۱۰ پاسخ

اره افسردگی خیلی خره،😩🥴😵‍💫🥹

میشه بگی افسردگی به خاطری چه مشکلی بود که تو زندگیت داشتی؟

بدترین روزهای عمرم بود مخصوصا تا چله الهی که بحق بیمار کربلا امام سجاد هیچ کسی مریض نشه اونم ت بارداری الهی که خدا آدمای فتنه رو برداره جوابشونو بده ،بچه ی یه شهر دیگه هستم غریبم تو این شهر مادرم و خواهرم از سه ماه قبل زایمانم اومدن چون مریض شدم ت بارداری بعد زایمان مادرشوعرم برای خواهرم فتنه درست کرد و یه دعوای شدیدی شد که شوهر احمقم فقط فوش میداد به خانواده ام خدایا الان یادم میاد قلبم تیر می‌کشه از این همه ظلمی که کردن خودت جواب این زنو بده

با این وضعیت خوب که میگی یهو چراافسرده شدی

دقیقا منم شرایط تو رو داشتم،خیلی خوب بود ولی چه فایده افسرده و داغون بودم،جوری که شوهرم شبا میبردم دور دور تو ماشین گریه میکرد😕
نمیدونم چرا خدا ساختار زن رو انقد با درد ساخته!!🥲

من افسردگی نداشتم اما چیزای دیگه نذاشته و نمیزاره لذت ببرم

من که رفتم دکتر یه قرص داده دارم میخورم گفت سه هفته بعد اثر میزاره

همه مادر ها کم و بیش درگیر بودن،تغییرات هورمون، تغییر روال زندگی، نظرات بقیه، ووو باعث میشه لذت کامل رو نبره مادر.
منم یادم میاد تو بغل شوهرم گریه میکردم وقتی بچه ام سه ماهش بود و میگفتم نشده از اول روزی که دنیا بیاد لذت ببرم ازش، همه اش فکر و دغدغه.
ولی خب میگذره و بعدش خنده دار میشه که به چه چیزایی گریه میکردیم. فقط باید تلاش کنی به چیزهای خوب و مثبت بچه داری نگاه کنی،و لذت روزهایی رو ببری که دیگه برا کوچولوت و خودت تکرار نمیشه

من چی بگم که از وقتی زایمان کردم خونه ندیدم تا ۱ ماه فقط بیمارستان بودم کارم شده بود گریه الان افسردگی شدید گرفتم درست هم نمیشح

منم هیچ‌لذتی نبردم راستش بخوای

سوال های مرتبط

مامان امیر عباس 😍 مامان امیر عباس 😍 ۹ ماهگی
امشب پسرم از بس پیشم خندید و قهقهه زد یاد سال پیش افتادم این ماه ۶ماهم بود که باردار بودم دلم تنگ اون روزا شده نمیگم روزای شیرینی بود نمیگم راحت بودم از همه لحاظ نمیگم استرس نداشتم...
چرا همه ی این چیزا بود خوب مادر اولی بودم و استرس طبیعی بود هروقت میرفتم سونو همش استرس داشتم چیز بدی از وضعیتش بهم نگه یا هربار که میرفتم پیش دکترم واسه ضربان قلبش همش می‌ترسیدم نکنه قلبش نزنه؟؟!!
دست به ترک شکمم میکشم که چطوری من این موجود کوچولو رو ۹ ماه حمل کردم و همه جا با خودم بردم؟؟؟
با چه ذوق و شوقی کمدش رو چیدم لباساش رو گذاشتم کمدش رو تمیز کردم وای که چه روزایی بود 😍😍😍
ماه آخر رو هیچ وقت یادم نمیره چه قدر ذوق و شوق داشتم واسه دیدنش آخرین هفته ای که با مادرم رفتیم دکتر و رفتم تست حرکت اولیه رو دادم و گفتن برو تا سه شنبه دوباره بیا و سه شنبه بستریم کردن

