۱۴ پاسخ

عزیزم باید سعی کنیم در مرحله اول توی بحثهای کودکانه شرکت نکنیم و مرحله ب مرحله باشه مثلا اگر دیدیم داره آسیب میزنه اونموقع ب آرامی و اینکه بچه ها هنوز درکی از دروغ ندارن باید آرامشتو حفظ میکردی ب خواهرتم ب دعوا پیش نمیرفتی حالا که تموم شده بهتره یه چند وقته همدیگرو نبینین بعدا سر فرصت اگر شرایط پیش اومد دوباره دیدید همدیگرو با آرامش براش توضیح بده و اگر تمایل ب ارتباط داری سر فرصت با حال خوب دوباره با هم آشتی کنید

خواهرت مشکل داره

عزیزم منم مدت پیش همچین مسئله ای داشتم بخاطر خودم و پسرم ارتباطمون رو کمتر کردم کاملا حق با شماست منم بودم از بچم دفاع میکردم وقتی دختر خواهرتون ۲سال بزرگتره وظیفه ی خواهرتون بوده به دخترش توضیح بده بچه ای که حرف نمیزنه چطوری دروغگو به حساب میاد

بهش بگو جایی اینکه عربده بکشی. به بچت ادب یاد بده. با بچه ی منم دیگه حرف نزنید

حق دارید.واقعا تاثیر خوبی رو بچه نداره این حرف

وقتی تو ب ارومی گفتی خواهرت چرا بهش برخورده فقط رابطتو کم کن تا دخترت تو سری خوری نشع

اگه رابطتون با خواهرت خوبه اصلا به خاطر بچه ها باهم دعوا نکنین بچه ان بازی میکنن دعوا میکنن همدیگرو حتی میزنن آدم رابطه خواهریش و به خاطر بچه خراب نمیکنه من خودم خواهرم فرشته است بچه هامونم نمی‌سازند باهم اهمیت نمیدیم

خوب کاری کردی بالاخره رو بچه ها اثر می‌ذاره ،یهش بگو چطور تو طاقت نداری من یا دخترم یه دخترت چیزی بگن بعد توقع داری من بشینم نگاه کنم ، مامانت اینا نظری نداشتن ؟

من اگه بخوام بچه ای رو دعوا کنم جای که پدرمادرشون نبینه میگم درضمن به دخترم بگن دروغگو خودش میگه خودتی ازاول یادش دادم جواب بده نباید کش بدید به هرحال تو سختی ها و مریضی و .شادی هاو...خواهر برادر میان

به نظرم به خاطر دخترت یه مدتی خیلی کم کن رابطه ت رو

عزیزم درک میکنم بچه ها گاهی خیلی باهم برخورد دارن به نظرم درست نیست بخاطر بچه ها با خواهر واطرافیانت دعوا وقهرکنی ارزش نداره تا میتونی با ارامش جوابشون بده بگو دلم نمیخواد بخاطر بچه ها بینمون کدورت پیش بیاد

جهنم خودش باید شعور داشته باشه جلوی دخترشو بگیره
خوب کردی محل سگش نده

بهتر ، نرو پیشش

دخترش دوسالو نیم از دخترم بزرگتره

سوال های مرتبط

مامان لیانا و مسیحا مامان لیانا و مسیحا ۴ سالگی
امروز دوتا بچه هامو بردم پارک بماند ک چقدر تا اونجا پسرم دویید و من دنبالش بعدش تو پارک از تاب نیومد پایین چقدر اونجا باهاش حرف زدمو حواسشو پرت کردم همدلی کردم تا آروم شد و رضایت داد بعدش دخترم گفت بلال میخوام پول دادم گفتم من اینجام نگات میکنم برد بگیر تو پارک ی پسری داشت میفروخت رفت گرفت پسره دید بچست یدونه کوچولو وکاملا سوخته بهش داد با دخترم رفتیم گفتم این چیه دادی ب این بچه چون بچست باید اینو بدی؟خلاصه معذرت خواست و ی بلال دیگه داد دخترم ب دخترم گفتم وقتی پول ب چیزی میدی نگاش کن ک چیز خوبی بهت بده بعدش رفت آب معدنی بخره بطریش کج بود یکم کنار درش بردب فروشنده گفت یدونه خوبشو بده😅😅
توراه پیتزافروشی دید گیرداد ک من پیتزا میخوام گفتم باشه گفت همینجا بشینم بخورم حالا توش پر مرد رفتیم پیتزاشو خورد همونجا مردا کم کم رفتن پسرم کل اونجارو دویید و دست ب همه چی زد شالم رو زمین کشیده میشد قیافم دیدنی بود😅😅اینجا بود ک قدر شوهرمو دونستم بعدشم تا خود خونه دخترم گفت خیلی خسته شدم پسرمم گریه چون وقت خواب شبش بود خلاصه خیلی روز سخت و پر چالشی بود اما آخرش دخترم بهم گفت تو مامان خوب منی تو مهربونی و اینطوری خستگیم در رفت 💙😍