۵ پاسخ

هیچی از دستم راحت میشه دیگ به زور بهش شیر و غذا نمیدم

عزیز چرا با خودتان این کار و می کنید اگر یک مادر شاد باشی هیچ وقت بخاطر یک خواب خودت آشفته نمی کنی خواب از فشار عصبی

لعنتی ازفکرش اشکم اومد باز😢

خدا تو رو واسه بچه هات حفظ کنه بزرگ شدنشون رو ببینی🌹

اره خیلی فکر میکنم درسته خانواده شوهرم خوبه ولی میگم من بمیرم کی میخاد بهش برسه کی میخواد بغلش کنه اگه ببینه یکی مادرش کنارشه غصه بخوره چی به شوهرم‌گفتم مذیونی من مرذم نامادری بیاری براش😀

سوال های مرتبط

مامان ایلیا و آریا😍 مامان ایلیا و آریا😍 ۱۳ ماهگی
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
بعداز ی هفته تو بخش بودن دکتر گفت جواب آزمایش فردا بیاد مرخصی منم از خوشحالی زنگ زدم شوهرم که فردا مرخصم شوهرم رفته بود گوسفند هماهنگ کرده بود پسرم همش زنگ میزد میگفت بالخره دوباره داداشو میبینم ، فردا جواب آزمایش اومد منم آماده که به شوهرم بگم که کارهای ترخیص بکن ، دکتر چیزای خارجی بلغور گردو رفت گفتم مرخصی دیگه پرستارا گفتم نه ، بچت سنگ کلیه داره باید فعلا اندازش معلوم بشه به والله زدم زیر خنده آنقدر خندیده بودم که دکتر ترسیده بود همش میگفت آب قند بیارین پشتشو بمالین من میخندیدمو دیدم که مامانای دیگه و دوستام و پرستارا حتی دکتر اشک میریزن منو به زور آروم کردن همش میگفتم با چه رویی زنگ بزنم به شوهرم بگم، همش زنگ میزد من جواب نمی‌دادم چون نمیدونستم چی بهش بگم زنگ زدم بابام گفتم چیکار کنم اگه بفهمه خودشو میکشه دیگه واقعا طاقتش سر اومده چون خیلی بهم وابسته ایم بیشتر از بچه اون نگران و دلتنگ من بود ، بابام گفت بهش نگو بهش بگو سرما خورده ی چند روز دیگه مرخص میشه بالخره ی هفته دیگه موندم ی هفته مونده بود به عید من بیمارستان بودم مامانم زنگ زد گفت بیا حداقل ی ارایشگا برو ی ذره به خودت برس شوهرت دق کرد آنقدر حالتو اونجوری دید ، ی روز مامانم اومد پیش بچه موند من رفتم آرایشگاه و حموم ی کم لباسخریدم موهامم رنگ کردم شبش برگشتم بیمارستان ، همه تعجب کرده بودن تو بیمارستان چقدر تغییر کردی اون آدم هپل رفت چه هلویی برگشت بچم خیلی وابسته به منه فقط تو اون ۳ هفته ای که تو بخش بود مامانم بعضی روا میومد پیش امیرحسین میموند من تو همون بیمارستان حموم میرفتم یا با شوهرم ی دور میزدم یا پسرمو میدیم
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
دیدم نه اصلا شیر جذب بچه نمیشه همینجوری سفید رنگ از سوراخ معدش میاد بیرون دوباره زنگ زدم دکتر خودش قبول نکرد بریم پیشش گفت ی جا ببر براش سرم بزنن منو مامانم هرچی بیمارستان خصوصی ودولتی تو کرج بود بردیم ولی هیچ کس قبول نمی‌کرد حتی نگاهش کنه چند تا دکتر جراح بردیم اصلا زیر بار نرفتن که کار کس دیگه رو حتی نگاه کنن حتی چند جا گفتن بچتون دیگه نمیمونه ببرین خونه راحتش بزارین شوهرم دیگه بهش مرخصی نمیدادن چون دوماه گلا نرفت سرکار شبا جلو بیمارستان می‌خوابید فقط ی روز در هفته میومد به پسر بزرگم سر میزد، ما به پول شرکت خیلی احتیاج داشتیم چون تموم پس انداز و کلی قرض کرده بودیم همش خرج شده بود مت مجبور بودم خودم بچمو دکتر ببرم پشت فرمون زار میزدم گریه میکردم ساعت ۸ شب که شوهرم اومد گفتم بریم بیمارستان مفید بچم داره از دستم میره با مامانم و بابام راه افتادیم بردیم بیمارستان همش تو راه میزدم تو صورتش که نخوابه وقتی رسیدیم جلو در بیمارستان با سرعت بچه رو بغل کردمو داد میزدم کمک کنید رسیدم تریاژ پرستار تا بچه رو دید بدو به سمت اتاق احیا بردن و شروع کرد دادزدت که دکتر بگین بیاد منم جلو در افتادم چرا من نمیمردم وقتی آنقدر عذاب بچمو میدیدم از لای در دیدم دارن بچمو سوراخ سوراخ میکنن ولی حتی چشاشو باز نمیکنه بخدا فقط ی لحظه چشاشو باز کرد منو دید و بیهوش شد انگار میخواست برای آخرین بار منو ببینه دیگه چشام نمی‌دید مامانمو بابام منو همسرمو بردن کنار ، بعد از چند دقیقه پرستار بچمو داد تو بغلم با ی سرم تو سرش گفتن خداروشکر ی رگ پیدا کردیم ولی اگه فقط چند دقیقه دیگه میاوردی میرفت تو کما ،
۳ روز تو اورژانس بستری شد که دیدم بچم تب کرده ازش تست کرونا گرفتن که مثبت شد