سوال های مرتبط

مامان دیانا و فندق مامان دیانا و فندق هفته سی‌ودوم بارداری
به سلامتی روزی که منم بگم زاییدم 🙂🙂🙂🙂🙂
تاریخ زایمانم ۱ بهمنه 💗
عزیز دلم باید بیای که ابجیت از حالا با ذوق نگاه لباسات میکنه
و من با ذوق به شکمم نگاه میکنم💗
چشامون رحمت😜😜😜😜


روزانه

جستجو

جملات

شعر

گردشگری

سلامت

زیبایی

کسب و کار

بیوگرافی

سینما

کتاب

روزانه » متن و جملات

متن خبر بارداری + جملات خوشحالی به دلیل باردار شدن

متن و جملات اعلام خبر بارداری

چنانچه باردار شده اید و منتظر فرزندی بوده اید می توانید این خبر خوب و شاد را در قالب متن های زیر با دوستان به اشتراک بگذارید و خبر بارداری را اعلام کنید.

تو مثل ِ بهانه ای

تو مثل ِ بهاری

تو مثل ِ تمام ِ هر چه تا به حال داشتم نیستی

جدایی از تمام ِ آنچه منظور ِ من است…

تو بهترین حسّی…

مادر شدنم مبارک

***

یک چیزهایی هیچوقت عادی نمیشود بچه دار شدن مثل یک جادوست

مثل افسانه ای شیرین و عجیب‌وغریب کـه سخت میشود باورش کرد

آخر چطور می‌شود یک دفعه مادر شد

همین کـه نخستین بار نقطه ای تپنده را نشانت میدهند و میگویند

این بچه شماست، همه ی چیز تغییر می‌کند

دستت را می‌گذاری روی شکم ات

و حس میکنی از هم اکنون باید قویتر باشی

باید محافظت کنی از این نقطه تپنده کوچک

باید حامی اش باشی، همراهش باشی

شروع بـه تکان خوردن کـه میکند فکر میکنی دیگر خودت نیستی

دیگر پاهایت روی زمین نیست

لذتی وجودت را میگیرد کـه با کمتر چیزی قابل قیاس اسـت

با گذشت هرروز و هرماه چقدر عاشق تر می شوی

چقدر قلبت میتپد برایش
مامان بهشت کوچک من🫀 مامان بهشت کوچک من🫀 ۵ ماهگی
❤️💛یک چیزهایی هیچ وقت عادی نمی شود.

💚بچه دار شدن مثل یک جادوست. مثل افسانه ای شیرین و عجیب و غریب که سخت می شود باورش کرد.

آخر چطور می شود یک دفعه مادر شد.



💙همین که اولین بار نقطه ای تپنده را نشانت می دهند و می گویند این بچه شماست، همه چیز تغییر می کند.

دستت را می گذاری روی شکم و حس می کنی از همین حالا باید قوی تر باشی.

باید محافظت کنی از این نقطه تپنده کوچک.

باید حامی اش باشی، همراهش باشی.

💜شروع به تکان خوردن که می کند فکر می کنی دیگر خودت نیستی، دیگر پاهایت روی زمین نیست.

💝لذتی وجودت را می گیرد که با کمتر چیزی قابل قیاس است.



💛با گذشت هر روز و هر ماه چقدر عاشق تر می شوی.

چقدر قلبت می تپد برایش.

برای اویی که هیچ نمی دانی چه شکلی خواهد بود.

چشم هایش، دهانش، انگشت هایش.

💚از همین روزهاست که نگرانش می شوی. که چرا تکان نمی خورد، چرا نمی چرخد، چرا با لگدهایش نمی گوید من اینجام.



💖 بارداری مثل یک جور جادوست.

جادویی که همه چیز را تغییر می دهد.

جادویی که تو را تغییر می دهد و دیگر اسمت را برای همیشه عوض می کند.

❤️بعد از این کسی هست که تو را مادر صدا خواهد کرد....❤️❤️❤️
بالاخره منو دخترمم رسیدیم به ماه هفتم و به قول بقیه دورقمی شدیم و ۹۹روز دیگه تو بغلم میبینمش 😍از خدا می‌خوام به هرکس بچه میخواد یه خوشگل و سالمش رو بده و اونایی که باردارن به سلامتی زایمان کنن😍❤️🥲🤰🏻
مامان پاشا💙 مامان پاشا💙 ۲ ماهگی
❤️💛یک چیزهایی هیچ وقت عادی نمی شود.

💚بچه دار شدن مثل یک جادوست. مثل افسانه ای شیرین و عجیب و غریب که سخت می شود باورش کرد.

آخر چطور می شود یک دفعه مادر شد.



💙همین که اولین بار نقطه ای تپنده را نشانت می دهند و می گویند این بچه شماست، همه چیز تغییر می کند.

دستت را می گذاری روی شکم و حس می کنی از همین حالا باید قوی تر باشی.

باید محافظت کنی از این نقطه تپنده کوچک.

باید حامی اش باشی، همراهش باشی.

💜شروع به تکان خوردن که می کند فکر می کنی دیگر خودت نیستی، دیگر پاهایت روی زمین نیست.

💝لذتی وجودت را می گیرد که با کمتر چیزی قابل قیاس است.



💛با گذشت هر روز و هر ماه چقدر عاشق تر می شوی.

چقدر قلبت می تپد برایش.

برای اویی که هیچ نمی دانی چه شکلی خواهد بود.

چشم هایش، دهانش، انگشت هایش.

💚از همین روزهاست که نگرانش می شوی. که چرا تکان نمی خورد، چرا نمی چرخد، چرا با لگدهایش نمی گوید من اینجام.



