شماره ۲.لطف خدا شامل حالم شد و باردار شدم تو اون شرایط فکر نمیکردم باردار باشم شوهرم انتظارشو نداشت هردومون انگار فکر میکردیم زوده دوستامون میگفتن فعلا جوونید خوشی کنید منم تاچندماه حالت تهوع داشتم خونه مادرم بودم ولی مهرش به دلم افتاده بود شوهرمم منتظر بدنیا اومدنش شد ولی همچنان مهمونی میرفتیم تا شد یه شب دردم گرفتو زایمان کردم شرایطم سخت بود فقط چندماه طاقت اوردم بعدش دست مادرشوهرمو مادرم بود منو شوهرم دوباره مهمونی و تفریح شروع کرده بودیم انگار نه انگار که بچه داریم اونام طفلیا به هوای اینکه ما جوونیم نگه میداشتن که بریم خوش بگذرونیم تو این مهمونیا من کلا خودمو فراموش کرده بودم جوری که انگار آدم دیگه شده بودم بلاخره آدم از هر چیزی یه روزی خسته میشه مخصوصا چیزی که واسه روحت سم باشه فکر نکنید همه اینایی که میرن پارتی یا مثلا باچند نفر رابطه دارن زندگیشون گل و بلبله نه من دیدم با چشام که شب تا صبحش چطوری اشک میریزن من زندگیم داشت سمت لجن میرفت خلاصه به پیشنهاد دوستم رفتم مزون ژورنال دوزی چون قبلاً مدرک خیاطی داشتم اونجا خیلی سرگرم شده بودم یه مقدار ذهنم آروم شده بود سخت مشغول خیاطی بودم تا اینکه تو مزون یه خانمی بود گفت بعد ده سال باردار شده همه گفتن چی شد گفت یه آشنا داریم جد در جد کتاب دارن و از این حرفا با دعایی که میکنه جواب میده من تا وقتی تو مزون بودم کسی از زندگیم هیچ چیزی نمیدونست خلاصه بچه ها همه شمارشو گرفتن زنگ زدن هر کدوم بعد مدتی میومدن که مشکلمون حل شد
شماره ۱.سلام بچه ها چیزایی که تعریف میکنم شاید براتون جذاب نباشه شایدم مسخره باشه نمیدونم ولی امیدوارم قضاوت نکنید من خلاصه تعریف میکنم که چی باعث شد که چادری شدم من خونه پدرم بودم مانتویی بودم پدرم بازاریه چندین ساله اکثرا میشناسنش حساس بود غیرتی بود مادرمم چادری بود بعد بهم خوردن نامزدیم و ازدواج دومم همه چی عوض شد شدم زن آدمی که دوسم داشت ولی مثل بابام سخت نمیگرفت کلا تو مهمونیا سفر یا خرید لباس همیشه رنگ شاد کوتاه برام میگرفت منم اون وقتا عاشق موی بلوند بودم همش بلوند میکردم یا مش چتری رو صورتم بود همش دنبال لباس بودم دنبال خرید کسیم نبود بگه تو چیکار میکنی کجا میری دیگه بواسطه شوهرم دوستاش با خانوماشون خونمون رفت و آمد میکردن یا ما خونشون میرفتیم یا که مسافرت میرفتیم انقد دیگه راحت بودیم بی روسری بلوز شلوار پیش همدیگه بودیم بساط مشروب قلیون همیشه وسط بودیوقتاییم شوهرمو دوستاش میرفتن بیرون تفریح ما خانوما دور هم جمع میشدیم تاصبح بیدار میموندیم مسخره بازی درمی آوردیم یکی تو جمع ما بود خیلی شیطون بود یه سیم کارت گرفته بود که کسی نداشت اون وقتا سیم میشد به اسم کسی دیگه خرید یعنی بدون سند زدن بهت میفروختن خلاصه اینم خریده بود زنگ میزد به پسرا صحبت میکرد مخشونو کار میگرفت ما همه دورهم میخندیدیم این شده بود مثلا خوشی ما من تو جمعی افتاده بودم که هرکاری میکردن حتی دوتا شون باهم رابطه داشتن دوتا خانم بعدها که فهمیدن میگفتن شوهرمون نمیتونن مارو ارضا کنن دیگه بدونید من تو چه شرایطی بودم اما خلاف من فقط قلیون کشیدن بود آدمی که خونه باباش نمیدونست قلیون چیه مثل معتادا میکشیدم تموم وقت و زندگی من شده بود همین چیزا با این آدما
