سوال های مرتبط

مامان 🎀Asra🎀 مامان 🎀Asra🎀 ۴ ماهگی
خب خب من اومدم بعد 22 روز از تجربه زایمانم بگم 😂

من 38 هفته 2 روز زایمان کردم اونم طبیعی
من برای شنبه سونو داشتم سونو واسه وزن بچم از چهار شنبه حرکت نداشت شبش کلی چیز شیرین خوردم مثل بستنی آب قند...... بعد این همه تلاش یه تکون خیلی ضعیف خورد دیگه شبش خوابیدم ساعت 9 اینا گفتم بزار سونو شنبه رو پنجشنبه برم که ببینم چرا تکون نمیخوره هم برا وزنش رفتم سونو منو سونو کرد اینو بگم از دیشب که تکون خورده بود دیگ حرکتی نداشت سونو کرد منو بعد گفت همه چیش خوبه وزنش 2900 فقط بند ناف یه دور دور گردنشه بدون فشار گفت حتما برو پیش دکترت سونو رو ببینه منم از همونجا رفتم بیمارستان آخه دکترم نبود رفتم بیمارستان ثامن دکترم اونجا بود بعد رفتم زایشگاه سونو رو نشون دادم گفت باید نوار قلب بگیری ازم گرفتن بعد گفت باید بری سونو فیزیکال بعد رفتم سونو که بهم گفت خونرسانی به جفت متوقف شده وزن بچه 4 هفته عقبه یه دور بند ناف دور گردنشه وزنشم 2500 این سونو رو همون روز رفتم ساعت 3 بود بعد گفتم من صبح سنو بودم بهم نگفته این چیزارو ب تازه بگم که بخش زایشگاه بهم گفتن اگه سونو بیوفیزیکال مشکل داشت بیا اگ نداشت برو که از مرده ک سونو کرد پرسیدم گفت برو علان بیمارستان رفتم نشون دادم سونو رو گفتن ما به این سونو کاری نداریم
مامان کیان مامان کیان ۳ ماهگی
پارت سوم زایمان طبیعی


ک حرکتش کمه ،سه شنبه از صبح دیدم کلا تکون نمیخوره ،دردام همون بود ولی تکون نمی‌خورد ،با خودم میگفتم بیخودیه برم امروزم زایمان نمیکنم ،ولی یه حسیم داشتم ،حس عجیبی بود ، (از یه طرفم خوش بودم ک با این همه ورزش الان حداقل ۳ سانت بازه)خلاصع ظهر رفتم حموم ورزش کردم بازم بعدازظهر نهار رفتیم بیمارستان ، معاینه کرد گفت حتی یک فینگرم باز نیستی ،نوار قلب بچه و گفت اصلا تکون نخورده ،برو سونوگرافی اورژانسی
تقریبا دو ساعت سونگرافیم زمان برد (خانمای ملایری دکتر عفت ترکاشوند رفتم بهترینه یعنی ) چون به تازگی رفته بودم پیشش منو یادش بود و گفت تو هنوز زایمان نکردی 😂💔،
خلاصه سونو گرفت گفت تکون نمیخوره ،ولی بعد از چند دقیقه گفت پسرم یه حرکت خیلی عالی زد و گفت تکون خورد
بیمارستان گفته بود ک اگ سونو امتیاز ۸ بهت بده بستری نمیشی ولی اگر ۶یا زیر ۶ باشه بستری میشی و زایمان می‌کنی
خلاصه تکون خورد امتیاز تکون خوردن و گرفت
ولی گفت از نفس کشیدن خسته میشه یعنی یک دقیقه نفس میکشه استراحت می‌کنه و من میگم خوب نیست اینجوری نفس کشیدن جنین.....
