من اصلا نفهمیدم داره خون میاد. تا دکترم بیاد واسه عمل نیم ساعت پشت اتاق عمل معطل شدم که ضربان قلبم خیلی بالا بود. یه حس سردی و تنهایی عجیبی بود که بازم سعی کردم با نی نی صحبت کنم و براش دعا کنم و آروم شم. بلاخره رفتیم توی اتاق عمل . هر دو تا دستم رو آنژوکت وقل کردن که یکیش به کم درد داشت. بعد خون دستم رودیدن و یریع برام چسب زدن. دکتر بیهوشی اومد. گفتن بشین و شونه هاتو یه کم بده جلو، با پنیه الکلیرکشید روی ستون فقزاتم و بعد گفت خودتو شل کن و سوزن رو زد اصلا درد نداشت ولی حسش عجیب بود. سریع خوابوندنم و به ثانیه ای نکشید پاهام گرم شد. حس خوبی بود چون هم سردم بود و هم دیگه سوزش سوند رو احساس نمی کردم. اما تقریبا همه جام داشت بی حس میشد. رو صورتم ماسک اکسیژن گذاشتن ولی من همچنان حس تنگی نفس دلشتم که به تکنسین بیهوشی که بالا سرم بود گفتم قلبم یه جوربه و اونم گفت الان آروم میشی و واقعا چند ثانیه بعد یه حس آرامش و خلسه بهم دست داد. یه جورایی تو حال خودم نبودم. تکونهای دست دکتر رو حس می کردم اما دردی نبود. با قدای بلند دعا می کردم و برام مهم نبود اطرافم چه خبره

۷ پاسخ

چقد زایمانت شبیه زایمان من بود🥺
ان شاءالله بسلامتی قدم نورسیده مبارک❤️

بعدیو گذاشتی لایکم کن تابخونم

بسلامتی و دل خوش ان شاءالله

اون سوزنه توستون فقرات درد نداشت ؟، وای من میتزسم ازهمین الان

اخی چقدر حس خوب گرفتم 🥲

عززززیزم 🥺🥺

اخی واقعا خودمو تو اون لحظه حس کردم 🥺چه دعایی میکردی

سوال های مرتبط

مامان نی نی 🩷 مامان نی نی 🩷 روزهای ابتدایی تولد
تجربه سزارین
۳۷ هفته بخاطر تکون های کم و ضربان قلب بد نینی سزارین اورژانسی شدم من چون از اتاق عمل میترسیدم کل بارداری ذهنم رو آماده زایمان طبیعی کرده بودم که اوضاع یه جور دیگه پیش رفت و رفتم اتاق عمل خلاصه سوند و اینا رو زدن و راهی اتاق عمل شدم به شدت استرس داشتم و میترسیدم اما به نظرم خود عمل و سوند گذاشتن و سوزن زدن توی کمر اصلا دردی ندارن و فقط اون حس فشار که فکر میکنی درد داری خیلی طول نکشید که اولش یه حس فشار و بعدش یه سبکی رو حس کردم انگار یه وزنه رو از تو شکمت بکشن بیرون و بعد صدای گریه هاش بردن تمیزش کردن و آوردن نشونم دادن و من کاملا مات و مبهوت بودم جوری که دکتر گفت بابا یه چیزی بگو تا بفهمه تو مادرشی 😁 و آوردن چسبوندن به صورتم تا باهاش حرف بزنم
حین عمل همش احساس فشار داشتم تو ناحیه شکم و قلبم همش انگار نفسم میخواست بند بیاد و خیلی این احساس بد بود برام بعد از عمل بدنم تو ریکاوری به شدت می‌لرزید خداروشکر که گذاشتن خانوادم رو اونجا ببینم و یکم آروم تر شدم از لحاظ روحی من پمپ درد هم داشتم که خیلی خوب بود برای کم شدن درد اما بازم دردم خیلی زیاد بود و خیلی سختی کشیدم اما سعی می‌کردم تحمل کنم و تو خودم بریزم و قوی باشم که اشتباهم همین بود و بعد سزارین تازه دردسرام و مشکلات شروع شد که باید یه تایپیک دیگه در مورد عوارض بعد زایمان بزنم
مامان فسقلی مامان فسقلی ۱ ماهگی
تجربه زایمان قسمت ششم

