تجربه زایمان قسمت ششم

که دکتر گفت ترشح سبز رنگ کمی توشه
اتاق رو آماده کنید سزارین اورژانسی..
دیگه تا آماده کنن تقریبا ی ساعتی شد ،بعد یکیشون اومد سوند رو وصل کرد بهم..
یکی از خدمات اونجا اومد گفت پاشو بریم برای سزارین ،دیگه بزور پاشدم چون سوند بهم وصل بود راه رفتن یجوری بود
یه تخت دیگه بود گفت دراز بکش روی این ،دراز کشیدم و پتو زد روم و پروندمم گذاشت روی تخت و بردنم بیرون از بلوک زایمان ( من طبقه ۳ بودم برای زایمان طبیعی ،اتاق عمل سزارین طبقه چهارم بود) مامانم و شوهرمم اونجا بودن اونارو دیدم و رفتیم بالا
از بالا ام جلو در ورودی اتاق عمل یه تخت دیگه آوردن گفتن آروم بیا روی این یکی تخت،اروم رفتم روی اون تخت و یه مردی بود که بردتم تو اتاق عمل و گفت حالا دوباره آروم برو روی تخت اتاق عمل
بازم آروم آروم خودمو هُل دادم روی تخت اتاق عمل
وای که چقدر سرد بود اتاق عمله،داشتم میلرزیدم گفتم خیلی سردمه یه زنه گفت کولرو خاموش میکنم الان
چند نفر اونجا بودن زن و مرد
دیگه دکتر بی حسی اومد خیلی ام خوش اخلاق بود ( کلا بجز یکیشون که دختره خیلی رو مخ بود بقیه شون خوب بودن)

۳ پاسخ

دکتر بی حسی من انگار گاو😐😐

عزیزم قبلش ورزش و اینا نکردی؟

بعد چی شد گلم

سوال های مرتبط

مامان آرتمیس💗 مامان آرتمیس💗 ۳ ماهگی
تجربه زایمان #سزارین 2

پرستارا من و آماده کردن ، یکیشون اومد گفت موهای شکمت رو زدی ژیلت هم همراهش بود😅😅 من چون پایین شکمم رو نمیتونستم ببینم درست نزده بودم که خودش تمیز کرد، بعد لباس ابی بیمارستانی هم بهم دادن پوشیدم و گفتن منتظر بمون برای وصل کردن سوند، حقیقتا سوند وصل کردن خیلی خیلی درد داشت، من دستشویی داشتم که نزاشتن برم و گفتن صبرکن میخاییم سوند وصل کنیم، سوند رو وصل کرد و موفع خالی شدن مثانه ام چنان سوزش و دردی حس کردم که فقط جیغ میزدم😐 حقیقتا خیلی درد داشت. بعدش حالا نه میشد بشینی نه بخابی هیچی، همش حس میکردم الانه که بیرون بیاد و اصلا راحت نبودم باهاش ، بعدشم که اومدن دنبالم و بردنم برای اتاق عمل، همین که در اتاق عمل باز شد و تخت رو به روم رو دیدم پاهام شل شد و لرزید. خیلی اتاق وحشتناکی بود ترس داشت، بعدش یه پرستاری بود توی اتاق عمل خیلی خیلی خوش اخلاق بود کلی باهام حرف زد روحیه داد بهم حواسش بهم بود یکم استرسم کمتر شد وقتی فهمیدم یکی هست کنارم، خلاصه رفتم روی تخت نشستم منتظر دکتر بیهوشی، دکتر اومد که آمپول بی حسی رو بزنه بهم همش میترسیدم درد داشته باشه صدبار از پرستار پرسیدم درد داره یانه🤣 که البته اصلا درد نداشت درصورتی که من خیلی از امپول میترسیدم یکم طول کشید زدن آمپول ولی زیاد درد نداشت
مامان ماهان مامان ماهان ۳ ماهگی
تجربه زایمان #پارت ششم
اومدن که منو ببرن اتاق عمل و دکتر گفت نگران نباش هیچی نیست و منو بردن اتاق عمل و منتقلم کردن رو تخت عمل و دکترم اومد و یکم باهاش حرف زدم و ارومم کرد

