پارت سوم زایمان طبیعی


ک حرکتش کمه ،سه شنبه از صبح دیدم کلا تکون نمیخوره ،دردام همون بود ولی تکون نمی‌خورد ،با خودم میگفتم بیخودیه برم امروزم زایمان نمیکنم ،ولی یه حسیم داشتم ،حس عجیبی بود ، (از یه طرفم خوش بودم ک با این همه ورزش الان حداقل ۳ سانت بازه)خلاصع ظهر رفتم حموم ورزش کردم بازم بعدازظهر نهار رفتیم بیمارستان ، معاینه کرد گفت حتی یک فینگرم باز نیستی ،نوار قلب بچه و گفت اصلا تکون نخورده ،برو سونوگرافی اورژانسی
تقریبا دو ساعت سونگرافیم زمان برد (خانمای ملایری دکتر عفت ترکاشوند رفتم بهترینه یعنی ) چون به تازگی رفته بودم پیشش منو یادش بود و گفت تو هنوز زایمان نکردی 😂💔،
خلاصه سونو گرفت گفت تکون نمیخوره ،ولی بعد از چند دقیقه گفت پسرم یه حرکت خیلی عالی زد و گفت تکون خورد
بیمارستان گفته بود ک اگ سونو امتیاز ۸ بهت بده بستری نمیشی ولی اگر ۶یا زیر ۶ باشه بستری میشی و زایمان می‌کنی
خلاصه تکون خورد امتیاز تکون خوردن و گرفت
ولی گفت از نفس کشیدن خسته میشه یعنی یک دقیقه نفس میکشه استراحت می‌کنه و من میگم خوب نیست اینجوری نفس کشیدن جنین.....

۱۷ پاسخ

پارت آخر

دیگ بخیه هام تموم همه یکی یکی اومدن دیدنم چونن ساعت ملاقات نبودن گذاشتن یکی یکی بیان منم کلی ذوق ک راحت شدم و پسرم سالم و سلامت پیشمه
یه شبم بیمارستان موندم و فرداش مرخص شدم

ولی در کل زایمانم سخت بود چون من نمی‌خواستم بستری بشم میخواستم دردامو خونه بکشم وقتی دردام شدن نیم ساعتی یک بار برم

اومدم خونه تا سه روز حال پسرم خوب بود بعد سه روز شب سوم دیدیم پسرم هرکاری می‌کنیم از خواب بیدار نمیشه ک نمیشه
بردیم بیمارستان گفتن زردی داره جاشم گرمه ک دیگ بستری شد
من تجربه زردی پسرم سخت تر از زایمانمه،از. بس اذیتم کردن و حرف زدن 💔🥲

کووووش من گمت میکنم

مگه چند سالته

پارت چهارم

خلاصه امتیاز نفس کشیدن و نداد و شد ۶
منم با کلی استرس راهی بیمارستان شدم
از این ور از زایمان میترسیدم ،از این ور ذوق داشتم میخواست بیاد پیشم ،از این ور برا تنفسش🙇
رسیدیم بیمارستان ماما گفت بستری میشی به خاطره تنفسش باید به دنیا بیاد ،ولی بازم صبر کن نشون دکتر بدم ،یک ساعتی طول کشید تا دکتر از اتاق عمل اومد و گفت بستریش کنید
بستری شدم با رحم بسته و درد مث پریودی ولی فقط کمرم درد میگرفت
ساعت ۶ غروب رفتم بخش زایمان و اومدن آمپول فشار برام زدن و معاینه کردن ،تا ساعت ۱۰ شب اینا هزااااران بار معاینه کردن ،منم چون گوشیم همراهم بود قرآن خوندم ، و راه رفتم و ورزش کردم ،اون شب بیمارستان خیلی خلوت بود به یه پرستار گفتم مامانمو بفرسته پیشم.....

