پدر شوهرم بیمارستان بستریه خانواده شوهرم نمیخوان کسی بدونه اولشه حتی بخودمونم نمیگفتن اتفاقی فهمیدیم خواهر شوهرم بهم میگه جون طاها به خانواده ات نگو اون لحظه چیزی بهش نگفتم ولی یه مدت بگذره بهش میگم دیگه به هیچ عنوان جون بچه منو قسم نخور بعدشم خانواده من الان چند ساله باهاشون فامیل شدیم یبارم بدون اطلاع نرفتن یامن بگم بهشون دوس ندارن نمیرن خیلی بهم برخورده رفتارشون منتظرم پدر شوهرم مرخص شه یبار میرم پیشش بعدش دیگه نمیرم به شوهرمم میگم خودش تنها بره پرسیدنم دلیلش بهشون بگه شما جای من باشید ناراحت میشید

وا حالا مگه خانواده تو میخوان چیکار کنن
یا مریضی مگه عار و ننگ که اینجور میکنن

همون موقع میگفتی دیگه به هیچ عنوان اسم طاهارو قشم‌نده
بعدشم پدرشما بستریه خانواده‌منم بخواد بیاد به خاطر احترام‌میاد دوس ندارید منم‌نمیام
خودتم نرو

وا یعنی چی بستری باشه همه مریض میشن مسخره بازی

بابا بزرگ منم مریض بود حالا سوای بیمارستان تو خونم بود مادر بزرگم می‌گفت به کسی نگید من پرسیدم چرا مامانم. گفت میان آنقدر بد بالا سر مریض حرف میزنن حس ترحم بیمارکه روحیشو می‌بازه بچه هاشونم خستگی تنشون میمونه .دلیل خانواده مادرم این بود حالا خانواده همسر شمارونمیدونم

باید همون موقع. جواب میدادی. عزیزم بهش میگفتی اگه. خانوادم بدونن مگه چی میشه. فقط میان عیادت

آره ناراحت میشم. مگه چی میشه بفهمم عجب آدمهایی

باز خوبه اینجوری به تو میگن
به من میگفتن از وقتی اومدی پاقدمت اینقد بد بود ک پدرمون همیشه مریض میشه
اونوقت چی داشت پدرشون پروستات 😑

حالا خوبه آدم اتفاقاتی که تو خونه بیفته رو بیرون نبره کسی ازش ندونه ولی دیگه ن مریضی و بستری کردن اینا فازشون چیه