۸ پاسخ

من کنارش دراز میکشم شیر میدم خودم خوابم میبره اینقد کمبود خواب دارم نگم برات
منی که همه گهواره میدونستن۹ شب خواب بودم تا ۷ صب😆😆

عه یاد خودم افتادم دخترم نارس بدنیا اومد و من بدبخت بعد ی زایمان سخت با کلی بخیه دو هفته بیمارستان موندم😭😭😭 خیلی سختی کشیدم بعدش افسردگی گرفتم 🥴

آخی می‌فهمم چقدر سخته این اولا واقعا درکت میکنم الان فقط نیاز به یه استراحت داری یکم خستگیت دربیاد
ببینی گسی هست بیاد یکم کمکت کنه نگهش داره تو بخوابی همسرت و بگو دوروز مرخصی بگیره بیاد کمکت کنه ولی نگران نباش این روزا میگذره هیچ چیزی تو این دنیا موندنی نیست نه غم و و نه شادی این زود گذر بودن هست که آدم تحمل میکنه

یادخودم افتادم
وچقدرسخت بودآخرم افسردگی گرفتم

عزیزم مبارک باشه ، خوش قدم باشه براتون الهی😍♥️🧿

جدی سزارین بودی و زردی داشت بچه .من کاریم چکار می‌کنه ک سه تا بچه آورده ذره ای زردی نداشتن

راستی اسم پسرتون چی گذاشتین؟

یاد خودم افتادم انشاالله زود میگذره.
کسی نیس نگهش داره شما یکم بخوابی

سوال های مرتبط

مامان نازدونه مامان نازدونه ۴ سالگی
سلام مامانم میاد صبح دخترمو نگه می داره تا ظهر من میرم سر کار میخواستم بزارم مهد امسال چون اصلا اخلاقم با مامانم نمی سازه همش بحث داریم نزاشت گف بچه فلان میشه مریض میشه دیوونه شدی بزاری مهد و...دخترمم خیلی دوست داشت بره چون مامانم بلد نیس بازی کنه از صبرتا ظهر بچه حوصلش سر می‌ره تا من میرسم بی حوصله و گرسنه هست شروع به بهانه آوردن و گریه می کنه مامانم هم دایم میگه از صبح گریه نکرده همش تورو می بینه بچه را باعث گریش می شی شوهرم بعد من میاد خونه رو مبل دراز کش به اون تیکه میندازه پاشه کار کنه نمی دونه که بیشتر باعث میشه شوهرم لج کنه و اصلا کمک نکنه چون مادرم بهش میگه همش سرت گو شیه و فلان بعد غذا هم اکثرا خودم میام می پزم اما مامانم تا عصر خونه ماهست پدرم چند ساله فوت کرده بعد مامانم تو خونه کل حرفا و حرکتهای منو می پاد یه دفعه هم نشده ها ازم تعریف کنه همش غر زدن و طعنه زدن و سرزنش کردن که تو غذات بد شد با بچه حرف زدی بعد میگه به شوهرم پاسو با بچه بازی کن خلاصه اعصابم خرد میشه امروز دخترم گریه می کرد که مامان نخواب منم خیلی خسته بودم گفتم بزار نیم ساعت بخوابم گوشی دادم نگرف هرچی گفتم قبول نکرد همش ظهرا میگه نخواب بقیه روزا حرفش گوش میدم امروز اما حرصم گرفت گفتم برو بازی کن عصر باهات بازی می کنم همش زر زر گریه کرد محل ندادم مامانم از اتاق اومد سر کن غر زد که پاشو بچه هرچی گف بکن چرا اذیت می کنی منم عصبی شدم گفتم مامان خواهشاً تو ظهر ا برو خونت منم بفهمم چی کار کنم با بچم شوهرم گف درست حرف بزن اسیر شدم به خدا خسته شدم دیگه الان هم عذاب وجدان گرفتم که مامانم ناراحت شد تو کل زندگیم همش منو سرزنش کرده یه بار نگف فلان کار کردی خوب شد