۱۸ پاسخ

وای😅😅😅😅

پسر منم اینطوری بود چندتا مراسم که دعوت شدیم گریه میکرد ولی من سعی کردم نگهش دارم چندتا عروسیم زودتر میرفتیم وقتی زیاد کسی نیومده بود بهش شرایطو توضیح میدادم باندارو نشون میدادم کم کم عادت کرد دیشب و پریشب عروسی بودیم خداروشکر گریه نکرد فقط فعلا وقتیما میرقصیم میگه دست منم باید بگیرید

حتما دفعه که رفته عروسی

ماهم چند ماه پیش رفتیم عروسی پسرم کلی گریه کرد که صدا زیاده خیلی داد میزنه
بریم خونه .
سر عروسی خواهرم ک ۲۰ روز پیش بود کلی باهاش حرف زدم ک عروسی خاله نباید این کارو بکنی عروسی خاله باید تا اخرش بمونیم بهمون خوش بگذره اگ گریه کنی خاله ناراحت میشه
یعنی تا چند روز من همش اینو ب آریا گفتم
و خدایی روش اثر گذاشت اصلا اذیتم نکرد

مگه اولین بارش بود ؟

عروسی کی بود حالا؟ 😂

واقعا چرا اینجورین خیلی بده حالا فک کن من عروسی دختر خواهرم بود از لحظه ی ورود ب تالار آرسام از ترس بغل من بود و میگفت بابا رو میخوام زنگ میزدم شوهرم میومد اینقد تالار بزرگ بود ک طرف مردو زن فاصله اش زیاد بود بعد ک شوهرم میومد میگفت ن میخوام پیش مامان باشم یا دوتون یجا باشین کل شب عروسی تو رفت وامد بودیم🤣🤣🤣 اینقد بهم بد گذشت 😬

دخر من عاشق عروسی و تولد وااای من اگ بمیرمم برنمیگردم از مسیر🤣

ینی نتونستید ارومش کنید ؟
نشد سرشو گرم کنید کم کم ببریدش؟

وای چه بد پسر داداش منم بچه بود همینطور اصلا نمیذاشت برن عروسی
سمت آقایون هم همونقد سرصدا بود؟

عزیزمممم ... چه سختتتت 😤🥴
حتما تا حالا یا به تازگی نرفتین این مراسمات اره؟
رایان اوایل که مهد می‌بردم اسپیکر میذاشتن می‌گفت صدا خیلی بلنده گوششو می‌گرفت اما به مرور عادت کرد دیگه 😅

جدی همین پسر چهارسالت ؟

وای پسر من دو تا عروسی همینجوری کرد بعد از ترس میلرزید

عی دختر منم ترسو هست صدای بلند بشنوه عین موش میشه نمیدونم چرا بچه ها این دوره اینجورن

وای چقدر بد میشه ، کلی آماده بشو بعد اینطوری

پسر منم آخرین عروسی پارسال اینطوری کرد الان میگه بریم عروسی عروسی نیست😅

واااای مث دختر منه خیلی وقته عروسی نرفتم از صدا دیجی میترسه🥲

از چی ترسید؟

سوال های مرتبط

مامان پسرم مامان پسرم ۵ سالگی
سلام دوستان .
اگر کسی تجربه ای داره یا مطلب مهمی میدونه بهم بگه ممنون میشم.
دیروز رفته بودیم بازار یهو دیدیم پسرم دستشو پشت قایم کرده. نگاه کردم دیدم از بساطی شکلات یدونه شکلات برداشته. بهش گفتیم نباید بدون اجازه برمی داشتی باید میگفتی برات میخریدن. بعد هم گفتیم بیا ببریم پولشو بدیم یکمم بیشتر شکلات بخریم. خریدیم و اومدیم یکمم تو راه گفتیم که نباید بدون اجازه فرئشنده برداریم کار بدیه...
ولی شوهرم خیلی بهم ریخته بود هی میگفت چرا باید اینکار رو بکنه نکنه دزد بشه، میگفت منکه لقمه حروم نمیارم چرا باید این کار رو بکنه. منم گفتم بچس نمیفهمه طبیعیه.
امروزم تو کوچه مامانم از ماشین تا پیاده بشیم دیذیم یهو پسرم از سوپرمارکت همسایه مامانم دراومد خوراکی دستش. شوهرم توپید بهش گفت بیا ببر پولشو بده، پسرم قهر کرد یکم رفت جلو شوهرم در ماشینو بست گازشو گرفت که بره منم داخل ماشین بودم طفلی بچه یه وحشتی کرد ترسید جا بذاریمش.منم ترسیدم پاش بمونه زیر ماشین گفتم وایسا وایسا
شوهرمم هی بهش قیافه میگیره. به نظرتون چیکار کنم؟
مامان ارمیا مامان ارمیا ۴ سالگی
خانما یه حسی دارم نمیدونم چطوری وصفش کنم.
دوستانی که در جریان مسله ی خواهرم هستن(توتایپیکهای قبلی هست)
هفته ی پیش تو تالار جشن ازدواج گرفتن که ماروهم دعوت گردن
من ودخترم وخواهرم وخالم ودخترش ودوتاعروس اون یکی خالم رفتیم.
چندروزی هم بود که خواهرم بهم زنگ میزد قراره بعد محرم وصفر عروسی بگیرن برن خونه بگیرن برن خونه ی خودشون.الان خونه ی مادر شوهرشون هستن.
مامانم دیروز گفت اگه اونجا اذیت میشه بیاداین دوسه ماه وخونه ی خودمون نمیدونم خداچطوری به دلش رحم انداخته.منم به خواهرم گفتم اونم باورنمیکرد خلاصه امروز مامانم اینا خونه ی مابودن که فامیل پسره زنگ زد بابام که بیان خونشون اونم بابام گفت مهمون هستیم ودرضمن فعلا پسره نیاد دخترمون بیاد اونم خواهرش میاد دنبالش.اوناهم قبول کردن با همسرم رفتیم دنبالش وآوردیم
وای جاتون خالی یه فیلم هندی شد که بیاوببین.منم داشتم باگریه فیلم میگرفتم اومدبابام وبغل کرد وگریه کردن بعد مامانم وبغل کردن گریه کردن بعد شام وشیرینی ومیوه و....وتمام فکرکنم الان بعد یه ماه حالم برگشته اولش.خیلی خوبه