الهی عزیزم

عزیزم کدوم بیمارستان زایمان کردی خوب بود رسیدگی از تمیزی شون

پارت شیشم

دیگ با شوهرم حرف زدم آرومم کرد گفت ک همه منتظرن صبح بشه بیان بیمارستان ،از جای خالیم توی خونه ،اژ منتظر بودن منو پسرمون ،کلی حالمو خوب کرد
ساعت ۴ صبح بود ک پرستار اومد معاینه کرد و گفت شدی تازه ۳ خیلی خوبه ،بهم یه امیدی داد
(اون شب فقط دلم میخواست شیفت اون پرستارا تموم بشه به زور جوابمو میداد )
اینم بماند هی اومدن گفتن ماما همراه بگیر اگ ۴ سانت باز بشی میاد کمکت میده ،نگاه یه نفر نصف بشه اومده ماما همراه داره ،نزدیکه زایمان کنه
منم میگفتم خو وقتی برسم به ۴ سانت دیگ نصف راه و رفتم برا چیمه ماما ، ماما همراه باید از هفته ۳۷ باشه نه الان ....

یک ساعت بعدش دیدم زنه زایمان کرد و من کلی غصه می خوردم ک ماما همراه ندارم و زایمان نمیکنم من😂💔
دیگ خودم خودمو آروم میکردم ک تو نصف راه و رفتی خودت وزش کن قرآن بخون تو میتونی کمک خودت باشی
ساعت ۶ صبح بود دقیقا ک یه پرستاره اومد معاینه کرد و گفت

پارت پنجم

مامانمو فرستاد و من کلی ذوق کردم ک مامانم پیشم میمونه تا صبح
مامانم برام قرآن می‌خوند بلند بلند و من گوش میکردم باهم تعریف میکردیم ،دردام در حد درد پریودی بود از مامانم پرسیدم دردام از این بیشترم میشه ،مامانم به جای آروم کردن گفت جوری میشه ک بیمارستان می‌ره تو دهنت ،فقط داد نزنی🥲😂💔

گفتم به جای آروم کردنه گفت خو دیگ راستشو بهت میگم
تا ساعت ۱۲ مامانم پیشم بود (اینم بگم ساعتی یک بار معاینه میکرد پرستارای مختلف😑😑)ساعت ۱۲ مامانمو فرستادن رفت منم یک ساعتی خوابیدم چون دردم کم بود ولی هی میگفتن رحمت باز نیست و نمیشه تغییر نکرده
من تا صبح خیلی استرس کشیدم برا تنفس پسرم برا دردام ک بیشتر میشدن
برا اینک ببینم میتونم طبیعی یا میرم سز
حتی به این فکر میکردم ک پسرم داره به دنیا میاد اصلا من میتونم توی این سن مادر خوبی باشم......

بعدش کووووو😬😬🙄

خب بعدش🙄

سلام عزیزم من تازه تجربتو خوندم ،قدمش مبارک باشه ببخشید دیر گفتم خیلی سختی کشیدی اما خداروشکر سالمه بالاخره کولیک و رفلاکس و هرچیم داشته باشن بالاخره ایشالا ب سلامتی تموم میشه ، خیییلی عالی نوشتی مثل رمان بود حتی یه جاهاییش اشکم میومد خیلی لحظه عجیبیه تولد بچه ، اما برای من سر و شونه و کلا همه باهم زدن بیرون😂😁البته صد نفر ریختن سرم برای بچه اولم تازه آمپول زایمان بی دردم زدن کمرم ک خیلی بد بود اما بخیه دوختنش خیلی بده ک احساس می‌کنی رد شدنه نخو میفهمی انگار پوستت کشیده میشه😖

بسلامتی گلم نصف اتفاقاییک برات افتاد مثل هم بودیم منم چند روز دیگ وقت کنم میام تعریف میکنم

