سلام مامانم میاد صبح دخترمو نگه می داره تا ظهر من میرم سر کار میخواستم بزارم مهد امسال چون اصلا اخلاقم با مامانم نمی سازه همش بحث داریم نزاشت گف بچه فلان میشه مریض میشه دیوونه شدی بزاری مهد و...دخترمم خیلی دوست داشت بره چون مامانم بلد نیس بازی کنه از صبرتا ظهر بچه حوصلش سر می‌ره تا من میرسم بی حوصله و گرسنه هست شروع به بهانه آوردن و گریه می کنه مامانم هم دایم میگه از صبح گریه نکرده همش تورو می بینه بچه را باعث گریش می شی شوهرم بعد من میاد خونه رو مبل دراز کش به اون تیکه میندازه پاشه کار کنه نمی دونه که بیشتر باعث میشه شوهرم لج کنه و اصلا کمک نکنه چون مادرم بهش میگه همش سرت گو شیه و فلان بعد غذا هم اکثرا خودم میام می پزم اما مامانم تا عصر خونه ماهست پدرم چند ساله فوت کرده بعد مامانم تو خونه کل حرفا و حرکتهای منو می پاد یه دفعه هم نشده ها ازم تعریف کنه همش غر زدن و طعنه زدن و سرزنش کردن که تو غذات بد شد با بچه حرف زدی بعد میگه به شوهرم پاسو با بچه بازی کن خلاصه اعصابم خرد میشه امروز دخترم گریه می کرد که مامان نخواب منم خیلی خسته بودم گفتم بزار نیم ساعت بخوابم گوشی دادم نگرف هرچی گفتم قبول نکرد همش ظهرا میگه نخواب بقیه روزا حرفش گوش میدم امروز اما حرصم گرفت گفتم برو بازی کن عصر باهات بازی می کنم همش زر زر گریه کرد محل ندادم مامانم از اتاق اومد سر کن غر زد که پاشو بچه هرچی گف بکن چرا اذیت می کنی منم عصبی شدم گفتم مامان خواهشاً تو ظهر ا برو خونت منم بفهمم چی کار کنم با بچم شوهرم گف درست حرف بزن اسیر شدم به خدا خسته شدم دیگه الان هم عذاب وجدان گرفتم که مامانم ناراحت شد تو کل زندگیم همش منو سرزنش کرده یه بار نگف فلان کار کردی خوب شد

۱۲ پاسخ

سلام، اول از همه از مامانت حلالیت بگیر، اگه دل مادر بشکنه کارو زندگی همش گره میفته و خوب پیش نمیره، من به این اعتقاد دارم. در ضمن خدا هم راضی نیست.
قطعا همینطور که تو داری واسه بچت زحمت میکشی اونم زحمت کشیده برات بلکه بیشتر چون زندگی اون موقع سخت‌تر بود.
بعدش یه دفعه بگو مامان مثلا دو روز میبرم مهد دو روز شما بیا پیشش. و یه مهد خوب انتخاب کن و همراه مادر و بچت برو که مامانت هم اونجا رو ببینه و خیالش راحت شه و ببینه که دخترت چقدر اونجارو دوست داره و شاده. و حتما به مادرت بگو که میخوام ببرم مهد تا بچه عادت کنه و بتونه بره مدرسه وگرنه وابسطمون میشه.

ببین مامان من خیلی مهربونه خیلی به فکرمه ولی اونم غر میزنه بهم نمی‌پسنده چون خودش همیشه به خودش سختی داده فکر میکنه غیر این باشه بده خوب نیست
من واقعا قدر دان مامانمم خیلیم دوسش دارم هر چیم غر بزنه میگم باشه قرار نیست که به حرفاش صد در صد عمل کنم اکی میدم ولی اکثرا کار خودمو میکنم
من باشم مامانمو ترجیح میدم به بهترین مهد کودک اصلا اعتماد ندارم ولی اگه جای خوب پیدا کردی امتحان کن
مادرتونم لطف میکنه هر روز میاد بچه رو نگه میداره با 33 سال سن حوصله بچه ندارم چه برسه از مامانم بخوام با بچم بازی کنه همین که مواظبش باشه برام کافیه

چرا این تاپیک ها اینجوریه
متعجبم خیلی
هیچ کس شما رو درک نکرد
منم همه زندگیم عروسک مامانم بودم هر موقع خواسته بازیم داده هر موقع نخواسته نشستم.
پس خودمون چی میشیم.من اصلا اختیار زندگی خودمم ندارم.
چرا اینجورین این آدما هیچ کس درک نداره
بذار ناراحت بشه خوب کردی گفتی

