امشب وحشتناک‌ترین تجربه عمرم را پشت سر گذاشتم.
چه دلی داشته مادر موسی که سپردتش دست خدا و به آب روان😔چه توکلی داشته.
من اغلب خونه تنهام و همسرم سر کاره.امروز خیلی در حق بچه‌ها کم کاری کرده بودم،ساعت۲۰گفتم هوا خوبه بریم پارک.پارک شلوغ بود.
پارک که شلوغ باشه مجبورم هم چشمم به مهدا باشه و هم فاطمه و این واقعا کار سختیه. هرچقدم التماس کنم با هم سوار سرسره یا تاب بشید خب بالاخره یکی دیرتر میره یا دوست داره سراغ چیز دیگه بره.کنترل اینکه مهدا از جلوی تاب نره، فاطمه از صخره نوردی نیفته و... .
فاطمه با یه دختر ۸_۹ساله دوست شده بود به اسم بهار که هم نمیذاشت پسر بچه‌ها اذیتش کنند و هم مهدا را کمک‌ میکرد از شیب بالا بره برسه به سرسره. هم وقتی فاطمه تاب خواست و‌ مهدا سوار سرسره بود پیش فاطمه موند.منم شکر خدا میکردم که دیدم یه پسر بد دهن داره درباره مادر بقیه پسرها فحشای رکیک میده. اصلا موندم توی حرف زدن بچه‌های این دوره.
به فاطمه گفتم بریم وسایل ورزشی. مهدا روی دوچرخه ورزشی بود و فاطمه یه چیز دیگه. خواست بره دورتر، گفتم نه باید نزدیک هم باشیم بتونم مراقب دوتاتون باشم.
پرسید چرا؟
گفتم چون ممکنه کسی ببردت یا آسیبی بهت بزنه و من متوجه نشم.
یه لحظه کفش مهدا در آمد و خم شدم پاش کنم. برگشتم دیدم فاطمه نیست. فکر کردم رفته سمت اون وسیله که دوست داشت. ولی نبود. روی سرسره نبود. سمت تاب نبود. داشتم سکته میکردم. صدا میزدم جواب نمیداد.
از مامان‌هایی که روی صندلی نشسته بودن پرسیدم، گفتن نه ندیدیم. واقعا حس وحشتناکی بود. نمی‌تونستم جلوی گریه‌مو بگیرم.

تصویر
۳۰ پاسخ

نمی‌فهمیدم‌ چجوری توی چند ثانیه گمش کردم. وقتی یهو دیدمش بغل کردم و فقط داد میزدم. اونم زد زیر گریه. گفت داری ناراحتم می‌کنی.هوووف
آوردمش خونه. توی راه کلی باهاش حرف زدم براش هم یه خوراکی گرفتم. ولی اینبار دیگه واقعا پشت دستمو داغ کردم که تنها ببرمشون بیرون😭
.
روزیکه بردیمش دندان پزشکی به مامان درسا یه مبلغی دادم براش دعا بخونه و‌ سه تا بلا ازش رفع شد. امروزم با مامان درسا حرفی زده بودم. خدا را شکر که به آبروی اون بنده منم نگاه میکنه😔🩷

وای ریحانه دق کردم تا آخرشو بخونم توروخدا نبر جفتشونو باهم پارک.واقعا سخته خداروهزاربار شکر انشالله همیشه بلا ازشون دور باشه

آخی عزیز دلم واقعا ترسناکه ان شاءالله همیشه خدا مراقبشون باشه

.ای خیلی بده خیلییییییی منم پسرما یبار گم کردم تو رستوران بود خدمتکار رستورانم دنبالش بود من میخاستم فقط گریه کنم و میدویدم شوهرم ازونطرف دوستم و شوهرش و بچش از طرفای دیگه وای ک چ بد بود وقتی دیدمش محکم بغلش کردم گفتم مامان چرا رفتی گفت رفتم تو الاچیق غذا بیارن بمیرم ناراحتش نکردم

