پارت آخر
دیگ بخیه هام تموم همه یکی یکی اومدن دیدنم چونن ساعت ملاقات نبودن گذاشتن یکی یکی بیان منم کلی ذوق ک راحت شدم و پسرم سالم و سلامت پیشمه
یه شبم بیمارستان موندم و فرداش مرخص شدم
ولی در کل زایمانم سخت بود چون من نمیخواستم بستری بشم میخواستم دردامو خونه بکشم وقتی دردام شدن نیم ساعتی یک بار برم
اومدم خونه تا سه روز حال پسرم خوب بود بعد سه روز شب سوم دیدیم پسرم هرکاری میکنیم از خواب بیدار نمیشه ک نمیشه
بردیم بیمارستان گفتن زردی داره جاشم گرمه ک دیگ بستری شد
من تجربه زردی پسرم سخت تر از زایمانمه،از. بس اذیتم کردن و حرف زدن 💔🥲
کووووش من گمت میکنم
مگه چند سالته
پارت چهارم
خلاصه امتیاز نفس کشیدن و نداد و شد ۶
منم با کلی استرس راهی بیمارستان شدم
از این ور از زایمان میترسیدم ،از این ور ذوق داشتم میخواست بیاد پیشم ،از این ور برا تنفسش🙇
رسیدیم بیمارستان ماما گفت بستری میشی به خاطره تنفسش باید به دنیا بیاد ،ولی بازم صبر کن نشون دکتر بدم ،یک ساعتی طول کشید تا دکتر از اتاق عمل اومد و گفت بستریش کنید
بستری شدم با رحم بسته و درد مث پریودی ولی فقط کمرم درد میگرفت
ساعت ۶ غروب رفتم بخش زایمان و اومدن آمپول فشار برام زدن و معاینه کردن ،تا ساعت ۱۰ شب اینا هزااااران بار معاینه کردن ،منم چون گوشیم همراهم بود قرآن خوندم ، و راه رفتم و ورزش کردم ،اون شب بیمارستان خیلی خلوت بود به یه پرستار گفتم مامانمو بفرسته پیشم.....
الهی عزیزم
عزیزم کدوم بیمارستان زایمان کردی خوب بود رسیدگی از تمیزی شون
پارت شیشم
دیگ با شوهرم حرف زدم آرومم کرد گفت ک همه منتظرن صبح بشه بیان بیمارستان ،از جای خالیم توی خونه ،اژ منتظر بودن منو پسرمون ،کلی حالمو خوب کرد
ساعت ۴ صبح بود ک پرستار اومد معاینه کرد و گفت شدی تازه ۳ خیلی خوبه ،بهم یه امیدی داد
(اون شب فقط دلم میخواست شیفت اون پرستارا تموم بشه به زور جوابمو میداد )
اینم بماند هی اومدن گفتن ماما همراه بگیر اگ ۴ سانت باز بشی میاد کمکت میده ،نگاه یه نفر نصف بشه اومده ماما همراه داره ،نزدیکه زایمان کنه
منم میگفتم خو وقتی برسم به ۴ سانت دیگ نصف راه و رفتم برا چیمه ماما ، ماما همراه باید از هفته ۳۷ باشه نه الان ....