مامان علی و حلما مامان علی و حلما ۴ ماهگی
آبمیوه و چیزای شیرین خوردم بلکه تکون بخوره ولی اصلاااا تکون نمیخورد، یکم صبر کردم و دراز کشیدم ولی اوضاع فرق نکرد😪از طرفی بیرون روی هم داشتم
اومدم تو گهواره پرسیدم همه گفتن برو بیمارستان، خدا خیرشون بده
بعد به شوهرمم زنگ زدم که اینطوریه میخوام برم بیمارستان، گفت باشه، زنگ زدم به پدرشوهرم گفت آماده بشید بیاید پایین، ما بالای خونه پدرشوهرم زندگی میکنیم،
دیگه با مامانم تند تند حاضر شدیم، ساکام حاضر بود الحمدالله، رفتیم بیمارستان، خیلییی حس بدی داشتم، نمیدونم چرا میترسیدم دیگه پسرمو نبینم، توراه همش پسرمو میبوسیدم وسط راه بیمارستان پسرمو با کلی بغض دادیم به عمش، رفتیم بیمارستان که به شدتتتتت شلوغ بود بلوک زایمان، معاینه کردن گفتم دو سانت دهانه رحمت بازه، هفته پیش یک سانت بود،
بعد ان اس تی گرفتن کل اون مدت رو یک یا دوبار تکون خیلیییییی ضعیف خورد، بعد گفتن که ان اس تی خوبه برو سونو، رفتم سونو رم انجام دادم، گفتن سونو هم خوبه
مامان آرمان و جوجه😍 مامان آرمان و جوجه😍 ۵ ماهگی
خاطره زایمان پارت ۱
دکتر گفته بود اگه دردت نگرفت بیستم بیا پیشم شبش خوابم نمی‌برد ۴خوابیدم ۴ونیم بیدار شدم هنوز ساک نی نی نبسته بودم رفتم اتاقش ساک رو آماده کردم موهامو بافتم لباس پوشیدم و خونه رو واسه هزارمین بار تمیز کردم با اینکه تمیز بود
ساعت ۷ شوهرمو صدا زدم که گفت یکمی دیگه بخابم منم رفتم از استرس خودمو مشغول تمیزکردن خونه کردم
ساعت ۸شوهرمو بیدار کردم رفتیم
توراه از خودمون فیلم میگرفتم از نمای بیمارستان از لحظه به لحظه فیلم گرفتم خیلی خوبه یادگاری میمونه راستی یکمم تکون های بچم کم شده بود نوبت دکتر گرفتم رفتم گفتم واسه بیستم تاریخ زدید گفت الان درد داری گفتم نه گفت به سونوی اول ۳۸هفته ۴روز هستی برو دردت اومد بیا گفتم یعنی با آمپول فشار هم نمیشه گفت الکی نمیشه ک گفتم تکون های بچم کم شده که ضربان قلب نوشت گفت برک طبقه بالا زایشگاه اگه مشکل داشت زنگ میزنن بهم
رفتم طبقه بالا ساعت ۱۱ونیم ظهر بود فیش واریز رو دادم بهشون و گفتن ساعت ۱بیا رفتم طبقه پایین پیش شوهری باهم حرف زدیم و گفتیم و گفتیم تا ساعت ۱شد رفتم زایشگاه گفت تخت ها پره برو ۳ بیا😟
اومدم پایین رفتیم ناهار خوردیم تا ساعت ۳شد اومدم شیفتشون عوض شده بودگفت فیش واریز ندادی بهم گفتم دادم به قبلی میگفت نیست برو واریز کن اومدم به شوهرم گفتم گفت چرا من دوتا فیش دادم بهت واسه نوار قلب رفتم گفتم بهش اصلا لای برگه ها نگاه نمی‌کرد میگفت نیس از آخرم لای برگه ها بود رفتم روی تخت و چهل دقیقه ام طول کشید گفت پاشو برو یه چیز شیرین بخور بچه خوابه باز ساعت ۵ بیااومدم پایین و شربت و آبمیوه وبستنی خوردم و ساعت ۵ رفتم دوباره نوار گرفت گفت یکم بالا پایین میشه برو آخر شب بیا
مامان نــورا👼🏻 مامان نــورا👼🏻 ۲ ماهگی