گم شدن بچه واقعا وحشتناک ترین حس دنیاست امیدوارم هیچ پدر و مادری تجربش نکنن

وای خدا، دوتاشون خیلی کوچیکن، دیگه اصلا تنهایی نبر پارک، زرای همه ی مادرای چندفرزندی حداقل یکبار این اتفاق افتاده، وچه حس بدیه،، پیاده روی کنید بهتراز پارکه، چون واقعا کنترل کردن سخته مخصوصا اگه شلوغ باشه،، یسوال: همیشه بیرون رفتنی روسری سرشون میکنی؟

ای وای بدترین حس و بیشترین استرس
هوووووففف
کجارفته بود

این موقعا همیشه عصرا پارک واقعا شلوغه من یه دونه بچه دارم همش نگرانم گمش نکنم

مادددر چی کشیدی همون یه دیقه

خدا رحم کرده بهشون واقعا کنترل کردن دوتا بچه همزمان سخته ...س
یه صدقه رد کن براشون حتما ابجی

چقد بده منم یه بار این حس و تجربه کردم
خداروشکر پیداش کردی یه صدقه بزار کنار

بمیرم برات چب بهت گذشته ذمبفهمم منم چندوقته پشت دستمو داغ ذکردم تنهاببرمشون خواهر ررلصلا از سخت ی چیزی فراتره کنترلشون تو‌پارک

ای وای خدا رحم کرده حتما صدقه بده 🤕🤕🤕🤕🤕🤕

دقیقا هفته ی قبلم من فاطمه رو سر یه چشم چرخوندن گم کردم پارکم آنقدر شلوغ بود ینی تو یک دقیقه من سکته کردم چون همه جارو گشتم بعد دیدم رفته سمت وسایل ورزشیا، حالا هر جا بخواد بره تو پارک میاد به من میگه وای واقعا دنیا رو سرم خراب شد تو اون چند ثانیه گفتم بچمو بردن، بیچاره شدم رفت

واقعا دوتا بچه سخته خداروهزار مرتبه شکر که چیزی نشد

منم یبار با خواهرم اینا رفتیم یه فروشگاه بزرگ. نیکارو سپردم دست خواهزم
بامسیح اومدم توماشین پیش همسرم ۲۰دقیقه بعد همه اومدن توماشین هرچی گفتیم نیکا کو اوناهم میخندیدن گفتن پیش خودته ‌عقب نگاه کردیم نبود من و همسرم باهم درباز کردیم تو خیابایون میدویدیم .زنا ومردا که دست همو گرفتن من از بینشون ردمیشدم..وقتی رسیدم تو فروشگاه پیش خانمی که دم در فروشگاه میایسته پیج میکنه.فقط بغلش کردم و گریه کردم آخرش گفت بابا😐رفت بغل باباش.همون چندلحظه نبودشو حس کردم

وای خیلی سخته عزیزم ☹️ بازم شکر خدا که تهش خیر شد خدا از بلا دور نگهتون داره

خداروشكر بمیریم واسه بچه که چجور ترسیده بمیرم برا دلت

شاید باورت نشه اما قلبم وایساد بخدا

نفسم بند اومد تا خوندم
بمیرم برای دلت

تجربش کردم خیلی خیلی وحشتناکه ،به سر هیچ مادری نیا
خداروشکر به خیر گذشت

خدا رو شکر که به خیر گذشت
واقعا حس خیلییی بدی هست، تا توی این موقعیت قرار نگیری نمیتونی درک کنی
من هم چندروز پیش توی یه جای شلوغ کمتراز یک دقیقه پسرم رو گم کردم، اگر طولانی تر شده بود قطعا سکته میکردم

خدارو هزاران مرتبه شکر عزیزم. کاملا حس اون لحظه شمارو درک میکنم ‌دختر منم یه بار گم شد تو پارک حالم بد شد نفسم بالا نمیومد صدای کسیو نمیشنیدم ....منم پشت دستمو داغ کردم شب بچه رو پارک نبرم چون شلوغه .

