خانوما خونه مامانم بودیم بچمو دبه ی شیره رو ریخت رو فرش
چقد مامانم دعوام کرد ک حواست ب بچه نیس
بچه رو سپرم خواهرزادم با قاشق داشتم شیره ها و از فرش جمع میکردم بچم از پشت سر از رو مبل افتاد دیگ مامانم همچین فحشم داد و دعوام کرد
منم انقدر عصبانی بودم کوبیدم تو سر خودم بعدشم فرق سرمو زدم ب ستون خونه
بعدشم زنگ زدم شوهرم بیاد دنبالم با گریه از خونه مامانم زدم بیرون تو ماشین کلی نقشه خودکشی کشیدم رسیدیم رفتم حموم کلی کلمو کوبیدم تو دیوار
دارم دیوونه میشم دیگ خسته شدم از همه چی
حس میکنم ن مامان خوبیم نه زن خوبیم نه دختر خوبیم نه بنده ی خوبیم
واقعا چ فایده ای داره بودنم
بچم از اول بدنیا اومدنش هم خیلی اذیت شد هم خیلی اذیت کرد
ی هفته ان ای سی یو بود بخاطر کمبود اگسیژن همه گفتن چون سز اختیاری شدی تقصیر تو بود
حساسیت ب پروتئین گاوی گرفت تو سه ماهگی گفتن چون بستنی ماست و شیر زیاد خوردی تقصیر توعه
بدخواب بود نمیخابید گریه میکرد الان میگن گریه های اونموقع اش تقصیر تو بود شیرش سیرش نمیکرده گشنه میمونده درحالیکه اسم شیرخشک میاوردم میخاستن بکشنم
چند روز پیشاهم ک بهش نیمرو دادم حساسیت شدید داد باز همه کلی منو دعوا کردن گفتن تقصیر توعه درحالیکه من زرده رو تست گرفته بود مشکلی نداشت دیدم خیلیا اینجا نیمرو میدن بچه منم زرده ی نیمرو شده رو خیلی بیشتر دوس داشت بهش نیمرو دادم.
نمیدونم واقعا کاش من بمیرم مادرشوهرم بچه رو بزرگ کنه شاید اون مامان بهتری بشه براش

۱۵ پاسخ

هیچ کس برای بچه مادر نمیشه هییییییچ‌کس فک کن تو بچه خودشونی باهات اینجورین خدایی نکرده تو نباشی با بچت چیکار میکنن

عزیز جانم یه وقتایی آدم از زندگی سیر میشه من خودم ماه پیش به خودکشی فکر میکردم بخدا اما الان حالم خوبه، بخدا هر چیزی گفتی من گذروندم بخدا خودم اومدم چشام این دردات همش قابل تحمله اگه اطرافیان دخالت نکنن منم فکر و ذکرم شده تیکه ها و دخالتای مادرشوهر عنم اگه حرفاشون نباشه آدم دغدغه اش فقط بچشه سعی کن کسی آزارت داد کمتر باهاش رفت و آمد کنی الان اون بچه به تو نیاز داره مادرشوهرت خیلی هنر کنه یک ساعت بچه تو نگه داره

نگا عزیز دلم تو مادر بدی نیستی فقط کم تجربه ای منم همینم منم حریره بادوم دادم بچم بدنش کهیر زد منم به زور نذاشتن شیرمو بدم پسرم که مثلا عادت کنه به مادرشوهرم و اون بیاد ببرتش مادری سنگ که نیستی نه گناه کنی نه عصبانی بشی نه هیچ کار دیگه ای به حرفای بقیه اهمیت نده یه گوش در یه گوش دروازه اینو بدون تو فقط میتونی در حق دختر مادری کنی نه مادرشوهرت تو لذت بدنیا اومدنشو کشیدی تو دلسوزترینی براش نه هیچ کسی دیگ

وا این حرفا چیه، ببخشیدا ببخشیدا گور بابای بقیه، بهترین ادم برای بچت مطمئن باش فقط خودتی، نق نق بچه یا حساسیت داشتنش هیییچ ربطی به مادر نداره، بذار بقیه تا دلشون میخواد زر بزنن والا، هیچ کمکی به ادم نمیکنن فقط زررررر میزنن

الان غر غراتو کردی ناراحتیت رو ریختی بیرون حالا آروم شدی بیا بغلم بزار بگن اینقدر بگن این حرفای مفت تا خسته شن.. 🙂