که دکتر گفت ترشح سبز رنگ کمی توشه
اتاق رو آماده کنید سزارین اورژانسی..
دیگه تا آماده کنن تقریبا ی ساعتی شد ،بعد یکیشون اومد سوند رو وصل کرد بهم..
یکی از خدمات اونجا اومد گفت پاشو بریم برای سزارین ،دیگه بزور پاشدم چون سوند بهم وصل بود راه رفتن یجوری بود
یه تخت دیگه بود گفت دراز بکش روی این ،دراز کشیدم و پتو زد روم و پروندمم گذاشت روی تخت و بردنم بیرون از بلوک زایمان ( من طبقه ۳ بودم برای زایمان طبیعی ،اتاق عمل سزارین طبقه چهارم بود) مامانم و شوهرمم اونجا بودن اونارو دیدم و رفتیم بالا
از بالا ام جلو در ورودی اتاق عمل یه تخت دیگه آوردن گفتن آروم بیا روی این یکی تخت،اروم رفتم روی اون تخت و یه مردی بود که بردتم تو اتاق عمل و گفت حالا دوباره آروم برو روی تخت اتاق عمل
بازم آروم آروم خودمو هُل دادم روی تخت اتاق عمل
وای که چقدر سرد بود اتاق عمله،داشتم میلرزیدم گفتم خیلی سردمه یه زنه گفت کولرو خاموش میکنم الان
چند نفر اونجا بودن زن و مرد
دیگه دکتر بی حسی اومد خیلی ام خوش اخلاق بود ( کلا بجز یکیشون که دختره خیلی رو مخ بود بقیه شون خوب بودن)
مامان همتا مامان همتا ۲ ماهگی
تجربه سزارین (2)
بعد من تو بچگی عمل قلب داشتم واسه همین دکتر گفت باید وایستیم تا متخصص قلب بیاد یه اکو قلب انجام بدیم .تو همین حین ۲تار به زور اومدن من و معاینه کردن و با همین معاینه درد کمرم گرفت .دیگه دکتر قلب اومد و اکو کرد گفت همه چی خوبه و با همون دستگاه یه سونو کردن که دیدن بچم هنوزم بریچه .بعد دیگه دکتر گفت کاراشو بکنید تا بریم اتاق عمل .دیگه اومدن سوند و برام وصل کنن اولش خیلی ترسیدم که خانومه گفت خودتو شل کن و نفس عمیق بکش همین کارو کردم و برام وصل کردن و اصلا درد و اینا نداشت فقط یه حس چندشی داشت همین
بعد که سوند و وصل کردن گفتن پاشو بریم اتاق عمل منم هی ترسم بیشتر و بیشتر می‌شد پاشدم بشینم رو ویلچر که سرگیجه داشتم و حالم خیلی بد بود و شب تولد امام علی من رفتم اتاق عمل همش میگفتم یا امام علی خودت برام پدری کن یا امام علی خودت مراقب دخترت باش 🥲
دیگه بردنم اتاق عمل و چندتا سوال پرسیدن و من و بردن اتاق عمل و رو تخت نشستم و مرتب هی فشارمو چک میکردن که رفت رو ۱۶ پرستارا و دکترا خیلی خوب بودن حرف میزدن باهام‌که استرسم کم بشه
مامان حلما و حامی❤️ مامان حلما و حامی❤️ ۳ ماهگی
پارت دوم