اتاق عمل که رسیدیم و منو از روی تخت بلند کردن و گذاشتنم روی یه تخت دیگه و چون گان تنم بود همش یه قسمت تنم مشخص میشد و اونجا چون مرد هم بودن یکم حس خجالت بهم دست میداد. سون رو وصل کردن و اونچنان که میگفتن درد خاصی نداشت و بردنم یه قسمتی تا اتاق عمل حاضر بشه. اومدن که منو ببرن اتاق عمل و دکتر گفت نگران نباش هیچی نیست و منو بردن اتاق عمل و منتقلم کردن رو تخت عمل و دکترم اومد و یکم باهاش حرف زدم و ارومم کرد و دوباره دکتر بیهوشیم اومد و اسمم رو پرسید و گفتش میخوایم سوزن بیحسی بزنیم ولی باور کن دردش از درد امپول معمولی هم کمتره و فقط بشرطی که خودتو سفت نگیری و واقعا هم هیچ دردی نداشت و همینکه امپول رو زدن قشنگ حس کردم یچیزی ریختن تو نخاعم و کم کم پاهام و کمرم بیحس شدن و با کمک دکتر و پرستارا دراز کشیدم و پرده سبز جلوم وصل کردن و دستگاه فشار و خلاصه چنتا چیز دیگه بهم وصل کردن و یکی پرستار اومد پیشم و باهام حرف میزد تا حواسم از عمل پرت بشه و دقیقا یادمه ۱۱:۱۵ دقیقه پرده رو جلوم کشیدن و ۱۱:۲۷ دقیقه شکمم رو دوباره فشار دادن و من گفتم حتما میخوان ببینن بی حس شده یا نه که یهو صدای گریه بچم بلند شد😭 اون لحظه اینقدر هیجان انگیز بود که نا خودآگاه منم همراه بچم زدم زیر گریه و فقط گریه میکردم
مامان آیرا 🥹🩷 مامان آیرا 🥹🩷 ۲ ماهگی
تجربه زایمان
پارت چهارم:

