۶ پاسخ

مامان امیر حسین تو خیلی خیلی منی من دقیقاً همینطورم تو نه گفتن

برعکس توکه خجالتی بودی نمیتونستی بگی "نه" اون خانوم کاملا پرو بوده و معلومه توبچگیش هم قشنگ نه میگفته🤣🤣🤣

بایدروبچگی می گفتی نه لازمش دارم یاشکسته خرابه برین براش بخرین

خب آفرین منم خجالتی بودم ولی دخترمو یجور بار آوردم و پشتشم که ازکسیو چیزی خجالت نمیکشه

خجالتی و عصبی بودی خودتو هم اونو راحت کردی

😂😂😂خیلی باحال بود.ولی کاش مادره رو خود خمیر میکردی ن چرخت رو😂

سوال های مرتبط

مامان هیما💕 مامان هیما💕 ۸ ماهگی
امروز دوستم که یه بچه ۳ ساله داره اومد خونمون
اولش گفتم بزار راحت باشم و اجازه بدم هیما با دخترش بازی کنه
یکی دوبار ک دور بودم ازشون دیدم بچش با ی وسیله زد تو سر هیما و هیما جیییغ و گریه
دفه بعدی دیدم ی اسباب بازی رو محکم از دست هیما کشید
دفه بعدی ی چیزی رو ب زور میکرد تو دهن هیما
و دیگه آروم نشدم ، رفتم بچمو بغل خودم نگه داشتم و تا آخر که اون خونمون بود از کنارش تکون نخوردم و حواسم کامل بهش بود !
حالا سوالم اینجاست
چجووووری هیما باید اجتماعی شه؟!
من این رفتارا رو از بچه یه ساله یه دوست دیگه هم دیدم که چند بار هم هیما رو زد ، با اونم تا جای ممکن رفت آمد نمیکنم ک اذیت نکنه بچمو
امروز واقعا داشتم فکر میکردم خب تا کی؟! هیما چجوری باید یاد بگیره از خودش دفاع کنه یا چجوری با بچهای دیگه بازی کنه؟!
نمیشه من همیشه کنارش باشم و نزارم کسی اذیتش کنه که!
این یادگیری از کی باید اتفاق بیوفته؟! از همین الان یا یکم بزرگ تر شه بعد مستقلش کنم؟!
گیجم
میترسم بچم نتونه ارتباط بگیره چون من انقد مراقبشم....
مامان کایانی مامان کایانی ۱۱ ماهگی
بردنش ای سیو برای تعویض خون و اون شب مامانم اومد دنبالم برم خونه ک وسط راه مزاحممون شدن و من از پلاک عکسرفتم و رفتیم شکایت کردیم و خلاصه گذشت صبح رفتیم بیمارستان اتاق شیردهی منتظر بودم بیارنش وقتی بعد ی ساعت آوردنش بچم سوراخ سوراخ بود طفل دوروزه من همجاش انژوکت بود بردنش بخش نوزادان و رفتم موندم پیشش همش عمه هام زنگ میزدن هر دودقیقع زنگ میزدن گریه میکردن گوشی و داخل نمیبرم تو جای مادران بود ب حدی رسیده بودم ک دیگ از خستگی پاهام ورم کرد دستام کبود بود رو کمرم یچی اندازه گردو دراومد داشتم میمیردم شوهرم اومد کلی ماساژ داد و دم در با برادرشوعرم و شوهرم یکم نشستیم همش گریه میکردم همش گریه شده بود کار این سه روز من زایمان کرده بودم ن استراحت داشتم ن حموم رفته بودم ن خوابیده بودم همش نشسته بودم دیگ یکم خوابیدم کمرم خوب شده بود دیگ تا صبح نشسته بودم پیش بچه گفتم برم دستشویی دستشویی بیمارستان اون ته توی ی راهرو تاریک بود خیلی بدجور بود هم کثیف بود هم توالت نداشت هم ترسناک بود ساعت پنج صبح بود از دراومدم بیرون دیدم ی گربه ی خیلی بزرگ جلو چشامه شبیه سگ پاکوتاه بود ترسیدم کلی صلوات کشیدم ورفتم دستشویی من چون توالت نبود کارهام و وایستادع میکردم خودمو میشستم یهویی حس کردم در دستشویی روبرویی باز شد ی سایه سریع رد شد ترسیدم خیلی و رفتم بخش و بعد چهار پنج روز مرخص شدیم و رفتیم خونه همش توی اتاق مادرشوهر می‌خوابیدم چشامو‌مببستم حس میکردم یچی میبینم یچی شبیه ی آدم معلول ی آدم زشت میترسیدم
