نمیدونم چجوری بعضی آدمها ب خودشون اجازه میدن هرچی تو ذهنشونه ب زیون بیارن
پریشب خونه مادرشوهرم دعوت بودیم خاله های شوهرمم همه بودن بعد آخر وقت ک می‌خواستیم بیایم داشتم با مادربزرگ شوهرم خدافظی میکردم و دعوتش میکردم یه شب بیاد خونمون بعد تو همین حرفا بدون مقدمه دیدم خاله شوهرم ازجاش بلندشد وفکرکردم میخواد خدافظی کنه بلندشده بی عیب حرفی دست میزنه ب شکم من میگه حامله ای من موندم این چی میگ گفتم چی گفت حامله ای حالا وسط جمع شوهرخاله های شوهرم و پدرشوهرم و همه بودن میگ حامله ای آخه گ.و.ز چ ربطی داشت ب شقیقه من دارم با ننه جون حرف میزنم تو چی میگی
اصلا هنگ کرده بودم بهش گفتم رو چه حسابی اینو میگی شکم دارم یا پهلو گفت نه مانتوت جمع شده بود جلو شکمت فکرکردم حامله ای گفتم نه شلوارم ک مام استایله مانتومم مدل لشه نه حامله نیستم حالا ازپریشب تاحالا لجم گرفته چرا نریدم بهش تو جمع این برخورد کرد انقد اعصابم خورد شد بعد اون یکی خاله شوهرم اومد بدرقمون کنه می‌خواستیم بریم گفتم خاله پس خاله فلانی فازش چی بود گفت ولش کن معلوم نیس چشه گفتم منک حامله نیستم ولی باشمم ب احدی ربطی نداره
بعدبا خواهرشوهرم ک چت کردیم بهش گفتم گفت اتفاق مامان بهش گفت این چ برخوردی بود باعروسم کردی حالا راست یا دروغ این حرف گردن خواهرشوهرم
ولی همه هنگ بودن مخصوصا خودم ک این وسط این زن.یکه چی میگه
حالامیخوام یروزی یجایی ک بهش برخورد کردم یه تیکه بندازم بهش بنظرتون چی بگم بهش ک منظور حرفمو بگیره ک جواب حرفشو دادم
آخه دخترشم یه جغله بچه من سه ماه بعد عروسیم حامله شدم تا منو دید گفت چقد زود حامله شدی گفتم دوستداشتم وقتی باشوهرم عاشق همیم چرا ثمره ی عشقمون زودتر نیاریم

۶ پاسخ

ول کن بابا اگه بخوای سر هر حرفی اینجوری خودتو اذیت کنی دیگه چیزی ازت نمی مونه ،گفته که گفته چه اهمیتی داره

بیخیال بابا

ببین عزیزمیا همونجا جواب بده یا دیگه بعد ها چیزی نگو
اینطوری فکر میکنه تونسته تورو بچزونه اکرم قصدشو داشته باشه دلش خنک میشه

و ادامه
کلا آدمهای بی خودی ند زیادهم باهاشون برخورد ندارم سالی یبار همونم هی تیکه میندازن من اصلا جوری هنگ کردم چرا جوابشو ندادم اون لحظه بخدا امشب خواب میدیدم دعوامون شده پریدم بهش ولی چ فایده توخواب خیلی رو مخمه متنفرم ازشون
بنظرتون حالا چ تیکه ای بهش بندازم ک دلم خنک بشه ومنظورمو بگیره

شاید دوست داشته دخترش عروس خواهرش بشه هی بهت گیر میده

*بی مقدمه

سوال های مرتبط

مامان گلشید مامان گلشید ۲ سالگی
داستانهای گلشید و آمنه، پارت اول🧏‍♀️👩
غروب رفتیم پارک، خوراکیاشو خورد، حسابی بازی کرد و برگشتیم خونه
اندکی شام خورد و شروع کرد به ریخت و پاش😝
اول صندلیشو وسط پذیرایی گذاشت بعدش نوبت چرخ بازی شد بعد همه ی کش موها رو ریخت وسط، دید ااااااا همین؟؟ هرچی پد آرایشی بود ریخت وسط .. بعد دید حال نمیده همه ی حیووناتشو ریخت وسط دید نه بابا اینم حال نمیده😐 هرچی عروسک بود آورد، چندتا روی مبل بقیه وسط پذیرایی 😖
بعدش رفت لباس نوهاشو آورد و گفت چنده؟؟ گفتم ۵۰ تومن، گفتش بَفَرمایید 🙄 یعنی حالا از من لباس خریده، کارت کشید و رفت، رمز کارتشم ۲ و ۳ هستش😅
خلاصه اینکه دید اصلا نمی چسبه بهش کتاب و مداد رنگیها رو ریخت وسط، هر طرف خونه یه چی ریخته بود🥺 همسر هم روی مبل خوابش برده بود، اومد گفت پوفک، بعدش بستنی، بعدش آدامس و در آخر شیرکائو
دیگه داشت کفرم بالا میومد که گفت آب میخوام براش آب آوردم گفت سیب میخوام بهش سیب دادم که دوباره شیرکائو یادش افتاد و رو زمین خوابید و خودشو میزد زمین😫 بعدش گفت آمنه شونه کنم موهاش😭 گفتم بفرما، موهای منم شونه کرد گفت آمنه آرایش تنم؟؟ گفتم بکن آرایشمم کرد، گفتم بخوابیم یهو زد زیر گریه که نخوابیم بازی کنیم 🤐
زبانم قاصره بخدا، چقد من صبورم آخه 😩 خلاصه اینکه بعد آروم شدنش
مثه یه فرشته کوچولوی قشنگ و دلبر خوابش برد 🥰 فردا صبح هم ساعت ۷.۳۰ پا میشه 😕 و منی که سرکار میرم و آرزوی خواب دارم 🥴
خلاصه خواسم بگم مامانای گل مثل آمنه صبور باشیدددددد 🫠