فقط مهد نزاری
من گشتم بهترین مهد پیدا کردم کلی کلاس اومدن بچه مریض راه نمیدیم و فرستادن آزمایش انگل و مشاوره و از هزار فیلتر رد شدیم اونم هفته ای سه روز
چنان مریضی گرفت دخترم وقتی اسم مهد میاد میلرزم
مجبوری غر مامانت تحمل کنی حداقل بچه ت سالمه
از مامانت بخواه هفته ای دوبار ببره خانه بازی

بچه ات رو بزار مهد با خودت ببر با خودت بیار، هم سرگرم میشه هم در کنارش ی چیزایی هم یاد میگیره
منم میرم سرکار ولی پسرمو با خودم میبرم با خودم میارم
شب قبلم غذامو میزارم تا برگشتنی اذیت نشم، وقتیم صبح زود ببری مهد ظهرم با خودت ی چرت میزنه

بنظرم تو این ی مورد ب حرف مادرت نمیرفتی و میزاشتی مهد بچه رو.....احترام ها هم سر جاش میموند،بچه ت هم روان سالمتری داشت،اون بچه گناه داره که هیچ کس حوصله ش رو نداره

من میبردم پسرمو پیش مادرم میموند خواهرم درسش تموم شده خونه هستش ببین یه بلایی سر من میاوردن بیا و ببین
یکسره زنگ میزدن اینجور کرد اونجور کرد دختر عمم از انگلیس اومده بود مهمونی گفت چرا نمیزاری مهد کلی باهام حرف زد قانعم کرد بردم مهد بخدا هر روز دعاش میکنم راحت شدم از استرس

عزیزم به نظرم اول ارامشتو حفظ کن تا با مامانت به مهربونی و قدردونی رفتار کنی...
چرا شما نمیبریش خونه مامانت؟؟ اینجور هر زمان از کار اومدی بچه رو برمیداری میاری خونه
یا این که همون پیشنهاد یکی از خانما ک دو روز. مهد دو روز خونه زو امتحان کن

سلام عزیزم ، ببین تک تک جمله هاتو من میفهمم حالا یه تفاوتایی هست
ولی کاملا درکت میکنم ، کسی غیر امثال ما کم پیش میاد همو درک کنن چون تو شرایط مشابه نبودن ، ولی نهایتا مادره ، نهایتا امتحان زندگیت شاید صبره و احترام کامل به مادرته
اولین کار اینه از دلش دربیاری بهرحال داره کلی زحمت میکشه و تو ززندگیشم تنهاست ،
دوم اینکه بعد چند روز (نه بلافاصله ) بگو دخترم تنها میمونه یا همبازی نداره یا از لحاظ روانشناسی تحقیق کردم باید تو این سن همبازی داشته باشه برای روابط اجتماعی و امثال این حرفا ، بگو میخوای بره مهد

ولی مثلا بگو یه روز در هفته بیاد پیش دخترت و نره مهد ، خلاصه از این ماجرا یه کم فاصله که افتاد این قضیه رو مطرح کن و کلا هم اومدنشونو به خونت قطع نکن

من درسته مادر شاغل داشتم خیلی اذیت شدم ، واسه همین اصلا دوست ندارم بیرون خونه کار کنم ولی شما اگر چاره ای جز کار نداری بهترین راه مهد هست

دوتا بچه دارم به خاطر همین نق زدنا وغر شنیدنا جفتشون گذاشتم مهد دائم مریضن ولی اعصابم راحته،بچه بالاخره بزرگ میشه ولی حیف سابقه کارت هست چندسال دیگم بچه میگه میخاستی نکنی