#پارت ۲
ناامید از بیمارستان اومدم بیرون مامانم گفت زهرا بیا پیاده بریم حرم دوستان قمی میدونن از فرقانی تا حرم خیلی راه هست خلاصه از فرقانی پیاده رفتم تا حرم بعدش پیاده رفتم تا صفائیه کلی گشتیم بعدش دوباره پیاده تا ۱۵ خرداد که خونه مامانمه رفتیم حدودا ۵ ساعتی پیاده رفتم شایدم بیشتر بعدش روضه بود خونه مادرشوهرم با مامانم گفتم من میرم همینکه رفتم خونه مادرشوهرم شکمم سفت بود و اصلا شل نمیشد مثل سنگ سفت سفت بود دیگه روضه تموم شد رفتیم خونه فقط شکمم سفت بود و یکم درد تو لگن و تکون های نورا خیلی کم بود شام خوردیم خوابیدم از ساعت ۱۲ تا ۵ صب هرچی شیرینی و شکلات خوردم کلا ۳،۴ تا تکون کوچیک حس کردم شوهرم خیلی نگران بود واسم شربت درست کرد نورا باز دو تا تکون آروم خورد شوهرم گفت بخواب تا ساعت ۷ اگر اصلا تکون نخورد میریم بیمارستان که من خوابم برد ساعت ۸ بیدار شدم به شوهرم گفتم چرا نرفتی سرکار گفت بلند شو صبحونه بخور بریم بیمارستان گفتم چرا گفت به دلم بد اومده خواب هم دیدم نورا به دنیا اومده خلاصه صبحونه خوردم نورا تکون خورد گفتم علی ولش کن نریم خوابیدیم از ساعت ۹ و نیم خوابیدم تا ۱۰ و نیم ۵ بار انقباض خیلی شدید داشتم که از خواب می‌پریدم ولی منظم نبود دیگه شوهرم گفت من میرم حموم آماده میشم توام آماده شو دیگه من همه ظرفارو شستم خونه رو جارو دستی کشیدم لباس خوشگل پوشیدم آرایش کردم همه طلاهامم در آوردم همچنان دردام فاطله خیلی زیاد داشت ولی وقتی می‌گرفت خیلی شدید بود
مامان زینب جون😍👶🏻 مامان زینب جون😍👶🏻 ۷ ماهگی
#تجربه زایمان پارت دوم
با همه کارایی که میکرد هییییچ خبری از درد نبود..

شد ۱۷ فرودین من حس کردم حرکتای بچه کم شده رفتم ساعت ۱۲ شب رفتم بیمارستان معاینه کردن گفتن ۲سانتی بعد معاینه من همون دلحظه دردم گرفت تو ان اس تی درد ثبت کرد
منو ترسوندن گفتم موقعشه برو زایشگاه من اومدم یه دوش اب داغ دیگ گرفتم یه کاسه کوچیک روغن حیوانی سر کشیدم با مامانم اینا رفتیم زایشگاه شده بود ساعت ۳ صبح معاینه کردن گفتن نه یه سانتی گفتم درد دارم انگار حرکات بچمم کم شده، ان اس تی گرفتن گفتن نه دردم نداری😐
گفتن باید سونو بدی سونو هم دادم گفتن وضعیت بچه هم خوبه
گفتن برو هنوز یه هفته وقت داری .. خلاصه من دست از پا دراز تر برگشتم خونه
باز به ورزشا ادامه دادم شد ۲۱ فروردین ۴۰ هفته تمام
درمونگاه نامه داد که برم زایشگاه چون هیچ دردی نداشتم
دوباره آماده شدیم رفتیم باز قبول نکردن گفتن درد نداری برو تا ۴۱ هفته و ۶ روز وقت داری😐🤦‍♀️
باز برگشتیم خونه ، دیگ نا امید شده بودم میگفتم با این همه ورزش فقط یه سانت باز شدم ولی باز ادامه دادم
دیگ گذشت شدم ۴۱ هفتع و ۶ روز بدون درد رفتم بیمارستان باز معاینه کردن هنوزم یه سانت بودم😵‍💫
تو ان اس تی یکم انقباض نشون دادم و دیگ بستریم کردن🤦‍♀️😵‍💫

ادامه تاپیک بعدی...
