۱۲ پاسخ

دقیقا
من ب مامانم میگما داریم از جون مایه میذاریم کی قدیم اینجور بود محل نمیدادن ب بچه
ما یه جورایی داریم بچگی خودمونو جبران میکنیم با بچه هامون
آسایش آرامش طرز رفتار حتی خوردنشون
کی قبلاً مهم بود چی میخورن کی مشما رو عوض کنم کی حموم کنن
دغدغه اینا نداشتن

جسارتا من به این متن نقد دارم
یه مادر همیشه مادره زمان قدیم و جدید نداره مادرا تو هر دهه ای مسئولیت پذیر بودن
فقط میشه گفت الان امکانات و رفاه بیشتره البته با صنعتی شدن و پیشرفت تکنولوژی درسته رفاه هست ولی آرامش و آسایش روان زمان قدیم صد درصد بهتر بوده نسبت به الان
زمان قدیم چشم هم چشمی نبوده
یکدلی و همدلی بیشتر بوده
اگه بچه نخواد عصای دست پدر و مادر شه پس کی بشه

واقعااا😍

یادمه از رو درخت افتادم همه میگفتن گریه نکن هیچی نشده الان دخترم رو تخت میخوابونم صدای گریه شو شنیدم دیدم لب تخته سکته کردم که خداروشکر نیفتاده انقدر ترسیدم قدیما میگفتن مورچه هارو کشتی نمیگفتن ببریم ببینیم این بچه چیکارش شده خدایی نکرده ضربه نخورده باشه به سرش تازه من نوزاد بودم از توبغل مادرم از رو موتور افتادم پتوتوبغل مادرم بوده بعد متوجه شده من نیستم پتو خالی بغلشه خیلی سرخوش بودن 😅😅😅🤣و منی که پوست کلفت بودم زنده موندم مامان دوتا فرشته آسمونی هستم 🤩🤩🤩

عالی بود👏👏👏

دقیقا قدیم بچه غش می‌کرد از گریه کردن الان ما صدای اهم بچه می‌فهمیم دست و پامون گم میکنیم با گریه بچمون گریه میکنیم

دقیقا از جون براشون مایه میزارم ک تو جامعه سر بلند باشه چیزایی ک نداشتیم اونا بتونم داشته باشن

کاش اینوبه مادرشوهرمن بگی ،همش میگه سه تابچه بزرگ کردم

دقیقا
احسنت

احسنت

قربون خودت و لبخند زیر پستونکت جوجه😘😘😘

ححححححق والا حق

سوال های مرتبط

مامان نفس مامان نفس ۱۵ ماهگی
اینقد به این بچه محبت میکنی آخر خرابش میکنی

اینقدر این بچه رو بغل نکن لوس وبی تربیتش میکنی

سلام مامانای گل 😍
دوست داشتم امروز این مطلب رو باهاتون به اشتراک بزارم ونظرتون رو بدونم تاحالا این جملات رو شنیدید یا تو اطرافیان دیدید همچین حرکتی رو بنظر شما این حرفا درسته؟
خودتون هنوز که هنوز احتیاج به محبت کردن وبغل کردن ندارید؟

هیچ بیماریِ روانی ناشی از بغل کردن،محبت و نوازش کردن بیش از حد کودک وجود ندارد... هیچ کس در بزرگسالی بخاطر آنها در زندان یا در بیمارستان ها نیست؛چون زیاد بغلش کردن یا بخاطر اینکه زیاد براش لالایی میخوندن یا چون والدینش اجازه دادن با اونها بخوابه
از سوی دیگر بله،افراد زیادی در زندان ها،ندامتگاه ها و بیمارستان های روانی هستند چون پدر و مادر نداشتن یا به خاطر اینکه والدین با اونها بدرفتاری،بی توجهی یا مورد تحقیرشون قرار دادن
با توجه به تحقیقاتی که در بیمارستان های روانی و زندان ها انجام شده بیشتر بزهکاری ها، مشکلات روحی و روانی ریشه در دوران کودکی افراد دارد پس بنظر میرسد پیشگیری از بیماری های روحی و روانی باید جز بیشترین دغدغه ها و نگرانی جامعه ما باشد
گزیده ای از کتاب "هدیه ای برای زندگی" اثر کارلوس گونزالس متخصص اطفال (نویسنده مشهور اسپانیایی )
مامان سید مهبد 💚 مامان سید مهبد 💚 ۱۰ ماهگی
خداییش هرکس ازتون پرسید شغلتون چیه با افتخار بگید مادر..
سخت ترین شغل دنیاست
مخصوصا مادری که حساسه و احساس مسئولیت داره
مخصوصا مادری که داره وسط یه مشت آدم بیخیال تلاش میکنه برای تربیت بچش..
مخصوصا مادری که موقع ترییت فرزندش با لبخند و تمسخر دیگران رو به رو میشه ..
مادر بودن با مادری کردن زمین تا آسمون فرق داره..
همه شاید بتونن مادر بشن اما نمیتونن مادری کنن ..
یه خسته نباشید میگم به همه ی مادرانی که تلاش میکنن تا مادری کنن وسط هزارتا آدمی که اصلا خیلی چیزها براشون معنی نداره..
خسته نباشید میگم به اون مادری که فقط خودش میدونه روانش چقدر خستست از درک نشدن و نفهمیدن ها..
خدا قوت میگم به اون مادرایی که دارن تمام صدشون و میزارن برای درست بزرگ کردن بچشون اما هیچکس نمیفهمه ..
میخوام همینجا به همه ی اونایی که از صبح تا شب تلاش میکنن واسه کوچولوشون و هیچکس حتی یه میفهممت ساده بهشون نمیگم خسته نباشید بگم و بهشون بگم من میفهممت عزیزم ..🫂

درد و دل
مامان نیلا مامان نیلا ۱۰ ماهگی
قطع به یقین زیباترین آدم زندگی هرکداممان مادرمان است.
فرشته ای که از شیره ی وجودش به ما جان داد.
در دوران نوزادی شب هایی که از دل درد به خودمان پیچیدیم ما را در آغوش گرفت و تا صبح دور تا دور خانه چرخاند.
در دوران کودکی هربار دعوایمان کرد هنگام خواب بوسه ای روی صورتمان کاشت و از کرده ی خود پشیمان شد.
در دوران مدرسه برایمان بهترین معلم بود و هربار نمره ی بدی گرفتیم چند ساعتی رویش را ازمان برگرداند ولی محبت مادرانه اش اجازه نداد شب با شکم گرسنه بخوابیم.
هربار مریض شدیم برایمان سوپ جو بار کرد و از هر طبیبی برایمان طبیب تر بود.
شب هایی که تب کردیم پدر در رویای پادشاه هفتم بود و مادر با دستمال خیس بالای سرمان " یا من اسمه دوا... " خواند.
ما بغض کردیم،
مادر گریه کرد!
ما تب کردیم،
مادر صد بار مرد...
ما همیشه نوشتیم " بابا نان داد " بی آنکه بدانیم این مادر بود که به ما جان داد.
حالا ما خیرِ سرمان بزرگ شده ایم؛
دیگر آن کودک پنج_شش ساله ای که مادر دعوایش می کرد و شب عذاب وجدان می گرفت نیستیم.
قد کشیده ایم و گاه صدای بلندمان را به رخش می کشیم بی آنکه شب عذاب وجدان بگیریم ،
و هیچ نمی دانیم که اگر دعای خیر مادر بدرقه ی راهمان نباشد ، ما هیچ ایم