۵ پاسخ

از ماشین چجوری رو گاز افتاد؟؟؟ 😐😐😐
بچه ها خیلی شیطونن ، من اشپزی کردین از شعله های عقبی که نزدیک دیواره استفاده میکنم خیلی خطرناکه اب جوش یا روغن داغ

دختر منم ماشاالله خیلی شیطونه،چند روز پیش با پشت سر از روتختی افتاد رو سرامیک.علارغم میل باطنی مجبور شدم بترسونمش بهش گفت اگه از میز و تخت بالا بری جوجه هاش میخورنت.اونم دیگه طرف اتاق ما نمیره

صدقه بده ، خدا رو شکر بخیر گذشت من که وقتی آشپزی میکنم اجازه نمیدم دخترم سمت گاز بیاد یا یه سمت آشپزخونه سرگرم بازی میشه یا میره اتاق بازی میکنه ولی بچه ها روز به روز شیطنتشون بیشتر میشه باید صبور تر باشیم منم روزایی که مهمان دارم یا کارام بیشتره دخترم شیطونتر میشه و می‌خواد همش با اون وقت بگذرونم

عزیزمصدقه بده
ولی خب روروئک که مناسب سن دوسال نیست معلومه وزن بچه دوساله رو نمیتونه تحمل کنه
رو ماشین هم خطرناکه مخصوصا وقتی کنار گاز باشه که خیلی بیشتر خطرداره
انشالله بلادور. باشه
براش توضیح بده کاراش خطرناکشو کم کم یاد میگیره انجام نده

یذره اسفند براش دود کن صدقه بنداز اگه کار هم زیاد داری ازش کنسل کن وقتی آدم دورش شلوغه بچه هم بیشتر اذیت می‌کنه

سوال های مرتبط

مامان رمان نویس✍🏻 مامان رمان نویس✍🏻 ۳ سالگی
~قصه تلخم ~28ماه های اخرم بود داشتم موهای فاطمم رو بافت میزدم که کمرم تیری کشید اخمامو توهم کردم حاج حسن صدام کرد بزور ازجام پاشدم دست فاطمم رو گرفتم رفتم مهمان خانه که حاج حسن اونجا بود قیلون میکشید.... اشاره کرد بشینم کنارش نشستم که فاطمه هم رفت گوشه ای مشغول بازی شد ــ نرگس من اصلا برام فرقی نداره بچم دختر باشه یا پسر هرچی باشه فقط سالم باشه زن خیلی وقته میخوام لگمت اما وقت نشده بیبن زن اگه بچمون دختر شد که روی چشمام مثل فاطمه بزرگش میکنم اگه هم پسر شد که چه بهتر من نمیخوام تو استرسی واردتت بشه.. یک لحظه با خودم گفتم این همون حاج حسنیه که تا چند ماه قبل فقط اسم پسر ورد زبونش بود چیشده الان اینجوری میگه نگاش کردم به ریش های سفیدش به چهرش چرا نمیتونستم دوسش داشته باشم حاج حسن خیلی خوب بود خیلی یک دفعه ای زیر دلم درد گرفت انگار خیس شدم دلم هری ریخت پایین با ترس با خودم نگاه کردم ناخواسته جیغی کشیدم که حاج حسن هول شد داد زد چند نفری ریختن تو اتاق از درد مثل مار به خودم میپیچیدم صدای گریه فاطمم بلند شد با گریه نگاش کردم حالم خیلی بد بود خیلی از درد از هوش رفتم... دوباره همون دردا همون تجربه ای که سر فاطمه داشتم سر این بچمم امد از درد و خستگی نای لای چشمامو باز کنم نداشتم صدای گریش توی گوشم بود فاطمه امده بود جلو دستاشو میگرفت میبوسید لبخندی روی لبام نقش بست با یاداوردی اینکه بچم چیه تندی برگشتم سرمو برگدوندم سمت معصومه که از نگاهم فهمید گفت ــ دختره مبارک باشه راستش اولش دلم انگار یک جوری شد لم میخواست پسر باشه ولی برگشتم نگام افتاد به صورت سفید و کوچولوش به لبای سرخش دلم رفت براش