مامان سپهر مامان سپهر ۳ ماهگی
تجربه زایمان پارت چهارم
خلاصه مامانمم در به در دنبال صبحانه بود برا من همه جا هم بسته بود ۶ صبح بود.بالاخره حلیم پیدا کرده بود خرید اورد منم به زور همشو خوردم.تا ساعت شد ۶:۵۰ رفتیم جواب آزمایشو بگیریم گفتن نه سر یکساعت.نامردا تا خود ۷ ندادن جوابو.بعد که دادن با جواب رفتم زایشگاه گفتن خوبه جوابت بخواب باز ان اس تی بگیریم.ان اس تی تکرار شد ولی بازم بچه حرکت نداشت اصلا.منم دردم داشت بیشتر میشد.گفتن باید معاینه بشی.گفتم نه نمیزارم.تا اینکه صدای دکتر خودمو شنیدم که واسه زایماناش اومده بود.گفتم توروخدا بزارید دکترمو ببینم.صداش زدن اومد گفت برو پایین سری سونو بیوفیزیکال بده.رفتم پایین گفتن دکتر ساعت ۱۱ میاد.منم از درد به خودم میپیچیدم و گریه میکردم تا اینکه یکی از نگهبانا دید منو زنگ زد پایین گفت دکتر خوابه پایین بیدارش کنید این مریض حالش بده😐خلاصه ساعت ۱۰ و نیم بود سونو انجام دادن گفتن بچه اصلا حرکت نداره و نمره سونو ۲ از ۱۰.سونو رو اوردم بالا خواهرمن باهام بود.دادم به دکتر منتظر جواب دکتر نشسته بودم رو تخت و گریه میکردم از درد.دوتا خانمم اونجا نشسته بودن که دیگه وقت زایمانشون بود منتظر بودن دستور بستری بدن.ادامه پارت بعدی….
مامان هامین مامان هامین ۴ ماهگی
سلام مامانا اومدم تجربه زایمانمو براتون بگم
من چون فشار بارداری داشتم دکتر گفته بود دو هفته زودتر باید پسرمو به دنیا بیاریم ولی حدودا ۱ماه زودتر شد من ۳۳ هفته و ۴روز بودم که رفتم برای چکاپ بارداری توی سونو گفت اب دور بچه ۲سانته خیلی کمه همین الان باید بستری بشم خلاصه زنگ زدن دکترم گفت بله بستری بشه توی اون یک روزو نصفی به من ۵تا سرم زدن امپول بتا تزریق کردن و من کلی مایعات خوردم یکم اب دورش زیاد شد بعدش ۳۴ هفته و ۲ روز بودم از صبح بچه تکون نخورد هرکاری که برای تکون خوردن بچه میشه کرد من کردم تکون نخورد همسرم که از سرکار اومد گفتم بریم سونو رفتیم سونو ضربان قلبش پایین بود اب دورش بازم کم شده بود ینی هیچ جای بچه توی سونو معلوم نبود خدا رحم کرد شکستگی نداشت وزنشم که ۲۱۰۰ گفته بود سونو ینی کم بود بعدش دکتر سونو گفت مستقیم برو بیمارستان منم اصلا امادگی نداشتم فقط قبل رفتن دوش گرفتم زود بعدش رفتیم بیمارستان بستریم کردن زنگ زدن دکترم گفت فردا ۷ صبح میام برای سز بعد فشارمو گرفتن ۱۵ روی ۹ بود nst هم خوب نبود ینی ضربان قلب پایین بود و حرکت هم نداشت ینی من حس نمیکردم دستگاه میزد بعد زنگ زدن دکتر که nstخوب نیست دکتر هم خودشو زود رسوند توی اتاق عمل هم همه خواب الود بودن و خسته دیگه رفتم برام سوند گذاشتن درد نداشت یکم سوزش داشت بعدشم هرکاری میکرد نمیتونست نخاع منو برای بی حسی پیدا کنه ۳بار اشتباه زد یه دردی توی پهلوهام میپیچید خیلی بد بود اخر سوزنشو عوض کرد و پیدا کرد و امپولو تزریق کرد زود پاهام گرم شد و بی حس شدم پسرمو به دنیا اوردن ۲۱۱۰ وزنش بود خیلی کوچولو و لاغر بود قدشم ۴۶ بود مدفوع کرده بود و خورده بود دیگه اندازه یه لحظه نگه داشتن من فقط یه بوس کوچیک کردم..