این موقعه بود ک گفتن سر بچه داره میاد زور بزن ،یهو من از حال رفتم زنموم زد تو صورتم گفت نخواب آیدا از پشت قفسه سینم گرفت بلندم کرد گفت نگاه کن سرشو ببین سرشو دیدی اومده بیرون اگ زور نزنی بخوابی از حال بری کیانت فشارش میوفته حالش بد میشه خفه میشه ،مگ منتظر این لحظه نبودی بغلش کنی پس زور بزن تا حالش بد نشد ،وفتی توی اون حالت این و بهم گفت ،و خودمم سرشو دیدم ک با یه عالمه موهای مشکی اومده بیرون جون گرفتم ،نفسمو حبس کردم و روز زدم،گفتن دیگ زور نزن فعلا تا چند دقیقه ک سرش بیرون بود من دردی توی کمرم و هیچ جام نداشتم فقط یه چیز سنگین توی پاهام حس میکردم ،توی پاهام سر شده بود ،دیک بعد یک یا دوقیقه باز زور زدم و کشیدنش بیرون ، ولی وقتی میخواست بیاد شونه هاش خیلی درد داشت 😑😑
گذاشتنش روی شکمم حالا از این ور گریه میکردم از این ور میدیدم میخوا بخیه بزنن ،منم فوبیا بخیه دارم ، کیان و از رو شکمم برداشتن بردن اون ور ، و بهم گفتن اصلا پاهاتو نبند به دستم نزن تکون نخور تا بخیه بزنیم و بری پسرت و بغل کنی
خیلی بخیه هام درد داشتن نمی‌دونم چرا با اینک سر کننده زد ولی درد داشت ،
دیگ شکممو ک میخواست فشار بده تا خون بیاد بیرون می‌گفت خیلی درد داره ولی تحمل کن ،شکممو آنقدر فشار داد ک چسبید به کمرم خیلی بخیه خوردم من


+++++پارت نهم+++++

من دکترم اکرم صانعی بود بیمارستان مهرم زایمان کردم بدون شک بهترین دکتر ملایرع

پارت هشتم
راستی نصف شبش برام ۸ تا گل مغربی گذاشتن ک خیلی کمکم کرد

فقط داد میزدم ،دیگ با کلی غر غر پرستارا و اینا کنار اومدم ک چرا ورزش نمیکنی و اصلا برام مهم نبود فقط داد میزدم
ساعت ۱ بود ک برام یه گازی آوردن ک وقتی درد داشتم بکشم،بهم گفتن وقتی درد داشتی بکش چون بی حالت می‌کنه و نمیتونی زایمان کنی ، من گاز رو درد داشتم نداشتم کشیدم ،دیک همه پرستارا اومدن توی اتاقم و معاینه کردن و هی میگفتن درد داشتی زور بزن درد نداشتی فقط فوت کن نفس بکش
وقتی دیدن ک میخوا زایمان کنم مامانمو بیرون کردن فقط زنموم موند
من آنقدر اون گااز و کشیدم ک داشت خوابم میبرد ،هی از حال میرفتم زنموم کنارم با قاشق آب قند می‌ریخت توی دهنم
پرستاره دستشو میکرد توی رحمم میچرخوند می‌گفت ایدا زور بزن زور بزن سرشو دیدیم ،منم زور میزدم ولی نمیشود ک نمیشود میگفتم منو ببرین سزارین گریه میکردم میگفتم نمیتونم نمیشه نمیاد خسته شدم میگفتن میتونی زور بزن ،میگفتن دهنتو ببند زورتو بده پایین تا مدفوع کنی ،مغزهای سرم داشتن میترکیدن وقتی زور میزدم ،یعنی حس میکردم ک سکته مغزی کردم ،گقتن زور بزن خودت تا ما نخوا ببریم ک بخیه بخوری ، گفتم نمیتونم دیگ شکاف زدن و من باز نفسمو حبس میکردم و زور میزدم ،میکفتن نگاه نگاه نافت کن و زور بزن فکر کن میخوا مدفوع کنی