شماره ۳.تا یه روز این خانومه گفت چطور تو نخواستی لابد زندگیت خوبه گفتم اعتقاد ندارم بیخیال تا یه روز با شوهرم دعوام شد خیلی شدید وقتی اومدم مزون این خانومه گفت چته گفتم هیچی حالم خوب نیست بدون هیچ حرفی شماره این آقارو داد بهم گفت بدردت میخوره منم بی اهمیت گذاشتم تو کیفم کلا یادم رفت تا یه روز خیلی حالم بد بود پیام دادم که وقت میخاستم اینم بگم تلفنی بود نه حضوری بعد دو روز گفت تماس بگیر که زنگ زدم خیلی چیزا که حتی کسی تو مزون نمیدونست این آقا بهم گفت من گفتم زندگیم بهم ریختست گفت شوهرت سرش جای دیگه گرمه درصورتی که هیچی ازش ندیده بودم منو نسبت به همه بدبین کرده بود منم از روی کنجکاوی هی مشتاق میشدم چی میگه مثلا میگفت فلان روز برو خونه مادرت خونه خالی باشه شوهرت میاد چندتا نشون بزار که متوجه بشی شوهرت اومده من میرفتم میومدم چیزی جابه جا نشده دیگه جوری با روان من بازی کرده بود من حموم نمیتونستم برم انگار یکی کنارم بود تو خونه تنها بودم یا نبودم همش حس میکردم کسی کنارمه بارها پیام میداد من از پنجره دارم میبینمت میگفت موکل دارم مثل زن زیبا برام ظاهر میشه آدمی شده بودم که از سایه خودم میترسیدم انقد از شوهرم بد میگفت اینکه باکسیه به اصرار خودش رفتم که ببینمش اولش کلی باز با حرفاش بهم استرس داد بعد اومد سمتم که بهم تجاوز کنه بازم کار خدا لطف خدا با من بود تا افتاد رو من با جیغ داد نتونست منو آروم کنه که دوتا خانم اومده بودن پشت در میخاستن ببیننش کثافت باهمون حالت ارضا شده بود من انقد بدنم درد میکرد پاشدم از جام داغون و له بودم از خودم متنفر که چرا اومدم پیش یه شیطان
شماره ۴.تا به اون دوتا خانم بیان داخل این خودشو مرتب کرد من با لباس بهم ریخته موهای بهم ریخته ترسیده اونا تا منو دیدن وحشت کردن اینم گفت نترسید جن داشت از بدنش گرفتم من از اون خراب شده اومدم بیرون شانسی که آوردم نتونست کاری بامن کنه ولی ول کن نبود زنگ میزد پیام میداد میگفت یه داغی رو دلت میزارم چندبار بچمو داشت ماشین میزد این پیام میداد بچت چطوره من دیگه از ترسم جواب هیچ پیامو تماسیو نمیدادم ولی دردمو به کسیم نمیتونستم بگم شوهرم منو میکشت تا اینکه انقد پیام میداد که دوست صمیمیم که خواهرم بود تنها کسی بود که همدمم بود با شوهرت رابطه داره انقد با حرفاش تخم بدبینی و کینه به دلم انداخته بود که نسبت به همه بدبین شده بودم بدم اومده بود دوستم هربار با شوهرم شوخی میکرد یا باهم بودیم قلبم آتیش میگرفت تا یه روز بهش گفتم تو با شوهرم رابطه داری تو خواهرم بودی هرچی قسم میخورد میگفتم نه دروغ میگی دعوامون شد شوهرم باورش نمیشد که من این فکر افتاده تو سرم یه شب دوستم کلی پیام داد دلتنگی میکرد و اینکه اشتباه میکنی من احمق جوابشو ندادم فرداش خبر آوردن که تصادف کرده فوت شده من تو شوک عذاب وجدان بودم تموم مدت مراسم بدون حرف و گریه نشسته بودم خدا برای کسی نیاره چه روزایی بود