عزیزم خداروشکر چیزیش نشده سخته باهم بردن بچه هاتو پارک

خدا رو شکر آبجی انشالله همیشه بلا دور باشه از دخترای گلت🤲🏻🤲🏻

وای چه تجربه بدی
خیلی وحشتناکه برای چند ثانیه بچه از جلوی چشمات بره کنار
من که فقط آرسام رو دارم و میبرم پارک چهار چشمی حواسم بهش هست
شما یه دو تا دسته گل داری

حالا من بزرگه پسره و کلا غیر قابل کنترل
ولی خوبیش اینه پارک اینجا خلوتتره و امن تره ب نسبت

عزیزززم، چقدررررر وحشتناک، منم یه بار این اتفاق برام افتاده و هزار بار آرزو کردم که ای کاش این لحظه من تو این دنیا نبودم، قشششنگ با جون و دل درکت کردم👌

ای وای هم خودت هم بچه ترسیدید...
اره مهدی یار هم یبار تو پارک ازم دور شد بعد 10 دقیقه پیداش کردم و مردم و زنده شدم 3 سالش بود

منم یه بار رایانو تو پارک گم کردم خیلی حس وحشتناکیه

سوال های مرتبط

مامان بن‌بست گهواره مامان بن‌بست گهواره ۳ سالگی
تجربه بیهوشی و دندان‌پزشکی
سلام رفقای مهربون♥️ممنون از دعاهای خیرتون🌱🌻الهی همه خوبیای برگرده به سمتتون💛
دو سال پیش، نهم خرداد من بستری شدم و فرشته اول زندگیم دور شدم تا دومین فرشته وارد جمع خانواده بشه. اونروز برام شبش با عذاب روز شد. روزش با عذاب،شب. دهم فاطمه مهدا جانم جمع ما را شیرین‌تر کرد.
۲۰روز بعدش فاطمه مهدا بستری شد. هر لحظه‌ای که آنژیوکت در آمد و خواستن عوض کنند و زجه میزد، من می‌رفتم پشت در می‌گفتم بذارید بغلش کنم، آرومش کنم شما وصل کنید. ولی اجازه نمی‌دادن. من اونروز دلهره و استرسی نداشتم.
اما امروز با اینکه جای نگرانی هم نداشت، پر از دلهره بودم.
💊حدودا چهار ماهه فهمیدم دخترم دندان خراب داره.یه لک سیاه بود. بردم گفتن دوتا عصب کشی. تا اینکه بعد از عید بردم عکس opg گرفتیم که توی کامنت میگم چطور فاطمه را راضی کردم.
متوجه شدیم ۸تا دندون عصب کشی میخواد.
دختر من نه شیر شب خورده، نه قطره آهن دادم، نه شیرینی و شکلات و قند زیاد میخوره. بیسکوئیت هم اگه بخوره با آب فراوان. اما ظاهرا ژنتیک حرف اول را میزنه که من دندون‌هام افتضاحن.
خلاصه نزدیک به ده‌تا دندان پزشکی رفتم کرج و قم و اصفهان.همه گفتن باید بیهوش بشه.زیر پنج سال. من گفتم همکاری میکنه، اما گفتن کار عصب‌کشی طولانیه و باید بیهوش بشه.
هزینه بیهوشی کرج بین۶_۹میلیون متغیر بود.
هزینه عصب کشی هم با بزرگترها فرقی نداشت. از۳میلیون و ۵۰۰شروع میشد.
جاهای ارزون‌تر هم بود ولی درنهایت همه حدودا ۳۰میلیون به بالا میشدن.
من رفتم پیش دکتر فاطمه رضایی، شهرستان سمیرم، استان اصفهان. مطب شون هم مخصوصا کودکان درست کردن. هدیه میدن، نقاشی می‌کشند، کارتون می‌بینند و آینه دندان‌پزشکی یادگاری میدن و مهربونن.
مامان asemon مامان asemon ۴ سالگی
سلام. شب قشنگتون بخیر.
شما هم وقتی به خاطراتتون فکر میکنین، یه نکات ریزی ازشون پیدا میکنین که اون موقع اصلا به نظرتون نیومده بود؟
داشتم به شب زایمانم فکر میکردم. من ساعت ده شب اورژانسی سز شدم، و تو اتاق تنها بودم. فردا صبحش یه خانمی اومد که بره برای سزارین. اولش که بنده خدا داشت سکته میکرد و کلی برای سوند اه و ناله کرد. بعد از اینکه از اتاق عمل اوردنش هم همینطور. بیچاره گویا درد داشت. قسمت عجیبش اونجا بود که در اوج کرونا، در حالی که پدر همسر من رو حتی توی بیمارستان!!! راه نداده بودن به خاطر تدابیر بهداشتی، کل خانواده‌ی این خانم تو اتاق بودن. مادرش، دخترش، خواهرش، و حتی همسرش🤦🏻‍♀️ هی هم میومدن میرفتن. داشتم فکر میکردم چطور واقعا؟ بعد من وقتی از اتاق عمل اوردنم همسرم رفت پایین که بابام بیاد دو دقیقه ببینتم. رمز میزنن بقیه ایا؟ و اینکه یه زن زائو‌ی دیگه تو اتاقه که باید به بچه شیر بده خیلی موضوع مهمی نبود ایا؟ که همسرش هی میومد و می‌رفت ؟ البته ذوقشون رو درک میکردم واقعا. یه دختر ۱۶ ساله داشت و این گل پسر براشون خیلی جذاب بود. جذاب تر اینکه در حالی که من داشتم سوپ بی مزه‌ی بیمارستان رو به زور میخوردم اون خانم داشت شیرینی خامه‌ای میخورد😂😂 همینطوری هم اه و ناله میکرد برگ های من خزان میشد😂😂