ولی انقد دردم زیاد بود اون چیزی نبود انگار
بعد میدیدم اینا انقد شل دارن کار انجام میدن
به ریحانه میگفتم اگه نمیخواین منو سزارین کنین حداقل این سوند رو دربیارین من دو تا درد نکشم
اونم‌میگفت مریضیم‌مگه سزارین نکنیم نگران نباش چیزی نیس
بعد دید انقد درد دارم گفت میخوای بلند شو وایسا یکم راه برو دردت آروم میشه
خودشم برگشت که ماسک اکسیژن بهم بده
منم تا بلند شدم شبیه حس کیسه آب انکار یه عالمه آب ازم ریخت حتی جون نداشتم نگاه کنم چیه
اول فکر‌کردم کیسه ابمه باز
به ریحانه گفتم یه چیزی ازم ریخت
اونم برگشت ببینه چیه منم سرمو گرفتم پایین که ببینم دیدم زیر پام پر خونه
انقددد ترسیده بودم همش حس میکردم یا خودم میمیرم یا بچم
دیگه ریحانه سریع منو خوابوند رو تخت و معاینم کرد بقیه رو صدا کرد که اتاق عملو اورژانسی آماده کنید جفتش کنده شده
دیگه همینجوری از من خون میرفت تا یه تخت آوردن گفتن دراز بکش روش منم دراز کشیدم زیرم سریع پر خون شد
روم یه ملافه انداختن دیدن خونی شدش یدونه دیگه روم انداختن که فکر کنم تو راهرو مامانم اینا هستن نترسن
شوهرمم قبل خون ریزیم بیرون کرده بودن چون داشتم برای سزارین آماده میشدم
اکسیژنمو وصل کردن و راه افتادیم سمت اتاق عمل توی راهرو مامانم و شوهرم بودن به زور برای اینکه نگران نشن گفتم خوبن و ما رفتیم سمت اتاق عمل
من یخ‌کرده بودم
من اصلا فکرشو نمیکردم بخوام سزارین شم
امادگیشو نداشتم چون لگنم خوب بود ورزش میکردم
دیگه رسیدیم یه جایی که باید از روی تختی که روش بودم میرفتم روی یه تخت دیگه که بریم تو اتاق عمل
مامان 𝑨𝒍𝒊🧸 مامان 𝑨𝒍𝒊🧸 ۳ ماهگی
🌸تجربه سزارین پارت سوم🌸
خب رفتم داخل یک اتاق و قرار شد تا صبح اونجا باشم با مادرم اینا تماس گرفتم که ساک پسرم رو آماده کنن و همراه با وسایل خودم فردا صبح بیارن بیمارستان،اون شب اصلا نتونستم بخوابم از استرس و فکر و خیال شاید یک ساعت خوابیدم اونم مثلا یک ربع یک ربع تا صبح چندین مرتبه ضربان قلبم پسرم رو چک میکردن و نوار قلب میگرفتن خلاصه اون شب هرطوری بود گذشت و صبح شد فردا صبح ساعت ده صدام کردن که برم واسه عمل خیلی استرس داشتم همین که وارد اتاق عمل شدم اشکام میومدن اینم بگم واقعا کادر اتاق عمل خوب بودن و خوش اخلاق و بهم روحیه میدادن مخصوصا دکتر خودم و دکتر بیهوشی اتاق عمل چندنفر داخل اتاق منتظر من بودن یکیشون بهم گفت که دراز بشم روی تخت که میخواد برم سوند وصل کنه گفتم درد داره گفته نه باید خودت رو شل بگیری و نفس عمیق بکشی منم همین کار رو کردم( اونایی که از سوند میترسین اصلا نترسید دردش شبیه آمپول نمیشه گفت درد یکم سوزش همین بستگی به وارد بودن پرستارش هم دارع) بعدم واسم سرم و این چیزا وصل کردن دکترم دیگه اومد و چقدر با آمدنش و حرفاش آروم شدم( خدا واقعا حفظش کنه)
بعدم دکتر بیهوشی اومد من بیحسی از کمر بودم که بهم گفتن بشینم روی تخت سرم رو بندازم پایین و شونه هام رو شل بگیرم منم همین کار رو کردم و واقعا دردش از آمپول معلومی هم برام کمتر بود بعد زن آمپول دراز کشیدم انگاری پاهام داشت داغ میشد و کلا دیگه از حس رفت پرده سبز رو آوردن جلوم و من چون میترسم هی میگفتم من بیحس نیستم 😬😬 اونا هم متوجه بودن که دروغ میگم میگفتن باشه ما که هنوز شروع نکردیم خلاصه دکتر بیهوشی گفت که ممکنه الان یکم حالت بد بشه و واقعا هم تنگی نفس گرفتم و بهش گفتم دیگه بعد از اون چیزی یادم نمیاد
مامان نوخودی مامان نوخودی روزهای ابتدایی تولد
وقتی سوند وصل کردن دکترم زنگ زد سریع امادش کنید ک من دارم میام اونام تا شوند وصل کردن گفتن از تخت بیا پایین و روی یه تخت دیگه بخواب واقعااااا ترس اینو داشتم ک یهو لوله سوند دربیاد و… ولی بعد فهمیدم اصلا درنمیاد جاش سفت و سخته 😂
یه حس چندش داره انگار داری دستشویی میکنی یه همچین چیزی خلاصه با ترس و لرز اومد از تخت پایین و رفتم رو ی تخت دیگه به زور تونستم بخوابم چون سوند بهم وصل بود هیچ کدوم هم کمکم نمیکردن فقط یه خانم بود واساده بود میگفت زود باش چقدر فس فس میکنی ولی یه ذره هم کمکم نکرد 😕 دراز که کشیدم بردنم بخش اتاق عمل اونجا دیگه واقعا ترسیده بود بیصدا اشک گولی گولی از چشمام میریخت شوهرمم بنده خدا استرس داشت نمیدونست خودشو آروم نشون بده یا منو آروم کنه 🥲😂
باز وقتی رفتم قسمت اتاق عمل پوروسه از تخت عوض کردن بود و رفتم اتاق عمل و انتخابم بیحسی از کمر بود با اینکه مادر شوهرم قبلش خودشو کشت ک من بیهوشی رو انتخاب کنم و راضی هم هستم😁👌🏻