شماره ۸.بعد بدنیا اومدن حال من هرروز بهتر میشد از اون همه تنش به آرامش عجیبی رسیده بودم سرم گرم زندگیم بود بخاطر نذری که داشتم به شوهرم اصرار کردم بریم مشهد این سفر بهترین سفر عمرم بود اون شب رسیدم مشهد رفتیم هتل خوابیدم فرداش مدارک شوهرم گم شد اصلا نتونستیم بریم زیارت ما سه روز درگیر بودیم یا بچم مریض میشد یه مشکلی پیش میومد نمیتونستیم زیارت کنیم انقد بغضم گرفت گفتم آقا نمیخاد بریم پیشش واقعا هربار میخاستیم بریم نمیشد که یه روز یه آقایی زنگ زد به شوهرم که بیا مدارکت پیش منه اونم رفت من با بچه ها بودم که تو هتل خوابمون برد بعد مدتها باز خواب دیدم همون خانم اومد پیشم گفت این چادر برای توعه برو زیارت .شوهرم که اومد گفت سلاله پاشو بریم حرم مدارکم پیدا شد اماده شدم بریم به شوهرم گفتم قبل اینکه بریم حرم بزار یه چادر بخرم شوهرم به هوای اینکه میریم زیارت گفت باشه بریم من همونجا چادر خریدم البته تجربه نداشتم از این عربیا گرفتم سرم کردم رفتیم حرم بچه هارو سپردم شوهرم انقد گریه کردم زار زدم حرف زدم انگار اینهمه درد رو دلم که مونده بود از دلم رفت از اون روز چادر رو سرم موند تا به الان حاضر نیستم از خودم جداش کنم درسته این مدت بخاطر شوهرم خیلی اذیت شدم شوهرم اذیت شد اما بازم سپردم به خدا که کمکم کنه
شماره ۶ تو خونه جدید یه همسایه داشتم که پیرزن تنها بود بچه هاش خارج از کشور بودن هراز گاهی میدیمش هروقت منو میدید میگفت تو به این خوشگلی چقد چشات غم داره میگفتم پدرم مریضه برادرم مریضه گفت وقت کردی بیا خونم اما هربار یادم میرفت حوصله کسیم نداشتم تا به روز روضه خونی دعوتم کرد منم به اصرارش رفتم اولین بار بود میرفتم خونش کل خونش بوی گلاب میداد بوی حلوا رفتم تو مراسم بغضی که داشت خفم میکرد با گریه زیادم خالی شد بعد مراسم خانومه گفت این روضه الان ۴۰ساله ماهی چند بار برگزار میشه دوست داشتی بیا اونشب رفتم خونه راحت خوابیدم رفت آمدم به خونه پیرزن زیاد شده بود میشستم پای حرفاش یه آرامشی از خونش میگرفتم که دل من آروم میشد که تو بیشتر روضه ها شرکت میکردم پدرمو برادرم حالشون خوب شده بود اما این دل من بود که توش آتیش بود
تا یه روز پیرزن همسایمون گفت دارم میرم تهران تاچندماه باید اونجا باشم یدونه از بچه هاش قرار بود بیاد که تهران خونه داشت این بنده خدا میخاست بره دوتا چشماشو عمل کنه گفت من میرم اما کلید بهت میدم من ۴۰ساله خونم مراسمه نزار قطع بشه تو برگزار کن مثل قبل گفتم من نمیتونم گفت خواهرم میاد کمکت قبول کردم هربار مراسم تموم کار پذیرایی تدارک وسایل باخودم بود
