تجربه بیهوشی و دندان‌پزشکی
سلام رفقای مهربون♥️ممنون از دعاهای خیرتون🌱🌻الهی همه خوبیای برگرده به سمتتون💛
دو سال پیش، نهم خرداد من بستری شدم و فرشته اول زندگیم دور شدم تا دومین فرشته وارد جمع خانواده بشه. اونروز برام شبش با عذاب روز شد. روزش با عذاب،شب. دهم فاطمه مهدا جانم جمع ما را شیرین‌تر کرد.
۲۰روز بعدش فاطمه مهدا بستری شد. هر لحظه‌ای که آنژیوکت در آمد و خواستن عوض کنند و زجه میزد، من می‌رفتم پشت در می‌گفتم بذارید بغلش کنم، آرومش کنم شما وصل کنید. ولی اجازه نمی‌دادن. من اونروز دلهره و استرسی نداشتم.
اما امروز با اینکه جای نگرانی هم نداشت، پر از دلهره بودم.
💊حدودا چهار ماهه فهمیدم دخترم دندان خراب داره.یه لک سیاه بود. بردم گفتن دوتا عصب کشی. تا اینکه بعد از عید بردم عکس opg گرفتیم که توی کامنت میگم چطور فاطمه را راضی کردم.
متوجه شدیم ۸تا دندون عصب کشی میخواد.
دختر من نه شیر شب خورده، نه قطره آهن دادم، نه شیرینی و شکلات و قند زیاد میخوره. بیسکوئیت هم اگه بخوره با آب فراوان. اما ظاهرا ژنتیک حرف اول را میزنه که من دندون‌هام افتضاحن.
خلاصه نزدیک به ده‌تا دندان پزشکی رفتم کرج و قم و اصفهان.همه گفتن باید بیهوش بشه.زیر پنج سال. من گفتم همکاری میکنه، اما گفتن کار عصب‌کشی طولانیه و باید بیهوش بشه.
هزینه بیهوشی کرج بین۶_۹میلیون متغیر بود.
هزینه عصب کشی هم با بزرگترها فرقی نداشت. از۳میلیون و ۵۰۰شروع میشد.
جاهای ارزون‌تر هم بود ولی درنهایت همه حدودا ۳۰میلیون به بالا میشدن.
من رفتم پیش دکتر فاطمه رضایی، شهرستان سمیرم، استان اصفهان. مطب شون هم مخصوصا کودکان درست کردن. هدیه میدن، نقاشی می‌کشند، کارتون می‌بینند و آینه دندان‌پزشکی یادگاری میدن و مهربونن.

تصویر
۲۵ پاسخ

عزیزم، طفلی، چقدر تجربه ی بدی، و خداروشکر که تموم شد و دیگه گذرتون به اون ورا نمیوفته،، و خدایا تو رو به بزرگیت هییییچ بجه ای مریض نباشه، هیچ بچه ای درد و عذاب بیماریهای لاعلاج و سخت رو نداشته باشه، خدایا خودت حافظ تمام بچه های دنیا باش ، خدایا خودت بجه های غزه رو هم در پناه خودت حفظ کن🤲🤲❤️❤️

برای هر دندان۲میلیون دادیم تقریبا.حالا یه خرده شاید بیشتر. و به مجتمع درمانی روزبه، خیابان ارباب، تحت نظر فلوشیپ بیهوشی اطفال(نیما افشار) ارجاع داده شدیم. ممکنه اسمشون اشتباه خاطرم مونده باشه. اما می‌نویسم شاید کسی بخواد.
برای پذیرش حتما امضا پدر و کارت ملیش و شناسنامه کودک را میخوان.
بعد از پذیرش این لباس را پوشیدیم.
من از چند ماه قبل‌تر برای دخترم داستان درباره دندان پزشکی می‌گفتم. و کارتون دنیل ببره در دندان پزشکی هم دیده.
ساعت ۱۱بردیمش اتاق بقولی عمل. من بغلش کردم. پاهاش بین پام گرفتم. یه نفر باهاش صحبت می‌کرد و ینفر اسپری ضدعفونی زد و آنژیوکت. گفتن ناخن کشیده شده ولی فاطمه متوجه آمپول شد و زد زیر گریه.البته بسرعت نور گردنش افتاد و بیهوش شد یا بقول اونها خواب عمیق رفت و این برای من وحشتناک بود انگار🥺
به من گفتن دمپاییش را بردارم و برم.
لحظه‌های انتظار واقعا خسته کننده، سخت، و استرس زا هستن. تازه فهمیدم مادرم چندین بار در انتظار من چی کشیده😔
ساعت۱۵تازه آمد ریکاوری. رفتم التماس کردم بذارید من برم بالای سرش باشم. گفتن نه نمیشه.هر چی گفتم: دختر من اضطراب جدایی داره، نمیخوام بدتر بشه. می‌گفتن ما مریض یک ساله هم داریم. اون بیدار بشه اصلا شما یادش نیستید یا اینکه توی بغل شما چی شده.
خلاصه این لحظات از قبل‌ترشم سخت‌تر گذشت. همش نگران بودم. به دکترش پیام دادم خواهش کنید من بیام،گفت یه فرشته مهربون بالای سرش نوازشش میکنه تا بیدار شه.