پ.ن:پسر اون خانم ۳۷۰۰ بود بعد دختر من ۲۸۰۰. کنار هم که دراز کشیده بودن انگار اون بابای این یکی بود😂 هنوز که هنوزه من به خاطر این تفاوت دارم به مامانم اینا جواب پس میدم😂😂
پ.ن۲:دعا کنین این یکی یکم تپل تر باشه. یکممم👌🏻👌🏻 که مادر جانم دست از سر کچل ما برداره.
پ.ن۳:دخترک، پیچیده در پتو، هنگام ترخیص.😁
مامان نیکی مامان نیکی ۳ سالگی
وای انقد اعصابم خورده که حد نداره



بچه های شما هم اینجوری ان یا نه ؟؟؟


امشب مهمونی دعوت بودیم خیلی هم رودربایسی داشتم باهاشون


بعد تو مهمونی به غیر از دختر من یه دختر دیگه هم بود که همسن دختر من بود و همبازی هم بودن قبلا هم همدیگه رو دیده بودن بار ها ولی تا حالا اینجوری نشده بودن انقد سر همه چیز باهم دعوا کردن که من مردددددم از خجالت سر چیزای مسخره 🤦🏻‍♀️
سر دستمال کاغذی چرا این دوتا داره من یکی دارم
چرا شمع جلو این بلنده مال من کوتاه بعد جیغغغغغ میزدت دعوا میکردن باز باهم دوست میشدم چند دقیقه خوب بودن باز دوباره دعوا سر یه چیز مسخره دیگه 🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️
تا قبل ازینکه اونا برسن دختر من خانوووووم نشسته بود متین مودب اصلا خیلی خوب بود کلا همیشه اگه خودش تنها باشه بهترینه نمیدونم چرا چشمش به یه بچه دیگه میفته کلا یه ادم دیگه میشه میخاد هر کار که اون بچه میکنه اینم انجام بده حتی اگه نتونه انجام بده خیلی خجالت کشیدم امشب واقعن هنوز دارم بهش فکر میکنم و خجالت میکشم
یعنی فقط شام اوردت ما نفهمیدیم چجوری سریع بخوریم فرار کنیم که بقیه ارامش داشته باشن 🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️ بچه های شما هم اینجورین یا فقط مشکل منه این جور رفتار 🥲
مامان آدرینا مامان آدرینا ۳ سالگی
سلام مامانا من به کمکتون نیاز دارم
چند وقتیه آدرینا میبرمش پارک از بچه ها یاد گرفته از سرسره میره بالا،
من خیلی تذکر میدم میگم لباسای بچه ها کثیف میشه اینکار خوبی نیست خب می دیدم اعتنا نمیکنه منم بهش گفتم اگه بخوای تکرار کنی دیگه نمی برمت پارک،گفت باشه من دیگه از پله میرم بالا