شماره ۵.فقط بغضی بود که داشت منو خفه میکرد ولی نه میتونستم گریه کنم نه حرف بزنم شبیه مرده ها شده بودم تا چند وقت خونه مادرم بودم همه نگران حالم بودن مدام منو دکتر میبردن انقد وزن کم کردم هرکی منو میدید فکر میکرد مریضی گرفتم تا یه روز داییم که آدم خیلی معتقدو مذهبیه اومد پیشم که حالمو بپرسه کلی بامن حرف زد یهو بغضم ترکید گفتم که یه آدمی باعث و بانی این اتفاقا شده داییم باصبرروحوصله حرفامو شنید فقط به بخشیشو گفتم اونم کلی حرف زد که اشتباه بزرگی کردی گفت شیطانی بوده که اومده تو زندگیت اگه مسلمون بود که میگفت برو نماز بخون نه اینکه بندازنت تو منجلاب خلاصه با کمک داییم شروع کردم یکمی به نماز خوندن انقد چندسال بود نخونده بودم که یادم رفته بود ولی بازم حال من تعریفی نداشت از طرفی شوهرم اصرار که بریم سر زندگیمون منم رفتم خونمون ولی خونه برام شده بود جهنم یه شب نمیتونستم بخابم همش دعوا بحث گریه و زاری آخرشم گفتم من تو این خونه بمونم میمیرم باید از این خونه بریم از این محله بریم حاضر بودم از این شهر برم فقط با همه اصرار من خونمونو عوض کردیم خونه جدیدم دوست داشتم ولی هنوز حالم بد بود کل زندگیم خراب شده بود پدرم مریض شده بود بیشتر دارییمونو داشتیم از دست میدادیم برادرم به طور عجیبی مریض شده بود انقد همه چی باهم اتفاق افتاده بود انگار برای من خواب بود یه جور افسرده شده بودم همش حرفای اون مرده تو گوشم بود خطمو عوض کرده بودم ولی کم و بیش باز مهمونیامون شروع شده بود اما من دیگه دل و دماغ هیچیو نداشتم
شماره ۷یه روز روضه خونی امام حسین بود حال عجیبی داشتم مدام صداش میکردم دلمو آروم کن نجاتم بده اون شب رفتم حموم زیر دوش آب گریه میکردم وقتی خوابیدم شبش خواب دیدم یه خانومی اومد پیشم رو سرم دست کشید گفت تو تنها نیستی تو تنها نیستی چند شب این خواب تکرار شد من تا ۶ماه در نبود همسایمون تو خونش روضه خونی برگزار میکردم یه بار بعد مراسم روضه خونی انقد خسته شده بودم بعد رفتن مهمونا خوابم برد دیدم بازم خواب دیدم تو یه جایی هستم خشک و شبیه بیابون از وحشت فقط گریه میکنم دیدم همون خانم گفت تو تنها نیستی رفتم چادرشو گرفتم محکم ولش نمیکردم که از خواب بیدار شدم دیدم هوا تاریکه منم خیس عرق بعد چند وقت همسایمون اومد با کلی سوغاتی و وسیله برای من یه سجاده برام اورد با قرآن بعدش گفت چندبار که تهران بودم خوابتو دیدم رفتی کربلا میگفت چادر سرت بود داشتی نذری پخش میکردی پیش خودم گفتم خدایا این خوابا تعبیرش چیه تو اون حال و روزم که اصلا نمیتونم براتون بگم چه حسی داشتم من توبه کردم از همه چیز فقط از خدا خواستم آدمای خوب سرراهم بزاره مسیر زندگیمو عوض کنه نمازام شروع شده بود قرآن خوندم حتی تو خونم روضه خونی میگرفتم حال عجیبی که خدا فقط میدونه تو این وضعیت بودم که فهمیدم بعد چندسال دوباره باردار شدم منی که اصلا جلوگیری نمیکردم و باردار نمیشدم دیگه از بچه دار شدن ناامید شده بودم با بدنیا اومدن بچه دوم زندگی من رنگ و بوی دیگه ای گرفت
ممنون که داستانتو که گفتی
خوش به سعادتت که حضرت زهرا بهت نگاه کرد
حق داری حجاب کنی
حق داری فاطمیه احترام بزاری
