۳ پاسخ

الهی امییین همیشه سلامت و شاد باشین کنار هم

مادر بودن یه هدفه یه نتیجه ست یه شغله حس مفید بودن به آدم میده خیلی خوبه

تبریک میگم بهت منم بخودم میگم این واقعا منم ته تغاری خونه مون تواین ده یازده سال باشوهرداری و بچه داری واقعا یه آدم دیگه شدم صبور و اینکه کارایی که فگرمیکردم از پسش برنیام و بخوبی براومدم روزایی گذشت که فکرمیکردم نگذره و بدترین روزاست مادربودن ولی هنیشه یخته حتی اگه بچه هامون بزرگ بشن دلمون هنیشه درحال لرزیدنه توهرمرحله

سوال های مرتبط

مامان 👼🏻. مامان 👼🏻. ۱۳ ماهگی
پسر من الان دو سه ماهه بخاطر دندونش خیلی شبا تو خواب بیقراری میکنه و اصلا خواب درستی نداره امروزم نه ناهار خورد نه شام سرماخورده بی اشتها شده هر کار کردم نمیخورد و من دارم اشک میریزم که چرا امروز غذا نخورد چرا بچم شبا انقد بیقراره چرا یه بچه به این کوچولویی باید یه همچین دردی تحمل کنه و من نتونم براش کاری کنم و........
مامانم راست میگفت همیشه میگه که
آدم گرگ بیابون بشه ولی مادر نشه و من چقد الان به این حرفش دارم پی میبرم که چقد مادر بودن سخته چقد برا بچت هزار بار از نگرانی عذاب بکشی و ما بچه ها متاسفانه قدر نمیدونیم الان که نشستم بالا سر پسرم و دارم بیقراریاشو میبینم میگم مامانمم همینجوری شب تا صبح برا من بیدار موند و من اونجوری که باید تمام خودمو براش میزاشتم نزاشتم اونجوری که باید بهش احترام میزاشتم نزاشتم هیچوقت ازش تشکر نکردم بابت کارایی که برامون کرده بابت از خودگذشتگی هاش هنوزم داره برا بچه هاش از صد خودش مایه میزاره و همه جوری پشت پناهمونه
میخوام همین جا برا سلامتی همه ی مامانا چه مامانای قدیمی چه مامانای جدید آرزوی سلامتی کنم انشالله خدا سایه هیچ مادری از سر بچه ها و خونش کم نکنه الهی آمین🤲🏻
مامان نيلا🪷 مامان نيلا🪷 ۱۰ ماهگی
امشب شب تولدمه
پارسال اين موقع نيلارو چهارماهه باردار بودم
چهار ماه بعدش اوج نفس تنگي ها، سنگيني ها، به سختي اين پهلو اون پهلو شدنا و استرس هاي نزديك شدن به زايمان بود...
ماه بعدش من رسماً "مادر" شدم
يكي از جنس و خون خودم رو به اين دنيا آوردم
نياز به بقا، توي وجودم سيراب شد
يك ماه اول حيرون بودم
نميتونستم باور كنم من ديگه صد در صد مسئول سلامت جسم و روح يه موجود كوچولو و ناتوانم
اگر بگم اون يك ماه يكسال گذشت اغراق نكردم
بعدش اوضاع يكم بهتر شد
از اونجايي كه آدمي زاد به شدت انعطاف پذيره، كم كم يادم رفت اصلا زندگي قبل از بچه دار شدن چه شكلي بود
با اينكه هر روز دنبال حل يه مشكل جديد بوديم...
از دل دردا و گريه هاي شبانه گرفته
تا شير نخوردنش از سينه ام
مشكلات دفع
بد قلقي موقع خواب
بي قراري تو محيط هاي جديد
غريبي و ترس از آقايون
بي تابي از دندون درآوردن
و .....
اما من هر روز قوي و قوي تر شدم
باور كردم مادر بودن يعني همين،
همين كه تو هر موقعيتي بايد با آرامش دختركمو در آغوش بكشم و تمام درد و رنجاشو به جون بخرم
حال بدشو بخرم و به جاش آرامش بهش هديه بدم
هر وقت بيشتر بدقلقي كرد، عشق بيشتري نثارش كنم

از ٢٣ مرداد ١٤٠٢ تا امشب، فقط يكسال گذشته
اما براي من چند سال گذشته
نه از باب سختي نه،
چون هر لحظه اش برام مثل قند شيرين بود
اما تو اين يكسال من به اندازه چند سال بزرگتر شدم، صبورتر شدم، قوي تر شدم
چون من "مادر" شدم...