💖 بارداری مثل یک جور جادوست.

جادویی که همه چیز را تغییر می دهد.

جادویی که تو را تغییر می دهد و دیگر اسمت را برای همیشه عوض می کند.

❤️بعد از این کسی هست که تو را مادر صدا خواهد کرد....❤️❤️❤️
پسر قشنگم دو رقمی شدنمون مبارک باشه🥹😍
۹۹روز مونده تا بغلت بگیرم دورت بگردم پاشا مامان 💙😍
من و بابایی بی صبرانه منتظریم که به دنیا بیایی
و خیلی هم شیطونی هلال ک موقع تکون خوردن تا بابایی دستش میزاره یا نگاهات می‌کنه وامیستی و تکون نمیخوری😂😂
خلاصه ایشالله سالم و سلامت به دنیا بیایی 💙
و این که همه کسایی که چشم انتظارن ایشالله خدا بهشون نینی بده ♥️💙
مامان کــارن👨‍👩‍👧 مامان کــارن👨‍👩‍👧 ۴ ماهگی
♦️مادرشدن عجب حسی یه......

💟تقدیم به همه ی مادرهای دلسوز و فداکار❤️


.💟میلیون ها سال است که زن ها حامله می شوند و شکم هایشان می شود خانه موجودی دیگر.
💟میلیون ها سال است که آدم های دیگر شاهد بارداری و زاییدن زنان هستند، اما هنوز هیچکس به آن عادت نکرده است. نه خود زن های حامله و نه رهگذرها. مردم دوست دارند به زن های باردار لبخند بزنند و مراقبشان باشند.
💟انگار شکم های بزرگ و موجودات درونشان هیچ وقت عادی و تکراری نمی شوند. جداً چقدر عجیب است نفس کشیدن کسی زیر پوست تو. چقدر عجیب است تماشای تکان خوردنش و چقدر عجیب است دلبسته شدن به موجودی که ساکن دنیایی دیگر است.

💟یک چیزهایی هیچ وقت عادی نمی شود. بچه دار شدن مثل یک جادوست. مثل افسانه ای شیرین و عجیب و غریب که سخت می شود باورش کرد. آخر چطور می شود یک دفعه مادر شد. همین که اولین بار نقطه ای تپنده را نشانت می دهند و می گویند این بچه شماست، همه چیز تغییر می کند. دستت را می گذاری روی شکم و حس می کنی از همین حالا باید قوی تر باشی. باید محافظت کنی از این نقطه تپنده کوچک. باید حامی اش باشی، همراهش باشی. هر روز بزرگتر که می شود،

💟احساساتت بیشتر موج بر می دارد. شروع به تکان خوردن که می کند فکر می کنی دیگر خودت نیستی، دیگر پاهایت روی زمین نیست. لذتی وجودت را می گیرد که با کمتر چیزی قابل قیاس است.


💟با گذشت هر روز و هر ماه چقدر عاشق تر می شوی. چقدر قلبت می تپد برایش. برای اویی که هیچ نمی دانی چه شکلی خواهد بود. چشم هایش، دهانش، انگشت هایش. از همین روزهاست که نگرانش می شوی. که چرا تکان نمی خورد، چرا نمی چرخد، چرا با لگدهایش نمی گوید من اینجام.

💟بارداری مثل یک جور جادوست.
مامان بادوم مامان بادوم هفته سی‌وسوم بارداری
وقتی عکسهای نوزادی فرزندم را میبینم، چقدر ذوق میکنم. خدای من؛ او در شش ماهگی چقدر ناز و تپلی بوده، خنده های بدون دندانش چقدر دوست داشتنی اند. ولی چرا آن زمان، من اینها را ندیدم؟

یادم هست هر روز دعا میکردم که زودتر راه بیفتد، پس چرا وقتی این اتفاق افتاد آنقدرها هم خوشحال نشدم؟
آهان، یادم آمد...
آنموقع همه فکر وخیالم این بود کی میشود زبان باز کند و برایم حرف بزند. الان وقتی صدای ضبط شده اش را گوش میکنم چقدر میخندم، یعنی این کودکی که کلمات را برعکس و بامزه ادا میکرده فرزند من بوده؟! پس من چقدر زود به آرزویم رسیدم؛ آرزوی صاف و صریح حرف زدنش!.

یادم می آید در چهارسالگی، روزی چند بار لباسهای مختلفش را می آورد و از من میخواست آنها را برایش بپوشم، و من چقدر از این کار عصبی میشدم، چقدر غر میزدم به جانش. ولی چرا الان که عکسهایش را میبینم با آن لباسها اینقدر با مزه است؟!
خدایا!!!!! من آن زمان کجا بودم؟ چرا لذت آن لحظات یادم نیست؟
وااااااای خدای من؛ نکند روزی بیاید که با دیدن عکسهای شش سالگی اش حسرت بخورم......
نه....دیگر نمیگذارم این اتفاق بیفتد، دیگر از لحظه لحظه زندگی با فرزندم لذت خواهم برد، دیگر به خاطر کارهای بچه گانه اش اعصابم را درگیر نمیکنم، دیگر به او سخت نخواهم گرفت که باید غذایت را تمام بخوری، دیگر در مهمانی ها از او نمیخوام مثل مجسمه یک گوشه بنشیند، دیگر او را بخاطر آب بازی و خیس کردن لباسهایش تنبیه نخواهم کرد.

میخواهم منم دوست شش سالگی اش باشم. میخواهم خودم هم پا به پایش بچگی کنم. با زبان بچه گانه ام چیزهایی که لازم است را برایش بگویم.