آخر.بچه ها اینا فقط بخشی از چیزاییه که گفتم من تو ککثاافت و لجن تو بی بندوبااری افتاده بودم شدم بودم یه رقاص تو همه مجالس با لباسهای آزاد پیش نامحرما هیچ ترسی نداشتم رفیق بد آدمای سمی تو زندگیم بودن من حتی به بچه خودم با کارام آسیب زدم هنوز عذاب وجدانش بامنه . این چیزام گفتتم باابت اینکه به دعا نویس اعتماد نکنید همش دروغه زندگیتونو بدتر میکنه به رفیق اعتماد نکنید تو زندگیتون رااه ندید من چندسال عمرممو حروم کردم حروم رفیق بازی ....... تهش هیچی برام نداشت شاید اگه زن خوبی بودم شوهرم میچسبید به زندگیش خودمم مقصرم فقط از خدا خواستم آدمای خوب سرراهم بزاره فرصت جبران بهم بده ببخشه منو و چه شبا که زار میزنم منو ببخشه قسمتم کربلا کنه گذشتمو پاک کنه
😭😭😭😭😭😭😭
خدارو شکر که ما امام حسین داریم .خدارو شکر که اعمه داریم و هیچوقت مارو تنها نمیزارن ..شما که دلت شکسته برا همه دعا کن .دعا کن خدا هیج وقت آنی مارو به حال خودمون رها نکنه🤲
یه سوال دارم
کلا گناه برای همه آدما لذت داره
بلاخره خوش گذرونی و گفتن و خندیدن به همه کیف میده استثنا نداره
شده دلت واسه اون روزا تنگ بشه؟
من چقدر اشک ریختم ولی،آرامشت و تنهاییتو دوس دارم خوش بهسعادتت از دست کی چادر گرفتی و روی سرته،وااای مادرم یا زهرا 😭
سلاله... دیشب رفتم روضه حالا بماند دلم گرفته بود... یه خانوم بود نگاش میکردم حس خوب میگرفتم موقع تموم شدن مراسم اومد بغلم کرد بهم یه تسبیح داد گف این نشونه حضرت زهرا برای تو ...اما حجابتو درست کن حضرت زهرا بیشتر هواتو داشته باشه من حجابم خب میکم موهام بیرونه اونم درست کردنش سختمه اما از دیشب حرفش مثل پتک هر لحظه تو سرمه... خیلی خانم خوب و گل مهربونی بود طوری گف هم دلم میخواد انجام بدم هم سختمه
عزیزم دست راستت رو سر من
خداشکر کن که تو همین دنیا خوب و بد فهمیدی
منم گذشته سختی داشتم و برگشتم
الان متوجه شدم وشما حق داری چون لطف خانوم فاطمه زهرا قسمتت شد 😭😭انشالله حضرت زهرایی هممون زندگی کنیم 🙏
پاک نکنی ها منم بخونم
سلاله جان شما نظر کرده خانم جان هستی ما رو از دعای خیرتان بی نصیب نکن التماس دعای فراوان
موفق باشی کاش شوهرت هم سر راه بیاد زندگیت بهتر بشه
عزیزم مرسی که داستانتو تعریف کردی😘
خداروشکر که از اون منجلاب نجات پیدا کردی😍
کاشکی شوهرم حداقل یکم بهتر شه و دیگه کمتر توی اون جمع ها باشه
خدا این تو بسازه من چندساله میشناسمت بعضی وقتا با خودم میگفتم داره زیاد وی میکنه دیگه تا ک داستانشو خوندم فاطمه زهرا کمکت کرده متهول شدی خدام کمکت کنه ...
تماماًاشک ریختم منم تجربه کوچیکی دارم گل قشنگم
ممنون به اشتراک گذاشتی تو سواشدی لحظه به لحظه شو بدون
برنامه دعا کن
وای عزیزم خیلی ازت ممنونم ک داستان زندگیتو اینجا تعریف کردی بخدا خیلی تحت تاثیرقرارگرفتم و اینکه گفتی ب دعانویس اعتماد نکنیم خودمم هم به عین بهم ثابت شده ببین خدا چقدرهو ای همه بنده هاشو داره خدارو شکر🥹
پاک نکن باز بیام بخونم
الان دارم ب بچهها میرسم ناهار میزارم
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.