بیمکس یه رباته پرستاره که برای سلامت انسان‌ها تلاش میکنه.
فاطمه عاشق این کارتنه، وقتی رفتیم برای عکس opg گفتم اون دستگاه یه ربات سفید مثل بیمکسه و دور سرش می‌چرخه و فاطمه باید ثابت بمونه. شکر خدا جواب داد.
امیدوارم خدا به هر کسی درد داد(هر دردی) توان و مال و صبر و هر چی دیگه نیازه به اطرافیانش و خودش بده♥️🩵
سلامت باشید

تصویر

چ قشنگ همه رو نوشتی ممنون ازت و خداروشکر سلامت و سالم بغلته و دندوناش کلی قشنگتر شده

خداروشکر که به خوبی گذشت عزیزم سعی کن این چند روز بیشتر بهش توجه کنی و محبت و بغل که اون لحظه تنهایی رو فراموش کنه دخملمون

وای ریحانه لحظه لحظه شو با گوشت و پوست و استخونم حس کردم..و همش الان میگم چطور من وقتی دخترمو بردن اتاق عمل و ۳ ۴ ساعت اون تو بود من نمردم چجوری زنده موندم..سختترین لحظه ی زندگیم بود..خداروشکر ب خیر گذشت و اومدید خونه.انشاالله با دندونای خوشگلش کیف کنه😚❤️🌹

الحمدلله که گذشت
ولی چی به تو گذشت👀😑
برای مادرا خیلی سخته
مادر یه بار جای مادر بودنش درد میکشا
یه بار خودشو میذاره جای بچش و با درک درد زیاد دوباره و هزارباره درد میکشه
الهی که آدم همیشه به شادی گذرش بیفته به دکتر
وقتی بزرگ بشه شاید چیز زیادی از این اتفاق یادش نباشه
ولی خوبه که براش از قبل آماده گی روحی ایجادکردی، پله های دکتر رفتنهای آینده رد هموار کردی براش

از قبل دندون هاش عکس نداری؟

لحظه لحظه اضطراب و دلهره بوده، گریه ام گرفت، چقدر با جزئیات نوشتی، انشالله خیلی زود همه چی یادش بره. مادری مادر، میدونم چی کشیدی

الان حالش چه طوره؟

سلام ریحانه جان
چه ساعت های سختی رو گذروندی
چقدر برای خودت و فاطمه جان سخت بوده اما خداروشکر که دختر گلمون با شجاعت و پشتیبانی مامان مهربونش تونست دندوناش رو درست کنه

ان شاالله که دیگه هیچوقت کارتون به بیمارستان نکشه.عزیزم نگران نباش از ذهنش پاک میشه.فقط سعی کن یادآوریش نکنید.از طرف منم بوووسشون کن.

عزیزکمممم.
چه گذشت به این طفل. و خودت بیشتر.
انشالله همیشه تنش سلامت باشه و نیتز به دکتر نداشته باشه.