سوزن بیحسی اصلا درد نداره انگار نیش مورچه و یهو پاهام داغ شد و حالت خواب رفتگی درازم کردن و دستمو به تخت بستن و جلومم پوشوندن حعی میگفتم توروخدا شروع نکنید من هنوز بیحس نیستم 😂
فکر نمیکنم به ۵ دقیقه کشیده باشه ک میفهمیدم شکمم داره تکون میخوره و یهو حس کردم از سر معدم آزاد شد تازه متوجه شدم چقا شکمم سنگین بوده انگار اصن آزاد شدم 😂
ادامه داره ...
مامان همتا مامان همتا ۳ ماهگی
تجربه سزارین (2)
بعد من تو بچگی عمل قلب داشتم واسه همین دکتر گفت باید وایستیم تا متخصص قلب بیاد یه اکو قلب انجام بدیم .تو همین حین ۲تار به زور اومدن من و معاینه کردن و با همین معاینه درد کمرم گرفت .دیگه دکتر قلب اومد و اکو کرد گفت همه چی خوبه و با همون دستگاه یه سونو کردن که دیدن بچم هنوزم بریچه .بعد دیگه دکتر گفت کاراشو بکنید تا بریم اتاق عمل .دیگه اومدن سوند و برام وصل کنن اولش خیلی ترسیدم که خانومه گفت خودتو شل کن و نفس عمیق بکش همین کارو کردم و برام وصل کردن و اصلا درد و اینا نداشت فقط یه حس چندشی داشت همین
بعد که سوند و وصل کردن گفتن پاشو بریم اتاق عمل منم هی ترسم بیشتر و بیشتر می‌شد پاشدم بشینم رو ویلچر که سرگیجه داشتم و حالم خیلی بد بود و شب تولد امام علی من رفتم اتاق عمل همش میگفتم یا امام علی خودت برام پدری کن یا امام علی خودت مراقب دخترت باش 🥲
دیگه بردنم اتاق عمل و چندتا سوال پرسیدن و من و بردن اتاق عمل و رو تخت نشستم و مرتب هی فشارمو چک میکردن که رفت رو ۱۶ پرستارا و دکترا خیلی خوب بودن حرف میزدن باهام‌که استرسم کم بشه
مامان 😘آراز مامان 😘آراز ۱ ماهگی
نزدیکای ۶/۳۰ بود رسیدیم بیمارستان
کلی برف و بارون اومده بود از شبش خیلی هوا سرد شده بود منم ک استرس خالی بودم بیشتر میلرزیدم
ساعتای ۷ و ربع بود که صدامون زدن بریم بخش زنان مدارکمون رو تحویل بدیم
رفتیم اونجا ولی انقد شلوغ بود که تا ۸ فقط معطل شدیم تا مدارکمو ازم بگیرن و لباس پوشیدم
ساعتای ۹ اومدم نوار قلب بچه رو گرفتن و برامون شانت زدن که اینا تا ساعتای ۹/۳۰ باز طول کشید
به بقیه خانومای اونجا سوند میزدن اما من سوند نزدم گفتم با دکترم هماهنگ کردم واسم اتاق عمل قراره سوند بزنه

