وای مامانا خدا امروزچقدر بهم رحم کرد دیشب گفتم چشمم گل مژه زده صبح پاشدم دیدم کلا چشمم ورم کرده درد شدید از ی طرف هم ویار حالت تهوع واقعا توان درد چشم هم نداشتم،
رفتم داروخونه گفتم اقای دکتر چشمم،، گفت ۲تا بهت پماد و قرص میدم یساعت ورمش دردش کلا میفته، گفتم فقط من باردارم گف پساصلا توصیه نمیکنم چون خطر داره پیش دکتر متخصص برو،،
گفتم الان دکتر متخصص نیس گف برو همین روبرو بیمارستان دکتر متخصص داره خلاصه رفتم و فقط دکتر عمومی بود همین چشمم و دید گف گل مژه اس گفتم فقط من باردارم گف مشکلی نییس این داروها رو برو از داروخونه بیمارستان بگیر رفتم داروخونه بسته بود،،

گفتم خب برم همون داروخونه اولی ک اقای دکتر بود داروها رو همین دید گف وای خانم شما بارداری این داروها خیلییییییی خطریه حتی باعث نقص عضو جنین میشه مگه نگفتی بارداری گفتم چندین بار گفتم، گف من اصلاااااااااا توصیه نمیکنم چون شدیدا ب جنین اسیب وارد میکنه ی دکتر دیگع هم اونجا بود اونم اومد دید گف وای چرا اینو نوشته همون حرفا رو زد...
وای وحشت کردم خدا چقدر بهمون رحم کرد خدا اون دکتر هم لعنت کنه وقتی سردر نمیاره چرا تجویر میکنه،

بعد این اقای دکتر گف ی پماد برات مینویسم دقیقا همینو برو از داروخونه دیکه بگیر چون من تموم کرد خدا خیرش بده برام نوشت و بهم داد

۴ پاسخ

دیگه عقلم نرسید، اما از غروب انقدر خداروشکر کردم داروخونه بیمارستان بسته بود اگه باز بود من میگرفتم از کجا میدونستم دلم خوش یود دکتر رفتم

من اگه جای تو بودم همون رو می بردم به ریس بیمارستان نشون میدادم که دیگه از این غلط ها نکنن ببعشورها من قبل از حسین بچه سقطکردم سر همین خنگ بازی دکترا با اینکه خدا بهم لطف کرد فرزند داد ولی وقتی یاد اون می افتم که چه دکتر بیشعوری بود فقط بهش لعنت میدم

من که هیچ وقت به دکترای عمومی بیمارستانها نمی‌رم اصلا اصلا خوب نیستن نمی‌دونم چه مرگشونه. اصلا براشون مهم نیست هیچی

اصلا ادم میترسه دکتر هم بره .خدا ب همه رحم کنه گیر دکتر بیسواد و نفهم نیوفتن

سوال های مرتبط

مامان توت فرنگی😍 مامان توت فرنگی😍 ۴ سالگی
مامانا دلم گرفته. خواستم اینجا درد و دل کنم. چند وقتیه شیطنت و لجبازی پسرم خیلی زیاد شده، خیلی هم ب من وابسته اس. من افسردگی و اختلال اضطراب فراگیر دارم و تحت نظر روانپزشکم و همسرم بیشتر اوقات سرکاره. جدیدا پسرم حتی نمیخواد من با تلفن هم. صحبت کنم. امروز اومدم خونه مامانم ک یکم حالم بهتر بشه،تا رسیدیم پای پسرم سر خورد و افتاد زمین و گریه کرد، منم خیلی ترسیدم. بعد خواهرم تو اتاق بود و پسرم با گریه رفت تو اتاق و ماشینشو برداشت و پرت کرد، ماشین لعنتی صاف خورد تو سر خواهرم! خواهرم برداشت ماشینای پسرمو پرت کرد و چند تا حرف بار پسرم کرد. منم گفتم خب حالا این بچه اس نمی‌فهمه تو چرا داری ماشینارو پرت میکنی و شروع کرد هر چی از دهنش در میومد و بمن گف ک بچت وحشیه و شعور نداره و هیچی یادش ندادی، منم گفتم با‌شه بذار ببینم تو بچتو چجوری تربیت میکنی،خلاصه یکی اون گف یکی من.... منم کیفمو برداشتم ک برگردم خونمون ک مامانم نذاشت، منم گریه هام بند نمیومد و ی لحظه نمیتونستم جلوی اشکمو بگیرم،خواهرم اومد تو گف چی شده، مامانم گف داره میره و این صداشو بلند کرد و گف مگه من چی گفتم! منم گفتم مگه تو حال و روز منو نمیدونی ک این رفتارو میکنی برگشت چند تا فحش هم ب همسرم داد ک دلیل حال بدت شوهر نفهمته. خلاصه دلم خیلی گرفته، تنها کسی ک باهاش درد و دل میکردم همین خواهرم بود ک اینجوری جوابمو داد! دلم خیلی گرفته، نمیدونم چیکار کنم اصلا، همینجوری اشک چشمام میاد پایین، از طرفی دلم نمیخواد پسرم ببینه، نمیخوام بفهمه من چقد آدم ضعیفیم، ولی انگار باید اونم بفهمه من چیم....