مامان کایانی مامان کایانی ۱۱ ماهگی
خلاصه چند روزی خونه مادرشوعرم بودم و بماند مادرشوعرم بعد دروز منو گذاشت رفت سرکار
بخاطر شرایط مادرم تا شب سرکار بود پیشش نموندم خلاصه ده رو زدم مامانم اومد دنبالم و دو سه روز موندم پیشش بعدش باز اومدم خونه مادرشوهر و دو سه روزی موندم بازم گقت دیگ ده رو زدی من میرم سرکار من موندم و بچه و ی خونه تنها انقد گریه کردم انقد گریه کردم اصلا استراحت نداشتم خسته بودم ب شوهرم گفتم بریم خونمون اینجا ک اینطوریه مادرمم ک نیست من ک ازاول تنها بودم الآنم روش بریم مستقل بشیم رفتیم خونه با ی بچه کولیکی ن شب داشتیم ن روز ی ساعت در طول شبانه روز میخوابیدیم یا تا پنج صبح با ماشین دور میزدیم بخوابه دیگ ی شب تو گهواره بودم گفتن بچه گریه می‌کنه ی سوره هست اونا بخونین.سوره ج.ن من تا خوندم حس کردم تو تلویزیون همش سایه میبینم و ترسیدم و زدم زیر گریه و شوهرم اومد رو تلویزیون روسری انداخت و آرومم کرد من میترسیدم همش تا ی مدت گریه اینا دیگ ی شب پدربزرگم زنگ زد ب ی آقایی برام کد نوشت اونا خوندم
تا سه چهارشب تا می‌خوابیدم نفسم نمیومد یکی داشت خفم‌میکرد کم کم خوب شدم دیگ ولی اون ترس تو دلم موند می‌گفت تو بیمارستان چون زن زائو بود تنها بود اینطوری شدش خلاصه گذشت و این وسطا هر سه روز بچمو میبردم تست زردی بده تا ۲ماه بچم خیلی اذیت شد خیلی همجاش کبود بود درد کولیک این وسط رفلاکس گرفته بود من بودم و شوهرم دوتاادم بی تجربه ک هیچی بلد نبودیم همراه بچه منم گریه میکردم
مامان نفس و نسیم🤱🤰 مامان نفس و نسیم🤱🤰 هفته سی‌وچهارم بارداری
خانما میخوام تجربه‌ی تلخ خودمو بگم البته ک همه‌ی شما عزیزان خیلی درکتون بالاتره و مطمئنن کاره منو انجام نمیدید
امروز قرص مولتی ویتامین خوردم رنگش صورتی بود دیدم دخترم خوشش اومده دادم دستش و مطمئن بودم نمیتونه قرص از توش در بیاره فقط در حد بازی کردنه
مشغول کار بودم دیدم یه چی دهنشه اومدم دیدم اون آلومینیوم هایی ک از جای قرص های خالی مونده رو کنده گذاشته دهنش درش اوردم همه‌ی اون خالی هارو کندم گذاشتم رو مبل ولی‌ اصلا حواسم نبود این بچه پا میشه(تازه بچم میگیره از مبل پا میشه سر پا🥹🥹🥹) چشتون روز بد نبینه رفتم آشپزخونه بعد چند دقیقه دیدم سرفه کرد دوییدم سالن دیدم قرمزززز شده نفسش رفته😭😭😭😭گرفتم بغلم زدم پشتش دست انداختم دهنش نشد ک نشد طفلی هر چی تو دلش بود پاچید بیرون بالا اورد دیگ انداختمش زمین و فقط جیغ زدم‌همسایه ها اومدن همسایمون اومد برش داشت بچه مرده بود انگار نفس نداشت دست انداخت دهنش دوباره بالا اورد اینسری نفسش اومد و من ینی جیغ زدمو گریههه کردم
خیلی خوبه آدم تو موقعیت های سخت خونسردی خودشو تا حدودی حفظ کننه ولی واقعا من خودم اون لحظه روح از بدنم جدا شده بود
اینارو از حلقش در اوردیم👇