چون دکتر نوزادان دیر کرده بود دکتر منم منتظر اون بود و گرنه طفلی خودشم کاری نداشت و از خیلی وقت منتظر بود خلاصه دکتر نوزادان هم اومد و ساعت ۱۲ و نیم من و بردن برای اتاق عمل رفتیم داخل اتاق عمل دکتر بیهوشی یه خانم خیلی خیلی مهربونی بود اومد گفت بشین میخوام آمپول بی‌حسی رو بزنم اول بتادین و زد و بعدم آمپول که من اصلا چیزی حس نکردم حتی سوزشی درحد آمپول های معمولی ام حس نکردم خیلی کارش درست بود
از حس خودم بگم نمیدونم چطور آنقدر حس آرامش عجیبی داشتم خلاصه بلافاصله سوند رو وصل کردن و پرده رو کشیدن و عمل و شروع کردن آنقدر آرامش داشتم که پرستار ازم پرسید همیشه آنقدر آرومی تمام علائم حیاتیت برای آدمیه که تو ریلکس ترین حالت ممکنش هست گفتم من وقتی به خدا توکل میکنم همین جوری آروم میشم
گفت خیلی عجیب بود برام ۱۰ دقیقه مونده به ۱ عمل و شرو کردن و راس ساعت ۱ ظهر آقا حامی قشنگ ما به دنیا اومد و اتاق پر شد از صدای گریه هاش و منم شروع کردم به گریه کردن و لذتی وصف ناپذیر پرستار تمیزش کرد و گذاشت رو سینم و آروم آروم شد دکتر شروع کرد به بخیه کردن و در انتها یه ماساژ شکمی مشتی داد و گفت یه جوری برات ماساژ دادم که دیگه احتیاجی نداری دوباره انجام بدن منم خوشحال و بی‌خبر از همه جا
مامان النا مامان النا ۲ ماهگی
خاطره سزارین قسمت ۲
وقتی رسیدیم با مامانم رفتیم اتاق آمادگی قبل عمل گان عمل پوشیدم ، عین پنگوئن با یه شکم گنده که همه میپرسیدن دو قلوهه؟ هفته های آخر جونم داشت بالا میومد ، خلاصه بردنم اتاق عمل دکتربیهوشی گفت بشین لبه تخت پات رو آویز کن خم شو به جلو و شروع کرد به تزریق، مهره هام رو لمس می‌کرد و سوزنش رو فرو می‌کرد هر بار انگار با تسمه میکوبیدن تو کمرم و نتیجه هیچ چی ، بی حس نمیشدم بعد از ۱۰ تزریق ناموفق داد زدم ولم کنید بیهوشم کنید .دکتر گفت بخواب تا بیهوشت کنم انگار دست و پاش رو گم کرده بود. اول سوند رو گذاشت که اصلا درد نداشت بعد با بتادین یخ ریختن رو شکمم و تمام بدنم شروع کرد به لرزش التماس میکردم سردمه ولی مگه مهم بود ! گفتن دستاش رو ببندید ، دستام رو بستن به تخت و یه ماسک گرفتن جلو دهنم و هم زمان دکتر ماده بیهوشی رو داخل انژیوکت دستم وارد میکرد وای بیهوش نمیشدم داشتم زیر ماسک که مثلا اکسیژنم بود خفه میشدم که انگار یه دفعه ذهنم رفت و برگشت....ادامه در قسمت ۳
مامان یارا مامان یارا ۲ ماهگی
پارت ۲ تجربه زایمان
دیگه زنک زدن به دکترم که اینجوری شده دکترمم قرار بود ساعت ۱۱ بیاد برای عمل من ولی دیگه چون اورژانسی شد ساعت ۹ رسید
من خیلی گریه میکردم همه چیز برام یهویی پیش اومده بود نمیدونستم باید چیکار کنم اومدن برام سوند وصل کردن من چقد استرس سوند داشتم ولی اونجا اونقدر حالم بد بود اصلا نفهمیدم چی شد فقط یکم حس چندشی داشت