مامان بهشت کوچک من🫀 مامان بهشت کوچک من🫀 ۵ ماهگی
تجربه زایمان ۲🫶🏻
وقتی گفتن اره حرکت اونجوری که دلمون میخواد نداره (البته من چیز میز شیرین از صبح نخورده بودم بچه خواب بود )گفتن چی شیرین خوردی گفتم ها خوردم همیچی خوردم 😂گفت برو ده دقیقه راه برو کیک و آبمیوه بخور با اب یخ بعدش بیا تا دوباره سنو کنیم (اینجا من به مامانم گفتم جانان خوابه منم هیچی نمیخورم تا حرکت نکنه اینا بگن برو سزارین اجباری بشو 😂اگر جانان حرکت کنه میگن برو خونت تا وقت زایمانت
بیچاره من فکر میکردم سریع میبرنم اتاق عمل😂😂)آقا رفتیم دوبار سنو دادیم بچه هم که خواب گفتن خوردی گفتم آره ده دقیقه هم پیاده روی کردم خودمو ناراحت گرفتم گفتن برو پیش ماما یه کاغذی هم دادن ..
خلاصه ماما نگاه کرد چند تا سوال تکراری پرسید یه برگه نوشت گفت به همراهت بگو لباس بخره بیاره برو برای زایمان
گفتم سزارین گفت نه عزیزم سزارین چرا طبیعی برو بالا زایشگاه 😐🥲
(آقا هم خوشحال شدم می‌خوام طبیعی بزام
هم ناراحت که نقشم نگرفت برای سزارین 😂😂)مامانم رفت لباس گرفت وای خیلی مسخره شده بودم توی این لباس زایشگاه خیلییییییی عکسشو براتون میزارم 😂مامانم با چشم گریون گفت نترسیا مامان زنگ زدم شوهرتم داره میاد گفتم منننن ترس کجا منتظر این موقع بودم (وای 💩بودم به خودم)
گفتم برو برام آبمیوه و کلوچه بخر گفتن با خودت ببر دیگه کسی نمیتونه بیاد پیشت تا وقتی زایمان کنی گفت باشه خلاصه یه خانومه اومد گفت بیا بریم یه ویلچر هم دستش بود 😂گفتم بزار عکس بگیرم از آخرین بار مامانم ازم عکس گرفت پایین هست گذاشتم ببینید بخندید دلتون وا بشه 😂😂🫶🏻خلاصه ما سوار ویلچر شدیم رفتیم طبقه بالا زایشگاه 😀
مامان فندق مامان فندق روزهای ابتدایی تولد
پارت سوم
خلاصه منو بستری نکردن و من خیلی ناراحت بودم اومدم خونه کلی گریه کردم
اصلا دوست نداشتم بازم باردار باشم ،دوست داشتم زایمان کنم از صبر کردن خسته شدم
رفتم عطاری تخم شوید بخرم ،اون خانم دکتر طب‌ سنتی‌ هم بود بهم گفت برای چی میخوای منم شرایط رو بهش گفتم...۴۰ هفته کاملم و ...
بهم گفت چرا وایستادی،بچه تو خشکی میوفته،مدفوع میکنه و...
اگه اتفاقی بیوفته نظام پزشکی مسئولیت قبول نمیکنه
خلاصه تو دلم خالی شد
به دوستم زنگ زدم از دکتر خودش مقدسه جهانشاهی نوبت گرفت
و رفتم پیشش ،،گفت تو اصلا طبیعی بزا نیستی مخصوصا با این همه کار که تو کردی، معاینه کرد گفت دستم به جفتت میخوره برای طبیعی احتمالا به مشکل بخوری ،خودش سونو کرد گفت آب بچه کمه،سونو بیرونم برو
رفتم سونو وزن بچه گفت ۳کیلو ۸۰۰
برگام ریخت😂😂😂چون من اصلا شکم نداشتم
گفت آبش اونقدری کم‌ نیست
خلاصه رفتم جواب رو نشون بدم
من دیگه از طبیعی ترسیده بودم و از صبر کردن خسته
تصمیم گرفتم برم سزارین