بمون پیش بچت خب

نرو سرکار

سوال های مرتبط

مامان مرسانا مامان مرسانا ۴ سالگی
پارت ۲۷ چند دخترم تا سه سالگی پیش مادر شوهرم بود طعم بچه داری نکشیدم تا می خواستم بیدار می شد مادر شوهرم می آمد طبقه بالا سریع باهاش بازی می کرد انقد وابسته مادر شوهرم بود سر سوزن به من اهمیت نمی داد اونم برای اینکه لج من در بیاره هی بچه ام می برد پیش خودش خسته کلافه بودم لباس شیان اش حمام اش شیر دادن اش درد مریضی اش مال من بود خوشی هاش مال اون وقتی واکسن اش می زدم اصلا انگاری ما وجود خارجی نداشتیم می رفتم خونه مادرم تا خوب می شد می آمدم پس مادر شوهرم بچه ام می گرفت تپ بغل خودش انقد حرص می خوردم شب روز خواب نداشتم مادر شوهرم خیلی خیلی کینه ای بیشتر وقت ها باهام قهر بود می رفتم بیرون می آمدم پس بچه ام می دیدش می گفت ببرم ام پیش اون نمی بردم شروع می کرد گریه کردند نه غذای کمکی بهش دادم نه می دانست غذا چیه طفلک بچه ام می گفتم مادر شوهرم تو که چند تا بچه بزرگ کردی چه بدم بهش بخوره غذایی کمکی چطوری درست کنم می گفت چایی شیرین بده بهش یا می گفت کیک بده بهش اینم راهنمایی اش بود خودم خیلی ضعیف شده بودم
مامان پسرم مامان پسرم ۵ سالگی
بیایین یه راه حل بدین
پسرم شدید وابسته منه شدید خیلییییی شدید
با هیچ کس نمیموند من یه دکتری جایی برم
با همسرم میمونه با مامانم هم به تازگی میمونه
سرکار میرم یه ده روزی هست پیش همسرم یا مامانم میمونه
می‌خوام بزارمش مهد چنان اسم مهد میاد جیغ و داد می نه پشیمون میشم
اونقدرررررررررررر بردم مهد با خودم تایم بازی بچه ها شعر و آهنگ و رقص هاسون تاب سرسره بازی کردناشونو دیدیم اصلا این بچه به هیچ صراطی مستقیم نیس قبول نمیکنه
دو هفته پیش خیلی منطقی باهاش حرف زدم گفتم باید برم سرکار توهم مثل فلانی دختر خواهرم مهد می‌ره گفتم مثل اون برو منم مثل خاله جون برم سرکار قبول کرد که بره
دختر خواهرم چند ماه ازش بزرگتره دو ساله کامل مهد می‌ره خواهرمم شاغله
خلاصه رفتیم یه مهد خوب دیدیم باهم رفتیم داخل با دوستاش آشنا بشه گفت الا بلا نمیشینیم پاشو بریم خونه هر چی باهاش حرف زده بودم باد هوا بوده
میگم ای خدا چیکار کنم بنظرتون این بچه رو بفرستم مهد راهکار چی دارین؟چه جوری جدا میخواد بشه از من بخدا مغزم هنگ کرده
مامان ❤جوجه کوچولو❤ مامان ❤جوجه کوچولو❤ ۵ سالگی
امروز هفتم اون آقایی بود که گفتم جوون فوت شد و دو تا پسر کوچیک و ی دختر تو راهی داره . پسر هفت سالش به قدری بی تابه پدرشه که آدمو داغون می‌کنه 😭 آنقدر گریه می‌کنه برادر کوچیکه گفته اگر تو آنقدر گریه می‌کنی که مامانم اذیت میشه و آروم نمیشه بهتر توام بمیری و بری پیش بابا 😭 مادرش میگه شبا رو تختم می خوابم بهش میگم بیا پیشم بخواب میگه نه من جای بابام نمی خوایم ،دلم فقط می خواد بیام بابامو مثل هر شب بوس کنم و شب بخیر بگم برم سر جام 😭😭 والای خدا دلم خیلی می سوزه به حال این بچه 😭 حتی روز اول گفته بوده از همسایه خونه بابام بپرسید اگر می فروشه خونه بغلیش رو برای ما بخرید ،بابام چرا تنها رفته خونه خریده😭 مادر بدبخت بخاطر بچه هایش گریه نمیکنه یا یواشکی گریه می‌کنه دکتر بچه رو با آمپول و دارو نگه داشته که سر ۹ ماه دنیا بیاد اما گفته بذارید مادر گریه کنه جیغ بزنه که تخلیه بشه 😭 بچه کوچیکه گفته بیچاره ابجیم که بابا رو هیچ وقت ندیده 😭 خدایا چقدر سخته ، خدایا هیچ بچه ای رو بی پدر و مادر نکن خیلی گناه دارن ،بچه ها طاقت ندارن😭😭😭 لطفاً برای آرامش دل این بچه ها و مادرشون و آمرزش پدرشون صلوات بفرستید 🙏😭
مامان پرنسس مامان پرنسس ۴ سالگی
سلام ب همگی خوبین
چه چیزایی میبینم خاله من آویزون مامانم اینا بود ماشین داره رانندگی هم بلده