میریم پارک به حرفم گوش میکنه بعد باز تکرار میکنه.من توی پارک و قبل از رفتن اینقدر بهش میگم که زبونم میخواد مو در بیاره،چند باره از سر سره که میره بالا مامانای دیگه نگاهش می‌کنند منم مدام تذکر میدم امشب یه خانمی گفت دختر باید از پله بری من کمی ناراحت شدم اما حق رو به اون خانم دادم خب یک بار دو بار با احترام بگن ممکنه بار سوم چیزی بگن بد شه و منم جواب بدم.
من اصلا دوست ندارم بخاطر از سرسره رفتن بالای دخترم که میدونم بدترین کاره با کسی بحث کنم .
میگه ببریم‌ پارک دیگه نمیرم از سرسره بالا باشه دیگه نمیرم اما باز میره
تکرار تذکر گوشزد برات بستنی نمی‌خرمو الان می برمت خونِهو علکی برم ولش کنم بیام از پارک همانا گوش نکردن و منو به هیچیش حساب نکردنم همانا
من چ کنم؟
مامان دلسا😍 مامان دلسا😍 ۳ سالگی
سلام خانما
من یه هم دانشگاهی دارم یه پسر داره که یه سال و نیم از دختر من بزرگتره. باهم یه جا مهد میرن. ما رابطمون در حد سلام علیک بیرون و اشنایی معمولیه
چند وقت پیش مهدشون تولد بود. دختر من ژله خیلی دوست داره. یدونه خورد. من دم در منتظر بودم. وقتی اومد بریم لج کرد باز میخوام گفتم بریم خونه درست کنیم. گفت نه و رفت تو به مربیشون و مامان دوستش گفت به من یکی دبگه بدید و گرفت و اونم خورد. بعد اون روز دوستم رو به دختر خالش که اونم هم دانشگاهیمه و برادرزادش اونجا میاد کرد و با خنده گفت بچه های ما حقشونم بخورن تو سرشونم بزنن صد سال دیگه نمیرن اینکارو کنن. این اینده یه چی میشه. با یه حالت کنایه گفت. من چیزی نگفتم
امروز که رفتم دنبال دخترم اونم اومده بود دنبال پسرش. اول بچه اون اومد سر یه مساله لج کرد و شروع کرد غر زدن و پا کوبیدن. بعد دختر من اومد و اونو دید الکی لج کرد و هی اینور اونور دوید. این یهو رو به بچش کرد و گفت بیا بریم مامان این صحنه هارو نگاه نکن یاد میگیری. در حالی که بچه خودش با اینکه ۱سال و نیم بزرگتره بدتر میکرد. اومدم یه چیزی بگم که رفت
دختر من از نظر قد و هیکل از پسر اون بلندتره. از نظر حرف زدن و حقشو گرفتنم مطمئنم بهتره. هوشی و تمرکزی هم با اینکه دخترم کوچیکتره اما قد اون بلده. فقط یه سری مهارت ها رو شاید اون جلوتر باشه
حالا به نظر شما هدف خاصی داشته؟ چیزی بگم یا بیخیال شم؟