چه قدر زود گذشت اون روزا نمی‌دونم چرا اینقدر دلتنگ اون روزا میشم هرچی نزدیک میشم به تولد یکسالگیش بیشتر دلم واسه اون روزا تنگ میشه🫶
اگه دفعه دوم مادر بشم سعی میکنم از همه لحظه هاش نهایت عشق و لذت رو ببرم کارایی که دفعه اول کردم رو نمیکنم از تموم لحظه ها عکس و فیلم میگیرم که یادگاری بمونه، نمیخوام دیگه حسرت چیزی رو بخورم ولی پارسال برام سالی بود که هیچ وقت فراموش نمیکنم 💖💖💖
خیلی خوشحالم واسه اومدنت به زندگیم مامانم خنده هاتو که می‌شنوم قند تو دلم آب میشه امیرعباسم
مامان محیا مامان محیا ۱۰ ماهگی
خانوما خونه مامانم بودیم بچمو دبه ی شیره رو ریخت رو فرش
چقد مامانم دعوام کرد ک حواست ب بچه نیس
بچه رو سپرم خواهرزادم با قاشق داشتم شیره ها و از فرش جمع میکردم بچم از پشت سر از رو مبل افتاد دیگ مامانم همچین فحشم داد و دعوام کرد
منم انقدر عصبانی بودم کوبیدم تو سر خودم بعدشم فرق سرمو زدم ب ستون خونه
بعدشم زنگ زدم شوهرم بیاد دنبالم با گریه از خونه مامانم زدم بیرون تو ماشین کلی نقشه خودکشی کشیدم رسیدیم رفتم حموم کلی کلمو کوبیدم تو دیوار
دارم دیوونه میشم دیگ خسته شدم از همه چی
حس میکنم ن مامان خوبیم نه زن خوبیم نه دختر خوبیم نه بنده ی خوبیم
واقعا چ فایده ای داره بودنم
بچم از اول بدنیا اومدنش هم خیلی اذیت شد هم خیلی اذیت کرد
ی هفته ان ای سی یو بود بخاطر کمبود اگسیژن همه گفتن چون سز اختیاری شدی تقصیر تو بود
حساسیت ب پروتئین گاوی گرفت تو سه ماهگی گفتن چون بستنی ماست و شیر زیاد خوردی تقصیر توعه
بدخواب بود نمیخابید گریه میکرد الان میگن گریه های اونموقع اش تقصیر تو بود شیرش سیرش نمیکرده گشنه میمونده درحالیکه اسم شیرخشک میاوردم میخاستن بکشنم
چند روز پیشاهم ک بهش نیمرو دادم حساسیت شدید داد باز همه کلی منو دعوا کردن گفتن تقصیر توعه درحالیکه من زرده رو تست گرفته بود مشکلی نداشت دیدم خیلیا اینجا نیمرو میدن بچه منم زرده ی نیمرو شده رو خیلی بیشتر دوس داشت بهش نیمرو دادم.
نمیدونم واقعا کاش من بمیرم مادرشوهرم بچه رو بزرگ کنه شاید اون مامان بهتری بشه براش
مامان آقا حامی💫 مامان آقا حامی💫 ۷ ماهگی
نمیدونم چرا این روزا همش یاد خاطرات روزای اولی که زایمان کرده بودم میفتم🥲 اون حجم کم خوابی ،درد،سردرگمی ،نگرانی عشق بی حد و اندازه به حامی واون همه تغییر شرابط،که همه چی با هم قاطی بود..و من واقعا مستاصل و گیج بودم..یادمه تو همون ماه اول بعد سزارین مامانم بهدزور فرستادنم استخر که یه کم از خونه بیرون بیام (لازمه خاطر نشان کنم که من ۳ماه اخر بارداریمو به خاطر سرکلاژ استراحت مطلق تو خونه بودم 🥲)
منم گیج و ویج و درحالی که شبش هم خواب درستی نداشتم رفتم استخر با لختی ترین مایوم در واقع دو تیکه ای بود که با یک بند بهم وصل شده بودو اولین چیزی بود که تو کشوم پیدا کرده بودم و برداشتم😵‍💫اینو به این خاطر میگم که من تو بارداریم ۳۰کیلو افزایش وزن داشتم و تقریبا از همه جهات ترک خورده بودم و شکمم هم خیلی بزرگ بود هنوز بعد ببینید چی پوشیده بودم🤦‍♀️ خلاصه که برای بهتر شدن روحیه رفته بودم استخر ..دونفر که فکر کردن حامله م تو سونا بهم گفتن حامله ای نیا اینجا برات خوب نیست،چندین نفر گفتن اخیی چققدر بدنت ترک خورده چراا اخه برو لیزر خوب بشه در عین اینکه احساس میکردم همه هم داشتن یه جوری خاصی بهم نگاه میکردن😪البته که قطعا اینجوری نبوده و هورمونا و افسردگی زایمان اوضاع رو برای مغزم پیچیده تر کرده بود،خلاصه بعد از یک ساعت شنای دست و ما شکسته با سینه هایی که ازشون شیر میچکید خودمو رسوندم رختکن و افسرده تر و خسته تر از همیشه برگشتم خونه🥲🥲
ازین خاطرات پس از زایمان زیاد دارم که نمیدونم چرا همشون این روزا به مغزم هجوم میارن🥲