راستش انقدر خسته و داغونم که وقت نمیکنم ب اینا فکر کنم ،خودمم گم کردم
نه فقط دلم میخواد یکسال دیگم به سرعت بگذره نه حاملگی خوبی داشتم نه بچه ی ارومی فقط میخوام این روزا بگذره
اتفاقا من یادش میوفتم که چه حاملگی سختی داشتم و چقدر بهم استرس وارد کردن
چرا من دیروز رفتم بیمارستانی که زایمان کردم وقتی دیدم یاد دوران حاملگی افتادم دلم تنگ شد
اره خیلی یادم میوفته هی باخودم میگم پارسال این موقع اینجور بودم اونجور بودم دوستدارم برگردم به پارسال🥲
یاد حاملکیم میفتم میگم چه دورانی بود بخور و بخواب ولی الان همش با بچه بیدار میشم و میخوابم و گریه هاش و اینا
اون موقع وقت برای خودمم اضافه داشتم ولی الان واسه خودمم وقت ندارم
ولی هرچی به تولدش نزدیک تر میشم میگم چقدر زود بچه ها بزرگ میشن و روزای اول زایمانم چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود زایمان کردم
مم با اینکه حاملگی بسیار سختی داشتم ولی در عین حال آخراشو دوست داشتم که همش تکون میخورد و باهاش حرف میزدم
من این روزا هی میرفتم سونو و آب دورش کم شده بود و استرس داشتم
خوشحالم که بچم بزرگ شده ، از دوران حاملگی حسابی لذت بردم دلم تنگ نمیشه
چرااا من هی میگم وااای پارسال اینموقع اینجور بودم اونجور بودم من این موقع ها بود انقباضاتم شروع شد و ۱۵ آذر بستری شدم 🥲🥲🥲 چقدر ترسیده بودم نکنه زود دنیا بیاد
نه والا تازه خوشحالتر میشیم چون اون روزا رو سوری شده پر از سنگینی و زایمان سخت و شب بیداری افسردگی شدید از کم خوابی و عصبی از بی تجربگیا الانم سختی خودشو داره اینکه حواست جمع باشه تربیت فلان ولی خدایی عقبمونم خیلی سخت بوده خو
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.