یه بار مادرم گفت بریم خونه دختر خالش با اون یکی دختر خاله بیا خاله منم گفت ب من چه من سوارش کنم حالا سر رفتن خونه دختر خاله مادرم با ما قهر کرده امروز مامانمو تو خیابون دیده سلام نکرده واقعا که اخلاقش داغون فقط تو جم منو پدرمو مسخره میکردن که چاقین چقدر میخورین حالا با ماقهر کرده من اخلاقش گنده با شوهرش تو طلاقن همیشه کاراش،با مامانم بود تو خونش میرفتیم جا نبود بشینیم انقدر که شلخته بود وقتی لاغر کرد بادستگاه ۲۰ کیلو کم کردم ۴ ماه پیش. بینیش رو عمل کرد همه اسیر بودیم مامانم بچه هاشو نگه داشت و من تا ۱۰ شب اسیر بودم که عمل کنه
بعد دختر عمه ش دماغ عمل کرد هی،میگه خودشو میگیره بابا توام خودتو میگیری لاغری با دستگاه عمل بینی واقعا همچنین آدمایی هستن ب مامانم گفتم اصلا دیگه محلش نده مامانم دختر بزرگه هست واقعا آدم خواهرشو ببینه بیرون باید روشو برگردونه احمق
مامان نازدونه مامان نازدونه ۴ سالگی
عجب گیر کردیم همه درد و غم خانواده شوهر براشوهر من هست اما کسی برا این دل نسوزونده شش سال پیش عقد کردیم من مهریه ۷۰۰تا خواستم خود شوهر و باباش موافق بودن اما برادر شوهر بزرگم ادا درآورد آخر قبول کردن بعدعقد ما رفته بود ن خونه خودشون دعوا کرده بودن با شوهرم گفته بود دختر خیابونی گرفتی بعد اینم به اون چند تا گفته بود بعد اون کلا قهر یم تا الان عروسی ما نیومدن دعوت نکردن نیومدن معذرت خواهی اینارو هم جاریم به خواهر شوهرم می گفت اون موقع من شنیدم یعنی شوهرم از دعوا شون به من نگفته بود بعد عقد منم وقتی فهمیدم ناراحت شدم چون خودم اصلا اول کار نه با اونا حرفم شده بود و نه بی ادبی کرده بودم خلاصه الان گذشته دختر همون برادر شوهرم بایکی فرار کرده قراره عقد کنن همین برادر شوهرم راضی نبود خودش مادرش(جاری من) اما میگن با پسره خودش در مورد دخترش حرف می زد و راضیه حالا برادر شوهرم مریض شده بیمارستانه مادر شوهرم زنگ زده گریه زاری که ما با غصه موندیم تنها و فلان بیا برو به داشت سر بزن تازه با خواهرش حرف می زد میگف مراسم نمیام اما کادو میدم ببرید میگه وضع مالیش خوب نیس جاری ام رفته سی ملیون برا پسره خرید کرده خلاصه ما که تا حالا خودم شوهرم تنهایی مشکل هامونو حل کردیم وکسی خبردارنشده اما برا همه مشکلات اونا شوهر منو خبر می کنن پدر شوهرم اون موقع فقط یه ملیون به من کادو داد برا عروسی ولا غیر کل هزینه عروسی و طلا وفلان خود شوهرم با وام داده اما همیشه انتظار کمک دارن
مامان آیهان مامان آیهان ۴ سالگی
سلام مامانا ببخشید که این موقع مزاحم میشم از ناراحتی خواب ندارم پسرم چهار سال و نیم داره اما هنوز که هنوزه وابستگی شدید داره بهم با اینکه تا سه سالگی خونه همه میرفت کاری به من نداشت اما از وقتی ابجیش به دنیا اومد دنیا هم رو سرم خراب شد به خدا امونم بریده باو کنید بیشتر از قبل بهش توجه میکنیم بازی می‌کنیم واسش ارزش قائل میشیم اما داغونم کرده دوهفته بردمش مهد حتی یه لحظه منو رها نکرد همش باید اونجا می‌نشستم آخه بچه کوچیک دارم بالاخره کار خونه بچه و هزارتا کار دیگه هم هست شوهرم که اصلا خونه نیست اگرم باشه میگه خستمه گه گاهی دخترم رو میزارم پیش مامانم تا بیشتر به ایهان برسم اما باز جواب نمیده دیگه خسته شدم جدیدا خیلی هم عصبی میشه و همه رو کتک میزنه امروز بردمش بهداشت هم وزنش کم بود هم قدش. وزن تولدش 3600 بود قدش 56 یعنی جز قد بلندا بود اما الان 14 کیلو و زنش و قدش 100 همه فامیل خودم و باباش قد بلندیم هیچی غذا نمیخوره بهم ارجاع داده ببرم دکتر تغذیه چندبار هم بردمش اما میگه مامان اشتها ندارم سیرم کم خونی هم نداره یبوست هم خیلی کم داره اما آزمایش خوب بوده لطف اگه به راه حل منطقی دارید بگید درضمن دیروز روانشناس هم بردمش و چندتا راه کار داده اما واقعا خسته ام هم از جسم هم روح و روان تو این فصل هم که کلا سرما میخورن هر دوشون ببخشید زیاد بود