پارت هفتم

گفت باید کیسه آبتو پاره کنیم ،کیسه ابمو پاره کردن تازه من دردام شروع شدن🥲گفتم فقط بگین مامانم بیاد پیشم
مامانمو فرستادن پیشم ،دردام هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شودن با دهن بسته فقط داد میزدم ،باز از مامانم می‌پرسیدم از این بیشترم میشه می‌گفت اره فقط صلوات بده داد نزن ، ساعت ۸ بود من با درد زیاد یهو دیدم زنموی شوهرم اومد ،اون مث ماما همراه موقعه دردام باهام ورزش میکرد ماساژ میداد ،مامانمم پیشم بود اون کیسه آب گرم میذاشت رو کمرم ، پرستاره اومد گفت موقعه دردات داد نزن دهانه رحمت ورم می‌کنه ،فقط ورزش کن ،من موقعه دردام نمیتونستم ورزش کنم کل استخوانی بدنم حس میکردم از هم دیگ دارن جدا میشن،دردام دو دقیقه ای می‌گرفتن و من میمردم و زنده میشودم،فقط خدارو شکر ک مامانم و زنموم پیشم بود یه دلگرمی بودن برام وقتی درد می‌گرفتم سرمو میذاشتم رو شونه مامانم و داد میزدم ،با دستمم،زنموم رو فشار میدادم ،پرستاره اومد دید کلی دعوا کرد و گفت من میگم ورزش کن ، گفت اگ این کاری ک میگم و کنی ساعت ۲ زایمان کردی کاری ک گفت ورزش اسکات و دوچرخه بود ک من نتونستم فقط داد میزدم.....

چقدم سنت کمه من زایمان اول ۲۰ سالم بود

سوال های مرتبط

مامان آیگل مامان آیگل ۴ ماهگی
تجربه زایمان ۱
درد هام توی ۴۰ هفته شروع شد بعد من پیاده روی و ورزش میکردم که دردهام شدید بشه اسکات میزدم تا بتونم طبیعی زایمان کنم خلاصه که من توی ۳۹ هفته رفتم دکتر بخاطر اینکه تکون های بچه کم شده بود رفتم بیمارستان NST دادم گفت سونو مینویسم برو جوابشو سریع بیار منم جواب بردم تکونا بچه هم خوب بود تو سونو مشخص بود بازم دکتر میگفت چون فضاش کمه زیاد تکون نمیخوره من‌جواب بردم گفت همه چی اوکیه برو خونه اومدم توی ۳۹ هفته و ۶ روز یدفعه دردهام ریز شروع شد و تکون ها بچه کم شده بود خودشو سفت میکرد همش رفتم گفتم خوبه دردهام شروع شد یدفعه دیدم هم دردهم قطع شد هم شکمم رفت بالا رفتم بیمارستان معاینه کرد گفت هنوز باز نشدی برو خونه دردهات باید بیشتر بشه ولی ۴ ساعت دیگ بیا باز من ۶ ساعت دیگش رفتم معاینه کردن گفتن ۲ سانتی تقریبا ولی باز دردت بیشتر شد بیا اومدم خونه کارهامو بکنم دیدم ترشح خونی دارم میدونستم بخاطر معاینه اس منتظر درد زایمان بودم دیدم خبری نیست شامم خونه برادرشوهرم دعوت بودیم شوهرم گفت بذار باز ی بیمارستان بریم ببینیم چرا تو دردت یدفعه قطع شد من میگفتم نمیخاد هنوز دردم نگرفته بذار ۹ ام بشه دکتر گفته برو بیمارستان فردا میریم دیگ خلاصه به اصرار شوهرم رفتیم باز معاینه کرد و گفتم تکون بچه نمیفهمم گفت بستری شو اصلا من موندم گفت میخای طبیعی زایمان کنی گفتم اره گفت به شوهرت بگو بیاد تو وسایلاتو بخره و کارهای بستریتو بکنه
مامان آرتا 💙👣 مامان آرتا 💙👣 ۱ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت چهار:

