۱۲ پاسخ

عزیزم منم همینم .تازه شیرنخوردن غذانخوردنشم بهش اضافه کن.دیشب انقد گریه کردم .دیگه بریدم فقط منتظرم یه سالش بشه شاید بهترشد.چاره ای نداریم

بخدا پسر منم دقیقا همینحوره. عروسی ک جرات ندارم پامو بزارم از اول تااخرش فقط گریه میکنه

عزیزم میدونم چی میگی منم پسرم شلوغی دوس نداره تو خونه خیلی خوبه دو نفر ادم میبینه قاطی میکنه همه فکر میکنن چقدر گریه میکنه، یه راهکار تو عروسیا بده پیش باباش باشه تو مردونه فضا ارومتره لباس اقایون هم برای نگهداری بچه راحتتره، من عروسی یکی از فامیلامون دادمش به باباش خیلی خوب بود موقع شام گرفتمش که خوابید هیچ اذیت نکرد

بچه با بچه فرق داره
هر بچه ای یجور بد قلقی داره
مثلا من با بچم عروسی رفتم اصلا گریه نکرد
ولی هر روز خدا گریه منو درمیاره تا من صورتش تمیز کنم بینیشو تمیز کنم و... دیروز ی عالمه گریه کردم گفتم این بچه رو من چجور ببرم بیرون فکر کنن من تمیزش نمیکنم در صورتی ک یکاری میکنه میگی الان از گریه شهید میشه

از اول جای نبردیش؟تو عروسی ازصدا بعضی بچه ها میترسن دختر من عروسی داداشم تو جمع اوکی بود ولی صدا دیجی زیاد شد ترسید

بچه همینه بابد بسوزی بسازی تحمل کن اون فقط تورو داره محبت کن بهش

بچه همینه الهی تنشون سالم باشه بزرگ میشن خوب میشن اگه بدونی چیا تا الان سرم اومده
یه بارم رفتم عروسی حتی شامم نخوردم ۱ساعته برگشتم خونه

تنها نیستی عزیزدلم
دختر منم دقیقا همین مدلیه
من بیرون نرفتنو انتخاب کردم، فقطم بخاطر آرامش بچم
اوایل همه میگفتن ببرش بیرون تا عادت کنه هربار میبردم اونقدر گریه میکرد که آخرش بالا میاورد و اذیت میشد
منم دیگه نمیبرمش
اصلا به سختیش فکر نکن دخترت از هرچیزی مهمتره میدونم خسته میشی، نیاز به بیرون و گردش داری ولی باور کن این روزا بالاخره تموم میشه ولی آرامشی که الان به بچت میدی هیچوقت تکرار نمیشه
من همسرمم ده روز بیشتر خونه نیست یعنی تماااام روزامو حبسم تو خونه پس خیلی خوب درکت میکنم

همه بچها مثل هم نیستن عزیزم دختر منم دقیقا تا ۸یا ۹ماهگی همینجوری بود حتی کسی میومد خونمون گریه و بهونه گیری میکرد !الان بزرگتر شده بهتر شده توام صبوری کن اوکی میشه

تنها راهش صبوربه عزیزم.همه بچه ها مثل هم نیستن ایشالله بزرگ تر میشه خوب میشه.اون فقط تورو داره.چاره ای نیست❤️❤️❤️❤️❤️

میفهمم چی میگی خواهرزاده من اینجوری بود وای اون روزا یادم میاد غصم میشه خواهرم ک هیچ ما هم ک کمکش بودیم پدرمون دراومد

ترسیده از صدا و شلوغی بیشتر ببرش بیرون

سوال های مرتبط

مامان کایانی مامان کایانی ۱۲ ماهگی
خلاصه چند روزی خونه مادرشوعرم بودم و بماند مادرشوعرم بعد دروز منو گذاشت رفت سرکار
بخاطر شرایط مادرم تا شب سرکار بود پیشش نموندم خلاصه ده رو زدم مامانم اومد دنبالم و دو سه روز موندم پیشش بعدش باز اومدم خونه مادرشوهر و دو سه روزی موندم بازم گقت دیگ ده رو زدی من میرم سرکار من موندم و بچه و ی خونه تنها انقد گریه کردم انقد گریه کردم اصلا استراحت نداشتم خسته بودم ب شوهرم گفتم بریم خونمون اینجا ک اینطوریه مادرمم ک نیست من ک ازاول تنها بودم الآنم روش بریم مستقل بشیم رفتیم خونه با ی بچه کولیکی ن شب داشتیم ن روز ی ساعت در طول شبانه روز میخوابیدیم یا تا پنج صبح با ماشین دور میزدیم بخوابه دیگ ی شب تو گهواره بودم گفتن بچه گریه می‌کنه ی سوره هست اونا بخونین.سوره ج.ن من تا خوندم حس کردم تو تلویزیون همش سایه میبینم و ترسیدم و زدم زیر گریه و شوهرم اومد رو تلویزیون روسری انداخت و آرومم کرد من میترسیدم همش تا ی مدت گریه اینا دیگ ی شب پدربزرگم زنگ زد ب ی آقایی برام کد نوشت اونا خوندم
تا سه چهارشب تا می‌خوابیدم نفسم نمیومد یکی داشت خفم‌میکرد کم کم خوب شدم دیگ ولی اون ترس تو دلم موند می‌گفت تو بیمارستان چون زن زائو بود تنها بود اینطوری شدش خلاصه گذشت و این وسطا هر سه روز بچمو میبردم تست زردی بده تا ۲ماه بچم خیلی اذیت شد خیلی همجاش کبود بود درد کولیک این وسط رفلاکس گرفته بود من بودم و شوهرم دوتاادم بی تجربه ک هیچی بلد نبودیم همراه بچه منم گریه میکردم