۷ پاسخ

به نظر من ی هفته ازخودت قصه بساز. قصه خودشو براش بگو ک ی دختر کوچولیی بوده اسمش دلا بود . و چه کارهایی قشنگی انجام میداده. و ... خیلی چیزایی که میتونی از خودت دربیاری. خیلی جالبه براش. من برا دخترم اینجوری قصه میگم خوشش میاد میخوابه

💕💕



خرگوش و شیر



روزگاری در یک جنگل زیبا یک شیر عصبانی و بداخلاق زندگی می کرد، او پادشاه جنگل بود و حیوانات زیادی را برای اینکه غذای خود را تامین کند کشته بود به همین دلیل همه ی حیوانات از او وحشت داشتند.



روزی حیوانات جلسه ای برگزار کردند تا راهکاری پیدا کنند تا از دست شیر بدجنس راحت شوند. یک خرگوش پیر که بسیار عاقل بود در آن جلسه راه حلی داد که همه حیوانات از آن استقبال کردند. همه حیوانات پیش شیر رفتند و به او گفتند که از بین خودشان هر روز یکی را انتخاب می کنند و به عنوان غذا نزد شیر میفرستند، شیر وقتی سخنان آنها را شنید موافقت کرد و بسیار خوشحال شد.

فردای آن روز خرگوش پیر تصمیم گرفت که به عنوان اولین طعمه نزد شیر برود. او خیلی دیر نزد شیر رفت و شیر از این کار او حسابی عصبانی شده بود و از خرگوش پرسید که چرا اینقدر دیر کرده است. خرگوش گفت که در راه به شیر دیگری رسیده و او مانع از آمدن او شده است. شیر به خرگوش گفت که حتما باید آن شیر دیگر را ببیند.

خرگوش و شیر راه افتادند، خرگوش او را به چاه عمیق و پرآبی برد و گفت که آن شیر در آنجا مخفی شده است، شیر به درون چاه نگاه کرد و تصویر خودش را در آب دید و فکر کرد که شیر دیگر را می بیند. او خیلی سریع برای از بین بردن شیر به درون چاه پرید از بین رفت.پس از آن همه حیوانات در جنگل به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.

نتیجه ای که از این داستان می توان گرفت این است که همیشه عقل و خرد از قدرت قوی تر است

‌   ‌ #قصه_متن
#روباه_نادان_وگربه_زیرک

روباه نادان گربه دانا

گربه اي به روباهي رسيد .گربه كه فكر مي كرد روباه حيوان باهوش و زرنگي است ، به او سلام كرد و گفت : حالتان چطور است ؟ 

روباه مغرور نگاهي به گربه كرد و گفت : اي بيچاره ! شكارچي موش ! چطور جرات كردي و از من احوالپرسي مي كني ؟ اصلا تو چقدر معلومات داري ؟ چند تا هنر داري ؟ 

گربه با خجالت گفت : من فقط يك هنر دارم 

روباه پرسيد : چه هنري ؟ 

گربه گفت : وقتي سگها دنبالم مي كنند ، مي توانم روي درخت بپرم و جانم را نجات بدهم . 

روباه خنديد و گفت : فقط همين ؟ ولي من صد هنر دارم . دلم برايت مي سوزد و مي خواهم به تو ياد بدهم كه چطور با يد با سگها برخورد كني . 



در اين لحظه يك شكارچي با سگهايش رسيد . گربه فوري از درخت بالا رفت و فرياد زد عجله كن آقا روباه . 

تا روباه خواست كاري كنه ، سگها او را گرفتند . 

گربه فرياد زد : آقا روباه شما با صد هنر اسير شديد ؟ اگر مثل من فقط يك هنر داشتيد و اين قدر مغرور نمي شديد ، الان اسير نمي شديد.

💕💕

آلبالوی عجول


به نام خدای مهربون
به نام خدای مهربان
یه روزی روزگاری وسط یه باغ قشنگ یه درخت آلبالو زندگی می‌کرد
درخت خیلی خوبی بود اما همیشه تو کارهاش عجله می‌کرد
مثلا دوست داشت زودتر از همه‌ی درخت‌ها میوه هاش برسند و کشاورز رو خوشحال کنه
برای همین قبل از رسیدن میوه هاش اونها رو می‌ریخت پایین تا کشاورز فکر کنه اونها رسیدن و ببره بازار بفروشه
کشاورز اومد و میوه‌ها رو دید با ناراحتی جمعشون کرد و برد بیرون باغ و ریخت کنار جاده تا گوسفندا اونها رو بخورند
فصل چیدن میوه‌ها شد
و درخت‌ها خوشحال
از اونها خوشحال‌تر کشاورز بود
که الان می‌تونست نتیجه‌ی زحمت هاش رو ببینه
خلاصه فصل چیدن میوه‌ها تموم شد
کشاورز اومد تا به درخت هاش برسه و بهشون آب بده
درخت آلبالو فکر می‌کرد
اول از همه سراغ اونو بگیره
اما اینطور نشد و کشاورز اصلا بهش توجه نکرد و آب کمی بهش داد و گفت
این درخت آلبالو هم که امسال بدردم نخورد
اینو گفت و رفت
درخت آلبالو شروع کرد به گریه کردن
تا اینکه یه کلاغی اومد پیشش و گفت چرا گریه می‌کنی؟
اونم کل ماجرا رو برای کلاغ تعریف کرد
کلاغ گفت همه‌ی این بلاها که سرت اومده به خاطر عجول بودنته
میوه هات رو کشاورز چون نرسیده بودند ریخت جلوی گوسفند ها
اگه یکم صبر می‌کردی و میوه هات می‌رسیدند
هم کشاورز رو خوشحال می‌کردی
هم خودت عزیز می‌شدی
حالا هم اشکاتو پاک کن که خدا بزرگه و سال دیگه دوباره فصل میوه میرسه و باید از امسال درس بگیری تا بعدا دوباره اشتباه نکنی
قصه‌ی ما تموم شد
دل آلبالو آروم شد…

نرم افزار قصه های کوچولو دان کن عکس پاتریک هستش یه عالمه قصه داره

دختر منم همش میگه قصه . میگه قصه ممد قلی مهربون بگو😂😂

دانلود کن

سوال های مرتبط