دستگاه نوار قلب و آن اس تی رو وصل کرد گفت تکون خورد دکمه رو بزن دوبار تکون خورد تو اون ۲۰ دقیقه ولی نمیزنم ماما اومد نگاه کرد گفت چرا نمی‌زنی گفتم خب تکون نمیخوره میگه من از رو نواز میفهمم تکون خورده گفتم خب من نفهمیدم دروغ ندارم بگم🤣🤣 خودش اومد دستش و گذاشت رو شکمم که تکونی حس نکرد. دکتر اون شیفت اومد تو تریاژ و من و دید گفت برای چی اومده گفت از سر شب اینجاست ولی هنوز ۳ سانته میخواد بستری بشه گفت نوار قلبش خوب بوده فقط فهمیدم گفت انقباض ثبت شده گفت ببین اگه خودش میخواد بستری کنید و گرنه بره چون بستری بشی تا فردا عصر معطلی گفتم نه درد دارم به خونه نمی‌کشم
دیگه گفت پس کارهای بستریش و بکن. سر از پا نمی‌شناختم. دیگه لباس بیمارستان و دادن تنم کنم گفت برو به همراهت بگو کارا بستریت و بکنه رفتم بیرون به شوهرم گفتم نوار قلب بچه خوب نبود بستری میکنن
به این شکل ساعت ۱۲ من بستری شدم و رفتم بخش زایشگاه
نگم از حال و هوای زایشگاه براتون🤦🏼‍♀️
مامان پناه مامان پناه ۸ ماهگی
تجربه زایمان :
پارت دو :