ساعت ۹ بود گفتن بیا بریم اتاق عمل و من باز اشک میریختم و ریسه میرفتم همینجوری دیگه گفتم میخوام همسرمو ببینم اونام گفتن نمیشه و من باز گریه کردم دیگه پرستاره گفت حالا یه کاریش میکنیم 🤪 بردنم تو مسیر اتاق عمل چقد ترسناک بود راهرو های تنگ و سرد من لرز گرفته بودم همسرمم یواشکی از یکی از درا اومد پیشم من یکم بهتر شدم خدافظی کردیم و منو بردن چقد میترسیدم اون لحظه واقعا ترسناک بود
دیگه رفتیم تو یه سالن بزرگ تر چند تا اتاق عمل توش بود دکترمو دیدم اونم یکم استرس داشت خودش اومد کمک تختمو بردن تو اتاق عمل و اونجا پرسیدم که پمپ درد ام میتونم بگیرم یا نه که دکتر بیهوشی گفت ما اصلا نداریم داروهاشو 🥲وایییی من بیشتر حالم بد شد عین نی نی کوچولوها گریه میکردم و زار میزدم اونا ام هی میگفتن سنت کمه و برای ما دعا کن و این حرفا
یه آقایی اومد تو گفت من مسئول بیهوشیتم یه ماسک گذاشت رو بینیم گفت نفس عمیق بکش یه امپولم زد تو دستم من خوابم برد😁
مامان دخملی مامان دخملی ۳ ماهگی
بیمارستان حسابی تحویلم گرفتن و خیلی مهربون باهام برخورد کردن استرسم یکم کم شد
اومدن برام سرم وصل کردن و آزمایش خون و ادرار هم دادم. بعدش اومدن سوند وصل کنن
نمیگم درد نداشت ولی خب یه لحظه بود و بعدش درد نبود اما آدم اذیت بود و اینکه اون لحظه حس خجالت بهم دست داد
خلاصه همینطور منتظر موندم و ساعت رو به روم هر لحظه‌ش یه ساعت طول میکشید
تا اینکه شنیدم گفتن خانوم دکتر اومده بلند شدم و منم بردن سمت اتاق عمل
تو راه هم اجازه دادن همسرم و مادرمو ببینم بوسشون کردم و رفتم
دکتر بیهوشی بهم گفت دوست داری بی حس بشی یا بیهوش گفتم کدوم کم عوارض تره گفت بی حسی فقط بعدش رعایت کن
منم بی حسی رو انتخاب کردم
رفتم اتاق عمل خیلی سرد بود نشستم رو تخت و آمپول بی حسی رو زدن تو کمرم
دردش خیلی کم بود مثل اینکه خلال دندون فشار بدی روی پوستت
و بعد دراز کشیدم پرده انداختن و من دیگه شکمم رو نمیدیدم
گفتن پاهاتو تکون بده و من نتونستم و شروع کردن
حس میکردم که شکمم و پوستم تکون میخوره و کشیده میشه ولی هیچ دردی نداشتم مثل دندون پزشکی
تو همین حال و هوا بودم که صدای گریه دخترم اومد
با صداش منم گریم گرفت و همش میگفتم سالمه گفتن بله خداروشکر و حسابی قربون صدقه‌ش میرفتن
دخملی رو آوردن گذاشتن رو صورتم و بهترین و شیرین ترین لحظه عمرم رو تجربه کردم
بعدش گفتن یه چیزی میزنیم برات خوابت میبره و تو ریکاوری بیدار میشی
همین شد و چن ثانیه بعدش دیگه چیزی متوجه نشدم