یک ساعت بعدش دیدم زنه زایمان کرد و من کلی غصه می خوردم ک ماما همراه ندارم و زایمان نمیکنم من😂💔
دیگ خودم خودمو آروم میکردم ک تو نصف راه و رفتی خودت وزش کن قرآن بخون تو میتونی کمک خودت باشی
ساعت ۶ صبح بود دقیقا ک یه پرستاره اومد معاینه کرد و گفت
پارت پنجم
مامانمو فرستاد و من کلی ذوق کردم ک مامانم پیشم میمونه تا صبح
مامانم برام قرآن میخوند بلند بلند و من گوش میکردم باهم تعریف میکردیم ،دردام در حد درد پریودی بود از مامانم پرسیدم دردام از این بیشترم میشه ،مامانم به جای آروم کردن گفت جوری میشه ک بیمارستان میره تو دهنت ،فقط داد نزنی🥲😂💔
گفتم به جای آروم کردنه گفت خو دیگ راستشو بهت میگم
تا ساعت ۱۲ مامانم پیشم بود (اینم بگم ساعتی یک بار معاینه میکرد پرستارای مختلف😑😑)ساعت ۱۲ مامانمو فرستادن رفت منم یک ساعتی خوابیدم چون دردم کم بود ولی هی میگفتن رحمت باز نیست و نمیشه تغییر نکرده
من تا صبح خیلی استرس کشیدم برا تنفس پسرم برا دردام ک بیشتر میشدن
برا اینک ببینم میتونم طبیعی یا میرم سز
حتی به این فکر میکردم ک پسرم داره به دنیا میاد اصلا من میتونم توی این سن مادر خوبی باشم......
بعدش کووووو😬😬🙄
خب بعدش🙄
سلام عزیزم من تازه تجربتو خوندم ،قدمش مبارک باشه ببخشید دیر گفتم خیلی سختی کشیدی اما خداروشکر سالمه بالاخره کولیک و رفلاکس و هرچیم داشته باشن بالاخره ایشالا ب سلامتی تموم میشه ، خیییلی عالی نوشتی مثل رمان بود حتی یه جاهاییش اشکم میومد خیلی لحظه عجیبیه تولد بچه ، اما برای من سر و شونه و کلا همه باهم زدن بیرون😂😁البته صد نفر ریختن سرم برای بچه اولم تازه آمپول زایمان بی دردم زدن کمرم ک خیلی بد بود اما بخیه دوختنش خیلی بده ک احساس میکنی رد شدنه نخو میفهمی انگار پوستت کشیده میشه😖
بسلامتی گلم نصف اتفاقاییک برات افتاد مثل هم بودیم منم چند روز دیگ وقت کنم میام تعریف میکنم
این موقعه بود ک گفتن سر بچه داره میاد زور بزن ،یهو من از حال رفتم زنموم زد تو صورتم گفت نخواب آیدا از پشت قفسه سینم گرفت بلندم کرد گفت نگاه کن سرشو ببین سرشو دیدی اومده بیرون اگ زور نزنی بخوابی از حال بری کیانت فشارش میوفته حالش بد میشه خفه میشه ،مگ منتظر این لحظه نبودی بغلش کنی پس زور بزن تا حالش بد نشد ،وفتی توی اون حالت این و بهم گفت ،و خودمم سرشو دیدم ک با یه عالمه موهای مشکی اومده بیرون جون گرفتم ،نفسمو حبس کردم و روز زدم،گفتن دیگ زور نزن فعلا تا چند دقیقه ک سرش بیرون بود من دردی توی کمرم و هیچ جام نداشتم فقط یه چیز سنگین توی پاهام حس میکردم ،توی پاهام سر شده بود ،دیک بعد یک یا دوقیقه باز زور زدم و کشیدنش بیرون ، ولی وقتی میخواست بیاد شونه هاش خیلی درد داشت 😑😑
گذاشتنش روی شکمم حالا از این ور گریه میکردم از این ور میدیدم میخوا بخیه بزنن ،منم فوبیا بخیه دارم ، کیان و از رو شکمم برداشتن بردن اون ور ، و بهم گفتن اصلا پاهاتو نبند به دستم نزن تکون نخور تا بخیه بزنیم و بری پسرت و بغل کنی