رسیدیم بیمارستان و معاینه شدم در کمال تعجب گفت دهانه رحم باز نشده اصلا خونه داداشم کنار بیمارستان بود و خودشون هم نبودن کلید داشتیم رفتیم خونه داداشم اصلا نخوابیدم و شروع کردم ورزش و دوش گرم و اینا ...
صبح سه شنبه رفتیم بیمارستان باز گفت تازه شدی یکسانت 😐
و رفتم خونه باز ورزش و پیاده روی و پله و دوش
اخر شبش رفتم معاینه گفت شدی دو سانت😐 میخوای بستری بشی یا نه گفتم
نه میرم خونه دردام میکشم
خونه هم خواهرم مرتب با روغن ماساژم میداد
همسرم ماساژ میداد کمک حالم بودن بهتر بود
رفتم باز ورزش و اینا ...
دردام هنوز بینش فاصله بود مثلا پنج دقیقه ای یکبار میگرفت در حد چهل .پنجاه ثانیه ک اونم قابل تحمل بود و شد صبح چهارشنبه ک رفتم خود دکترم معاینه کرد و گفت شدی سه سانت و نیم و نامه بستریمو داد ولی باز مقاومت کردم و نرفتم بستری بشم و رفتم خونه
ساعت یک و نیم دو رفتم بیمارستان برا بستری معاینه کرد گفت شدی شش سانت
ساعت سه بستری شدم
مامان میران مامان میران روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان پارت ۱
دیروز پنجشنبه حدودای ساعت یک بعدظهر بود یه دل درد خفیف داشتم میگرفت ول میکرد گفتم برم بیمارستان ان اس تی بدم خیالم راحت بشه چون دکتر بهم گفته بود اگ تاجمعه زایمان نکردی باید شنبه بستری بشی چون شنبه ۴۱هفته میشدم خلاصه ک دیروز ان اس تی دادم معاینه کردن یک سانت و نیم بودم این یک سانت رو من از هفته ۳۷ بودم تا ۴۰ هفته و پنج روز اصلا دهانه رحمم باز نشده بود بااین ک کلی ورزش و ماساژو اینا انجام میدادم برگشتم خونه تقریبا از بیمارستان تا خونه نیم ساعت راه رفتم خونه حس کردم بازم درد دارم گرفتم خابیدم زیاد توجه نکردم دوباره از دل درد بیدار شدم تا ساعت یک شب حس کردم که طبیعی حدود ساعت دو اینا بود دردم بیشتر شده بود باهمسرم رفتم بیمارستان معاینه کرد بازم گفت تعقیری نکردی 😐همون یک سانته برو دردت گرفت بیا بااین ک من دردام منظم بود و درد زایمان بود ولی خب دهانه رحم باز نبود خلاصه رفتم خونه دوباره حدودای ساعت سه و نیم بود که رسیده بودم خونه دردام انقدری زیاد شده بود ک فقط دور خودم میپیچیدم و گریه میکردم
مامان داداشی کوچولو و مامان داداشی کوچولو و ۲ ماهگی
پارت دو:تجربه زایمان عراق:
کم کم خونریزیم بیشتر شد دوباره بعد از ظهر رفتم گفت یک و نیم سانت باز شده و... برو سونو بیرون بیمارستان ماهم چند جا رفتیم بسته بود و چون آخرین سونوم ۳۸هفته بود گفتم ولش اومدم خونه😁
و همچنان دردم مثل پریودی بود که اونشبم خوابیدم خسته و. فرداش ک میشد شنبه یکم خلط های خونی پررنگ و زیاد شده بودن دوباره رفتم بیمارستان ک بعد از معاینه گفت سه سانتی بستری نمیشی برو ساعت سه و نیم بعد از ظهر بیا هواهم گررم منم خسته شده بودم واسه دوستم ماشین گرفتیم دربست خودم از بیمارستان تا خونه پیاده اومدم با همسر ک یک سانت و خورده ای طول کشید تا خونه اومدم خونه حموم آب داغ کردم دوباره گل گاو زبان خوردم و ناهار ساعت های پنج بود دوستم اومد با همسر رفتیم وسایل هامونم بردیم ک بدون معاینه گفت برو اتاق زایمان پرونده درست کردم و رفتم اتاق زایمان آزمایش ها هم ک صبح گرفته بودن داخل اتاق زایمان بهم انژیوکت وصل کردن و بعد اومد معاینه کرد
مامان 💙رادوین💙 مامان 💙رادوین💙 ۵ ماهگی
تجربه زایمان پارت ۲:
فرداش هم مدام خوردم شربتو تا عصرش که دیدم بچه تو شکمم همش سفته کم تکون میخوره و نگرانم کرد هرچقدر میخوابیدم رو دنده چپ یا شیرینی میخوردم زیاد تکون نمی‌خورد در حد نبض زدن فرداش ک بشه ۱۳ خرداد نوبت مراقبت داشتم پیش دکتر خودم اما از نگرانی صبر کردم تا ۸ونیم شب همسرم از سرکار اومد و بهش گفتم میدونم خسته ای ولی شرایطم اینجوریه و نگرانم میای بریم بیمارستان صدای قلبشو بشنویم من آروم شم؟گفت باشه خلاصه قبل رفتن هم رفتم حمام یه دوش آب گرم گرفتم و رفتیم بیمارستان اول صدای قلبشو چک کرد بعدش گفت معاینه کی شدی؟گقتم والا این هفته های آخر هنوز معاینه نشدم معاینه ام کرد و گفت دختر تو ۳ سانت بازه دهانه رحمت سر بچه تو لگنه باید با دکترت تماس بگیرم خلاصه زنگ زد ب دکتر و دکتر گفت با اینکه زوده هنوز ولی درجا بستری شه خلاصه منم چون درد زایمان نداشتم اصن فکر کردم منظور دکتر اینه ک بستری بشم نذارن زایمان زودتر از موعد انجام شه گفتم نه من نمیخوام بستری شم فردا نوبت دارم پیش خانم دکتر میرم اونجا اگه خانم دکتر بازم نظرشون رو بستری بود اونموقع بستری میشم ماما هم گفت پس بذار یه nst بگیرم ازت اگه مشکلی نداشت برو، nst دادم همزمان با یه خانمی ک ۳۹ هفته اش تموم شده بود بعد ماما گفت تو انقباضا و دردات خیلی شدیدتر از این خانومه بچتم سفته هنوزم نمیخوای بستری شی؟گفتم نه اخه دردام اصلا زایمانی نیست گفت آستانه تحملت بالاست متوجه نمیشی اگه میخوای بری باید رضایت بدی، با رضایت خودم اومدم بیرون و به همسرم گفتم بهم میگن درد زایمان دارم ولی ندارم بیا بریم خونه