۵ پاسخ

وایی من فقط میزارم با باباش بره حموم
بهش بگو کم کم باید امادص کنیم تا با حریم خصوصیش اشنا بشه از همین سن برای همین فقد با خودم باید بده

بهش بگو. دستتون درد نکنه. وای خیلی دوست دارم مادر دختری حمام کنیم. شما هم بعضی وقت ها حمام اش کنید اما منم‌دوست دارم.

یا بگو مثلا دیروز یا چندساعت پیش حمام بوده
و بگو میخام یادبگیرم

بگو مامان منم میخام یاد بگیرم یه وقت جایی اینا رفتنی معطل نمونم

از در سیاست وارد شو. بگو مامان جون تا الان شما زحمتشو کشیدی الان میخوام من یاد بگیرم بچه رو ببرم حموم

سوال های مرتبط

مامان نخود مامان نخود ۱۱ ماهگی
خانوما می‌خوام باهاتون درد و دل کنم من از اونجایی که خونه مادر شوهرم زندگی میکنم یعنی من بالا اون پایین غذا خوردنمون یکجاه من همه کاراشو میکنم بخدا از دیروز مثل فرفره یجا بند نیومدم همش مهمون میاد و ... بعد چند روز پیش دست مادر شوهرم ترک خورد گچش گرفتن بعد امروز مهمون اومد به مهمون میگه عروسمو می‌خوام دیگه حامله بشه این بچه رو هم به خودم عادت بدم بزرگش کنم پیش خودم نگهش دارم بخدا من بریدم دیگه خسته شدم از حرفاش حرکتاش رفتاراش چرا باید جیگر گوشمو بهش بدم چرا من واسه زندگی خودم اختیار ندارم که کی بچه بیارم کی نیارم بعدم من زیاد خسته میشم اینجا هر سه چهار روز میرم خونمون بعد می‌ترسه دخترم مادر منو دوست داشته باشه میگه نوهمام باید منو دوست داشته باشن بچه های دخترشو مثال میزنه میگه اونارو من نگه داشتم ولی مادر بزرگشونو دوست دارن میگه حتما باید مادر پدرشونو دوست داشته باشه من اصلا نمیتونم واسه استراحت بچمو بزارم خونمون از حسودی میمیره خدایا مرگ کسی رو خواستن گناهه ولی از خدا می‌خوام دست از سر منو خانوادم برداره خدایش خودش و بچه هاش انگار تربیت خوبی دارن دوست داره بچمو بسپارم بهش خدایا منو مامانش حساب نمیکنه دخترمم من چیکار کنم خدایششش بریدم از وقتی زایمان کردم بچه خودمو اصلا حس نکردم که مال خودمه از خودمه همش نگرانی و... اینارو با گریه نوشتم بخدا خستمه کسیم نیس پشتم تنها امیدم دخترم بود ولی حرفاش منو میسوزونه
مامان یسنا مامان یسنا ۷ ماهگی
میخوام بگم مادر بودن و زن بودن چقدر سخته، بخوای نخوای باید قبول کنی باید مسئولیت پذیر باشی درک کنی، صبر کنی، بی خوابی بکشی و از همه مهمتز حوصله داشته باشی...
واقعا درسته که مادر بودن تنها شغلیه که نه مرخصی داره نه حقوق...
امروز با درد پریودی از خواب بیدار شدم از طرفی سرما خوردگی گرفتم گلو درد دارم بعد زنگ زدن یسنا رو بردم واکسن زدن تا نزدیکای ظهر حالش خوب بود بعد بیقراری هاش شروع شد🫠
شوهرمم سرما خورده براش سوپ گذاشتم فرنی با دارچین براش درست کردم از شدت بدن درد خوابش نمی‌برد پکیجامون خراب شدن مجبور شدم خودم تنهایی بخاری هارو روشن کنم حمومش کردم همه جاشو ماساژ دادم بعد بهش سوپ دادم خوابید مادر شوهرمم تازه شیمی درمانی شده به شدت بی حال گوشه ی خونه افتاده اونم بردم حموم غذاشو دادم گذاشتم استراحت کنه این وسط دخترمم همش بی قراری می‌کرد تا نهار درست کردم و یکی یکی غذاشونو دادم خودم نتونستم چیزی بخورم تا الان از سه تاشون پرستاری کردم الان خوابیدن خودم انقدر حالم بده که خوابم نمی‌بره اصلا توان اینو ندارم برم واسه خودم یکم سوپ گرم کنم از طرفی نمیتونم بخوابم میترسم خوابم سنگین بشه یسنا تبش بره بالا انقدر خسته م انقدر درد دارم و حالم بده توان راه رفتنم ندارم و هر لحظه ممکنه مادر شوهرم بیدار بشه و حالش بد بشه مجبور شم ببرم بیمارستان...
ولی با همه ی اینا بازم خدایا شکرت🙂🤲🏻