سلام عزیزم شما اصلا مامان بدی نیستی به فکر خودت و بچه ت باش هیچکس بهتر از خودت نمیتونه از بچه ت نگهداری کنه خودکشی چرا اصلا حرف هیچکس برات مهم نباشه حساسیت به پروتئین گاوی اصلا ربطی به تو نداره خیلی از بچه ها اینطوری هستن فقط چون شیر خودت رو میخوره باید لبنیات مصرف نکنی تا ده ماهگی بچه بعدشم بچه شیطنت میکنه بریز و به پاش میکنه تو باید صبور باشی این دلیل نمیشه که تو مامان بدی هستی اگر میدوتم از شیطنت بچه ت اطرافیانت ناراحت میشن اصلا مجبور نیستی باهاشون رفت امد کنی سر خونه و زندگیت بشین به خودت بچه ت وهمسرت برس خیلی هم مامان خوبی هستی شیر رو ریخته چه اشکالی داره خیلی از بچه ها شیطون هستن این نشانه ی سالم بودنشون قوی باش عزیزم

هیچ کدوم تقصیر تو نبوده
ولی این تقصیر توء که به همه اجازه میدی نظر بدن بجهنم بزار حرف بزنن بخدا خانواده منم همینن غذا اینو بده اونو بده اونو نده کم دادی زیاد دادی شیر بده شیر نده شیر خشک داد نزن فلان نکن
بیخیال باش این روزام میگذره

خدا رو از یاد نبر این روزا هم میگذره بزرگتر میشن خودشون میفهمن خوب و بد و دختر منم بعد از شیش ماهگی خیلی عوض شده اخلاقش خیلی بد شده به هیچ کارم نمیرسم دائم گریه میکنه اما میگذره

عزیزم هیچ کدوم از اینایی که شما گفتی مقصر نبودی بلاخره بچس کنجکاوه هرکاری میکنه مشکل از اطرافیانه که به جای این که هواتو‌داشته باشن دارن سرزنشت میکنن ،

چقد سرزنشت میکنن تو چه گناهی داری ول کن هااااااا نامرداااا

امروز از صبح دخترم غر زد
غر زد و گریه کرد
من نمی‌فهمیدم چشه...
خیلی وقتا پیش میاد که نمی‌فهمم چشه
حس میکنم همه مامانا میدونن بچشون چی میگه و چی میخواد فقط منم که نمی‌فهم
حس میکنم مامان خوبی نیستم
چون یه وقتایی اینقدر خسته و کلافه میشم که دیگه به گریه هاش توجه نمیکنم و عصبانی میشم
بعدش عذاب وجدان میگیرم
احساس ضعف میکنم
انگار دارم کم میارم
خیلی وقته که خونه ام مرتب نبوده
خیلی وقته حس میکنم همسر خوبی نیستم...
بنده که...
بعد با همه اینا وقتی غمگین میشم و گریه ام میگیره و ناراحتم میگم خب این بچه ی توی دلم چی
اون چرا باید این همه غمو تحمل کنه که بعداً هم روش تاثیر بذاره....
بعد بیشتر گریه ام میگیره
بیا هانیه...
بیا بریم یه جای دیگه دوتاییمون فقط
هیچ کس دیگه نباشه
بشینیم تا میتونیم گریه کنیم شاید شاید شااااید یکم دلمون سبک شه....

چرا همه این چیزایی که گفتی شبیه من بوده دقیقا انگار زندگی منه چیکار میشه کرد دیگه همینه که هست ولی به قول یه نفر بچه تهش بزرگ میشه یه چیزی بهت بگم بزن به بیخیالی تا بهت زور نگه حرفاشون

بروبابا
ایش
😒سر چیز بیخود خودکشی بس محیا چی
اونم مامانتع اشکالی نداره اما بقیرو نزار ک دخالت کنن بگو ب شما ربطی ندارع البته انقدی ضعیفی ک فکر خودکشی میکنی بایدم تو سری خور باشی😒

بس کن دیگه ... حالت خوبه؟ زده به سرت.... این دیگرانو بریز تو سطل اشغال .... یکی به من اینطوری دستور بده ایراد بگیره پدرشو در میارم....چرا میذاری دخالت کنن چرا اجازه میدی راحت قضاوتت کنن

چ ربطی داره من و خیلیای دیگ هم سز اختیاری شدیم....بچه منم رفلاکس داره شیرمم ی شدت کم بود ولی تا ی قطره هم میخورد اذیت میشد منم دیگ شیر خودمو ندادم...از همه حرف شنیدم حتی شوهرم ولی بهش گفتم اصلا من شیر دارم زیادم دارم اما دلم نمیخواد شیر‌خودمو بدم ب کسی هم ربطی نداره
دختر‌ منم ب خیلی از چیزا حساسیت داره مگه مقصر مادره

