۶ پاسخ

چه حرفیه.
بچگی تنبلو بازیگوش بوده.بعد زحمت کشیده و درس خونده.

با حسرت خوردن هیچ وقت چیزی درست نمیشه.
قرار نیست همه دکتر و مهندس بشن.متاسفانه در مملکت ما این فرهنگ غلط وجود داره حتما باید دکتر و مهندس باشی تا مورد احترام باشی.
وقتی وارد هررشته ای مخصوصا پزشکی میشین با مسائلی رو به رو میشین که با واقعیت هایی که تصور میکردین زمین تا آسمون فرق دارن.
بهتره طرز فکرمون رو عوض کنیم.یاد بگیریم در هر شغل و حرفه ای هستیم بهترین باشین.به بچه هامون یاد بدیم کارآفرین باشن.
خیلی زود به این نتجه می‌رسیم که ای کاش زندگی رو زندگی کرده بودیم

عزیزم مگه فوق لیسانس زبان خارجه کمه خیلی باکلاس خیلی هم بازار کار داره مملکت به همه شغل ها و حرفه ها نیاز داره خواهر شما تو خونه با گوشی حتی میتونه تدریس انلاین کنه کلی کسب در امد کنه با حسرت خوردن و مقایسه کردن با دیگران به جایگاهیی که خدا به ادم داده ناشکری کردیم

عزیزم چقدر این حس برام اشناست
وقتی درس نخونده باشی بازم حسرت نمیخوره فوقش میگی علاقه نداشتم و ....
امان از موقعی چند سال زحمت بکشی ...خواهرتون میتونه مشغول به کار شه...توی مدارس...تو آژانس مساقرتی...تو موسسات ...منم فوق لیسانس زبانم...امسال شروع کردم تدریس

شیرین خواهرت فوق لیسانس زبان داره اونوقت بیکار و حسرت خورده به دوستش که دکتر شده میدونی الان خواهرت اگه بره دنبالش میتونه مدرس زبان بشه یا هر کار دیگه ای با زبان میتونه بکنه ، من به ستیلا گفتم اگه دوست داشت دکتر بشه وگرنه اصلا نباید همه دکتر یا مهندس بشن یه فوتبالیست یا یه هنر از یه دکتر بهتر میتونن درامد کسب کنند

😿😿😿😿😿

سوال های مرتبط

مامان هانا جان مامان هانا جان ۵ سالگی
خانوما من خیلی عذاب وجدان دارم،
پسرخالم دو ماهه بد تصادف کرده، هنوز نتونسته راه بره، ما اوایل هر شب بعدم هفته ای دوبار میرفتیم دیدنش. (هم خودش هم خانومش اصرار میکردن)، تو این رفت و آمدا زن برادر عروس خالم و بچش هم اونجا بودن، یه دختر هفت ساله، تو این مدت بین بچه ها یار کشی میکرد، اصلا نمیزاشت کسی با دخترم بازی کنه، هی میگفت هانا نیاد، با هانا بازی نکنین، هانا برو بیرون ما با تو دوست نیستیم و منم مدام حرص میخوردم، دیگه دیشب کارش به جایی رسیده بود میگفت هانا به من مشت زده در حالیکه منو شوهرم حواسمون بود،
تا دیشب دیگه نتونستم تحمل کنم، جلو همه بچه رو دعوا کردم، گفت به چه حقی علیه هانا دروغمیگی، اینکارارو میکنی، هانا نه میزنتت نه وسایلتو بر میداره، باهات دوسته و ...
همه گفتن ولشون کن اونا بچن
منم گفتم نه اتفاقا بچه نیستن، خوب میفهمه چیکار میکنه،
من به بچم یاد میدم با همه دوست باشه اونوقت شما عین خیالت نیست؟ مظلوم گیر آوردین؟
حالا مثل اینکه ما رفتیم اون خانوم کلی بچشو زده، منم عذاب وجدان گرفتم، ولی چه کنم منم مادرم، بچم از این همه بدجنسی تعجب کرده بود، با ذوق میرفت با گریه برمیگشت.
اصلا دختره یه چیز عجیبیه، خیلی حالیشه، یبار هانا پیش من بود ، گریه گریه که هانا منو حول داده.
راستش من چون خوب و بدو به دخترم یاد میدم ناراحت میشم مادری بیتفاوته