مادر بودن خیلی سخته، علی الخصوص واسه کسانی که تنهایی بچه بزرگ میکنن و از پدرومادرها دورن و بچه ها جایی نمیتونن برن و وابستگی مادر و فرزند صدبرابر میشه،
خداروشکر که دخترتون بهترن
اضطراب از جدایی میگن تا دوسالگی، و دختر منم داشت ،بارها که میرفتم خونه ی پدرم یا پدر همسرم میذاشتم پیش مادرم اینا یا مادر همسرم میرفتم بیرون ده دقیقه دور میزدم که کم کم براش عادی شه

وای اینها را که گفتی همه خاطرات بد برام تکرارشد دخترمنم 2سالونیم بود بردمش همون کلینیک روزبه دکترش هم پریناز طبیبیان بود

خداروشکر که الان بهتره بمیرم چی کشیدی اصلا یه لحظه قسمت ریکاوری فاطمه گفت تنها بودم قلبم درد گرفت خیلی سخته مادربودن

الهی بگردم برات،واقعا بیهوشی بچه ها خیلی ترسناکه خیلی انشالله خدا قسمت هیچکس نکنه

خداروشکر که بهتره عزیزمون

انشالله که زودتر خوب بشه دختر گلت
عزیزم نوبت دهیشون چطوره؟

عزیزم درخواستم رو قبول میکنی
من هم پسرم چندتا دندان خراب داره، می خواستم از تجربه تون استفاده کنم

وای ریحان چی کشبدی منم تمام بدنم شل شد خدا رو شکر دخترکمون خوبه 🤲😘❤

واقعا ازت خیلی ممنونم که این لحظات رو آنقدر زیبا و کامل ،برامون نوشتی. هم من و هم پسرم باید بریم کلی دندون خراب داریم متاسفانه ، دارم برنامه ریزی میکنم تا یجوری پول جور کنم و اول پسرمو ببرم ،بعد خودم دونه دونه درست کنم

خداروشکر که تموم شد عزیزم ان شاالله حالش بهتر و بهترم میشه 💋 دیگه غصه نخور 🥰

وای اشکم دراومد چه لحظات سختی داشتی . ان شاءا... زودتر خوب بشه

خداروشکر بهتره الان

سوال های مرتبط

مامان بن‌بست گهواره مامان بن‌بست گهواره ۳ سالگی
امشب وحشتناک‌ترین تجربه عمرم را پشت سر گذاشتم.
چه دلی داشته مادر موسی که سپردتش دست خدا و به آب روان😔چه توکلی داشته.
من اغلب خونه تنهام و همسرم سر کاره.امروز خیلی در حق بچه‌ها کم کاری کرده بودم،ساعت۲۰گفتم هوا خوبه بریم پارک.پارک شلوغ بود.
پارک که شلوغ باشه مجبورم هم چشمم به مهدا باشه و هم فاطمه و این واقعا کار سختیه. هرچقدم التماس کنم با هم سوار سرسره یا تاب بشید خب بالاخره یکی دیرتر میره یا دوست داره سراغ چیز دیگه بره.کنترل اینکه مهدا از جلوی تاب نره، فاطمه از صخره نوردی نیفته و... .
فاطمه با یه دختر ۸_۹ساله دوست شده بود به اسم بهار که هم نمیذاشت پسر بچه‌ها اذیتش کنند و هم مهدا را کمک‌ میکرد از شیب بالا بره برسه به سرسره. هم وقتی فاطمه تاب خواست و‌ مهدا سوار سرسره بود پیش فاطمه موند.منم شکر خدا میکردم که دیدم یه پسر بد دهن داره درباره مادر بقیه پسرها فحشای رکیک میده. اصلا موندم توی حرف زدن بچه‌های این دوره.
به فاطمه گفتم بریم وسایل ورزشی. مهدا روی دوچرخه ورزشی بود و فاطمه یه چیز دیگه. خواست بره دورتر، گفتم نه باید نزدیک هم باشیم بتونم مراقب دوتاتون باشم.
پرسید چرا؟
گفتم چون ممکنه کسی ببردت یا آسیبی بهت بزنه و من متوجه نشم.
یه لحظه کفش مهدا در آمد و خم شدم پاش کنم. برگشتم دیدم فاطمه نیست. فکر کردم رفته سمت اون وسیله که دوست داشت. ولی نبود. روی سرسره نبود. سمت تاب نبود. داشتم سکته میکردم. صدا میزدم جواب نمیداد.
از مامان‌هایی که روی صندلی نشسته بودن پرسیدم، گفتن نه ندیدیم. واقعا حس وحشتناکی بود. نمی‌تونستم جلوی گریه‌مو بگیرم.