ادامه پارت بعد
مامان آراد💙 مامان آراد💙 روزهای ابتدایی تولد
تجربه سزارین قسمت دوم
از اونجایی که دکترم فرودگاه بلیت داشت کادر اتاق عمل با سرررعت کارهامو میکردن
من بار دوم بود میرفتم اتاق عمل سری قبل برای ببینیم بود.ولی این بار خیلیییی متفاوت بود و خیلی استرس داشتم
خم شدم رو به جلو و سوزن بی حسی رو بهم زدن اصلا هم درد نداشت
سریع پام سنگین شد
سوند وصل کردن و آماده م کردن
و دکتر اومد و شروع کرد به محض پاره شدن شکمم فشار شدیدی روی قفسه سینه و قلبم حس کردم گفتم نفسم بالا نمیاد اکسیژن گذاشتن برام
خیلی طول نکشید که صدای گریه ی پسرمو شنیدم و اشکم سرازیر شد .و همه هی میگفتن تپللللل😂
پسرمو تمیز کردن و آوردنش کنار صورتم قرمز قرمز بود رنگش و پوستش داغ بود و حس کردم خیلی کوچولوعه🥹
گفتم پسرم چند کیلو بود . خانم دکتر گفت پسرت تپلیه.
دکتر مشغول دوختن شده بود و من یه حال بدی بودم دوست داشتم زودتر تموم بشه ...حالت تهوع گرفته بودم که بهشون گفتم و آمپول ضد تهوع زدن توی سرمم
وقتی تموم شد بهم آرامبخش و مسکن زدن که دردم کم بشه
و من تقریبا بیهوش شدم و نفهمیدم کی منو بردن ریکاوری ...
مامان ماهلین مامان ماهلین ۳ ماهگی
تجربه زایمان پارت سوم :
دیگه من بدبخت رو اورژزنسی بدون رضایت بردن اتاق عمل دکترم هم اومده بود و بعد من رو گذاشتن رو تخت جراحی و دکتر بیهوشی اومد گفت بشین شونه هات رو شل کن نفس عمیق بکش ، حس کردم چند با سوزن خورد رو فقرات کمرم درد اش کم بود بعد خوابیدم و بعد چند دقیقه پاهام کامل بی حس شد و بعد دیگه عمل شدم و نی نی اومد و بهم نشون دادن و ساعت ۵.۱۰ دقیقه رفتم اتاق عمل ۵.۲۰ دقیقه بچه به دنیا اومد و نزدیک ۶ اومدم بیرون چون دوختن شکم ام و برداشتن نخ سرکلاژ طول کشید. دیگه بعد اون هم رفتم تو ریکاورب بعدش با نی نی رفتیم بیرون سمت آسانسور که بریم بخش شوهرم اومد و رفتیم بخش . یه خانم تو بخش میومد شکم ام رو فشار میداد که ببینه میزان خونریزیم چقدر هستش . حتما یه همراه خانم داشته باشین . دیگه اومدن و به همراه ام یاد دادن چجوری بچرو بزاره کنارم و شیر بده و بچرو پوشک کنه و آروغ بگیره و کلی میومدن باهام صحبت میکردن هم پزشک اطفال هم روانپزشک و مشاور هم ماما و دکتر بخش و ....تخت کناریم که طبیعی بود راحت به کاراش میرسید و بچه اش رو بغل میکرد و مینشست ولی من کاملا انگار فلج از هر کاری بودم بهم سوند وصل بود و صاف خوابیده بودم تا اینکه یکم بهتر شدم و چالش بعدی مدفوع کردن بود که کلس طول کشید و پدرم درومد چون تا مدفوع نمیکردی نمیزاشتن غذا بخوری منم که کلی گرسنه ام بود . فقط کمپوت انجیر و گلابی میخوردم. یک هم میومد مجور میکرد راه برم واقعا راه رفتن کمک میکرد که زودتر روده ام حرکت کنه . این هم تجربه زایمان ام . الان هم نصفه شبی نی نی تو بغلم داره شیر میخوره شیر دهی هم چالش بعدی 🤣ایشالا همه به سلامتی نی نی شون رو بغل بگیرن
مامان همتا مامان همتا ۲ ماهگی
تجربه سزارین (3)
بعد که رو تخت نشسته بودم که دکتر بی هوشی اومد خیلی مرد خوبی بود فامیلیم رو پرسی و باهام صحبت می‌کرد بعد بهم‌گفت خم شو و تکون نخور یکم بتادین زد و گفت نترس آمپول رو که زد درد انچنانی نداشت مثل هم آمپول معمولی بود ولی همینکه به کمر میزنن احساس بدی داره .دیگه وقتی زد گفت دراز شو دراز که شدم یه پام داشت کم کم داغ میشد ولی بی حس نشدم هی گفت پاهاتو بیار بالا من هر دوتارو میتونستم بیارم بالا .گفت پاشو دوباره باید تزریق کنیم دوباره بتادین زدن و دوباره بی حسی ولی بازم من بی حس نشدم .رو شکمم چندتا سوزن زدن که من همه رو حس میکردم و میگفتم درد داره همشون تعجب کرده بودن چرا بی حس نمیشم .دکتر باهام صحبت می‌کرد میگفت تو همه مراحل عمل رو متوجه میشی دپس بهم بگو درد داری یا حس میکنی گفتم نه درد داره .که دکتر بی هوشی گفت باید کامل بیهوشش کنیم که یه آمپول تزریق کردن و من دیگه نفهمیدم چیشد و بعد انگار تو یه جایی بودم که همه چی سبز بود هرچی راه میرفتم تموم نمیشد مثل تونل بود هی تونل تند تر حرکت می‌کرد یه حس بدی داشتم میگفتم خدایا زندم یا مردم خدایا این چه حسیه من کجام کم کم داشتم چشمامو باز میکردم که تو همین حین صدای گریه بچه میومد میگفتم خدایا صدای گریه بچه برا چیه .دیگه کلا چشامو باز کردم و که یه چیزی رو دهنم بود همش داد میزدم و گریه میکردم مامان و مامان .یا حسین میگفتم پرستارا میگفتن گریه نکن خانوم من دست خودم نبود