خیلی بخیه هام درد داشتن نمیدونم چرا با اینک سر کننده زد ولی درد داشت ،
دیگ شکممو ک میخواست فشار بده تا خون بیاد بیرون میگفت خیلی درد داره ولی تحمل کن ،شکممو آنقدر فشار داد ک چسبید به کمرم خیلی بخیه خوردم من
+++++پارت نهم+++++
من دکترم اکرم صانعی بود بیمارستان مهرم زایمان کردم بدون شک بهترین دکتر ملایرع
پارت هشتم
راستی نصف شبش برام ۸ تا گل مغربی گذاشتن ک خیلی کمکم کرد
فقط داد میزدم ،دیگ با کلی غر غر پرستارا و اینا کنار اومدم ک چرا ورزش نمیکنی و اصلا برام مهم نبود فقط داد میزدم
ساعت ۱ بود ک برام یه گازی آوردن ک وقتی درد داشتم بکشم،بهم گفتن وقتی درد داشتی بکش چون بی حالت میکنه و نمیتونی زایمان کنی ، من گاز رو درد داشتم نداشتم کشیدم ،دیک همه پرستارا اومدن توی اتاقم و معاینه کردن و هی میگفتن درد داشتی زور بزن درد نداشتی فقط فوت کن نفس بکش
وقتی دیدن ک میخوا زایمان کنم مامانمو بیرون کردن فقط زنموم موند
من آنقدر اون گااز و کشیدم ک داشت خوابم میبرد ،هی از حال میرفتم زنموم کنارم با قاشق آب قند میریخت توی دهنم
پرستاره دستشو میکرد توی رحمم میچرخوند میگفت ایدا زور بزن زور بزن سرشو دیدیم ،منم زور میزدم ولی نمیشود ک نمیشود میگفتم منو ببرین سزارین گریه میکردم میگفتم نمیتونم نمیشه نمیاد خسته شدم میگفتن میتونی زور بزن ،میگفتن دهنتو ببند زورتو بده پایین تا مدفوع کنی ،مغزهای سرم داشتن میترکیدن وقتی زور میزدم ،یعنی حس میکردم ک سکته مغزی کردم ،گقتن زور بزن خودت تا ما نخوا ببریم ک بخیه بخوری ، گفتم نمیتونم دیگ شکاف زدن و من باز نفسمو حبس میکردم و زور میزدم ،میکفتن نگاه نگاه نافت کن و زور بزن فکر کن میخوا مدفوع کنی
پارت هفتم
گفت باید کیسه آبتو پاره کنیم ،کیسه ابمو پاره کردن تازه من دردام شروع شدن🥲گفتم فقط بگین مامانم بیاد پیشم
مامانمو فرستادن پیشم ،دردام هر لحظه بیشتر و بیشتر میشودن با دهن بسته فقط داد میزدم ،باز از مامانم میپرسیدم از این بیشترم میشه میگفت اره فقط صلوات بده داد نزن ، ساعت ۸ بود من با درد زیاد یهو دیدم زنموی شوهرم اومد ،اون مث ماما همراه موقعه دردام باهام ورزش میکرد ماساژ میداد ،مامانمم پیشم بود اون کیسه آب گرم میذاشت رو کمرم ، پرستاره اومد گفت موقعه دردات داد نزن دهانه رحمت ورم میکنه ،فقط ورزش کن ،من موقعه دردام نمیتونستم ورزش کنم کل استخوانی بدنم حس میکردم از هم دیگ دارن جدا میشن،دردام دو دقیقه ای میگرفتن و من میمردم و زنده میشودم،فقط خدارو شکر ک مامانم و زنموم پیشم بود یه دلگرمی بودن برام وقتی درد میگرفتم سرمو میذاشتم رو شونه مامانم و داد میزدم ،با دستمم،زنموم رو فشار میدادم ،پرستاره اومد دید کلی دعوا کرد و گفت من میگم ورزش کن ، گفت اگ این کاری ک میگم و کنی ساعت ۲ زایمان کردی کاری ک گفت ورزش اسکات و دوچرخه بود ک من نتونستم فقط داد میزدم.....
چقدم سنت کمه من زایمان اول ۲۰ سالم بود
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.