بعد از ۹/۳۰ دیگه هیچ کاری نداشتم بجز انتظار و انتظار
حالا مگه نوبتم می‌شد
دیگه همه رو کم کم راهی کردن فقط دو سه نفری مونده بودیم
یکم حالت ضعف و تشنگی داشتم
تحمل کردم بالاخره ساعت ۱۱و نیم سوار ویلچرمون کردن و بردن طرف اتاق عمل

اونجا باز به جز من یکی جلو تر تو نوبت انتظار نشسته بود اون خانوم رو ساعت ۱۱و۴۵ بردن و من تنها اونجا موندم
همش تو اون مدت دعا میکردم قرآن میخوندم و ناخودآگاه اشکم در میومد
بالاخره یکی از کادر اتاق عمل ساعت ۱۲/۲۰ بود اومد دنبالم گفت بریم اتاق عمل
دنبالش راه افتادم رسیدیم به یه اتاق خیلی دلباز یه تخت وسط بود و چند تا چراغ بالای سرش
راسش فک نمیکردم اونجا اتاق عمله 🤷🏻‍♀️😂فک کردم فقط سوند میزنن یا کار دیگه ای میکنن اونجا رفتم رو تخت خوابیدم اومدن فشارمو گرفتن ‌بهشون یاد آوری کردم ک سوند ندارم برام بزنن

یکم طول کشید تا دکتر و بقیه بیان حدود ساعتای ۱۲/۴۰ بود دکتر اومد فوری برام بی حسی زدن
مامان فسقلی مامان فسقلی ۲ ماهگی
تجربه زایمان قسمت آخر
بعد صدای دکتره اومد گفت اون قیچی رو بده بندنافشو قیچی کنم
همون لحظه من برای دخترکم دعا کردم
برای همسرم برای خانواده هامون برای هرکسی و هرچی که یادم بود دعا کردم..
و دیگه دوختن و تموم شد
دکتر بیحسی میگفت ایشالله بری سال دیگه برگردی چون موقع آمپول ریلکس بودم😂
خلاصه یه مشمبا بزرگِ محکم انداختن زیرم و با اون بلندم کردن گذاشتنم روی یه تخت دیگه دخترمم که روی تخت نوزاد بود همراه خودم میاوردن
بردنم بجایی نمی‌دونم کجا یه اتاقی بود من فقط سقف و می‌دیدم هیچ حسی ام به بدنم نداشتم
یه ۲۰ دقیقه ای اونجا بودیم بچمم همش گریه میکرد ،همون پرستار رو مخه اومد بچمو گذاشت رو سینم و گفت باید شیر بخوره چند تا میک که زد گذاشتش رو تختش دوباره و رفت
بعد اومدن بردنمون بیرون و همسرم و مادرشوهرم اونجا بودن
الهی بگردم همسرم از شدت بغض اشکاش سرازیر شد هم کلی خوشحال بود هم بخاطر اذیت هایی که من شدم ناراحت
منم کلی بغض داشتم اما بزور تحمل کردم و بغضمو قورت میدادم بردنم طبقه پایین با آسانسور و مامانمم اونجا بود با مامانمم صحبت کردم
بعد دیگه بردنمون تو بخش و همسرم و چند از پرستارای اونجا گذاشتنم روی اون یکی تخت و بچمم پیشم رو تخت نوزاد بود ...
دوتا شیاف ام همون لحظه برام گذاشتن
فرداش سوندمم دراوردن
راه رفتن و اینا خیلی برام سخت بود نمی‌تونستم راه برم ،بزور با کمک مامانم با کلیییی درد پاشدم رفتم دستشویی
یجوری بود که مامانم میومد تو دستشویی کمکم میکرد نمی‌تونستم
خلاصه دردای بعد سزارین و الآنم دارم و شیاف میزارم البته خداروشکر خیلی بهترم ولی خب بالاخره دردای خودشو داره..
اینم از تجربه من از زایمان