سوال های مرتبط

مامان کایانی مامان کایانی ۱۲ ماهگی
خلاصه چند روزی خونه مادرشوعرم بودم و بماند مادرشوعرم بعد دروز منو گذاشت رفت سرکار
بخاطر شرایط مادرم تا شب سرکار بود پیشش نموندم خلاصه ده رو زدم مامانم اومد دنبالم و دو سه روز موندم پیشش بعدش باز اومدم خونه مادرشوهر و دو سه روزی موندم بازم گقت دیگ ده رو زدی من میرم سرکار من موندم و بچه و ی خونه تنها انقد گریه کردم انقد گریه کردم اصلا استراحت نداشتم خسته بودم ب شوهرم گفتم بریم خونمون اینجا ک اینطوریه مادرمم ک نیست من ک ازاول تنها بودم الآنم روش بریم مستقل بشیم رفتیم خونه با ی بچه کولیکی ن شب داشتیم ن روز ی ساعت در طول شبانه روز میخوابیدیم یا تا پنج صبح با ماشین دور میزدیم بخوابه دیگ ی شب تو گهواره بودم گفتن بچه گریه می‌کنه ی سوره هست اونا بخونین.سوره ج.ن من تا خوندم حس کردم تو تلویزیون همش سایه میبینم و ترسیدم و زدم زیر گریه و شوهرم اومد رو تلویزیون روسری انداخت و آرومم کرد من میترسیدم همش تا ی مدت گریه اینا دیگ ی شب پدربزرگم زنگ زد ب ی آقایی برام کد نوشت اونا خوندم
تا سه چهارشب تا می‌خوابیدم نفسم نمیومد یکی داشت خفم‌میکرد کم کم خوب شدم دیگ ولی اون ترس تو دلم موند می‌گفت تو بیمارستان چون زن زائو بود تنها بود اینطوری شدش خلاصه گذشت و این وسطا هر سه روز بچمو میبردم تست زردی بده تا ۲ماه بچم خیلی اذیت شد خیلی همجاش کبود بود درد کولیک این وسط رفلاکس گرفته بود من بودم و شوهرم دوتاادم بی تجربه ک هیچی بلد نبودیم همراه بچه منم گریه میکردم
مامان کایانی مامان کایانی ۱۲ ماهگی
بردنش ای سیو برای تعویض خون و اون شب مامانم اومد دنبالم برم خونه ک وسط راه مزاحممون شدن و من از پلاک عکسرفتم و رفتیم شکایت کردیم و خلاصه گذشت صبح رفتیم بیمارستان اتاق شیردهی منتظر بودم بیارنش وقتی بعد ی ساعت آوردنش بچم سوراخ سوراخ بود طفل دوروزه من همجاش انژوکت بود بردنش بخش نوزادان و رفتم موندم پیشش همش عمه هام زنگ میزدن هر دودقیقع زنگ میزدن گریه میکردن گوشی و داخل نمیبرم تو جای مادران بود ب حدی رسیده بودم ک دیگ از خستگی پاهام ورم کرد دستام کبود بود رو کمرم یچی اندازه گردو دراومد داشتم میمیردم شوهرم اومد کلی ماساژ داد و دم در با برادرشوعرم و شوهرم یکم نشستیم همش گریه میکردم همش گریه شده بود کار این سه روز من زایمان کرده بودم ن استراحت داشتم ن حموم رفته بودم ن خوابیده بودم همش نشسته بودم دیگ یکم خوابیدم کمرم خوب شده بود دیگ تا صبح نشسته بودم پیش بچه گفتم برم دستشویی دستشویی بیمارستان اون ته توی ی راهرو تاریک بود خیلی بدجور بود هم کثیف بود هم توالت نداشت هم ترسناک بود ساعت پنج صبح بود از دراومدم بیرون دیدم ی گربه ی خیلی بزرگ جلو چشامه شبیه سگ پاکوتاه بود ترسیدم کلی صلوات کشیدم ورفتم دستشویی من چون توالت نبود کارهام و وایستادع میکردم خودمو میشستم یهویی حس کردم در دستشویی روبرویی باز شد ی سایه سریع رد شد ترسیدم خیلی و رفتم بخش و بعد چهار پنج روز مرخص شدیم و رفتیم خونه همش توی اتاق مادرشوهر می‌خوابیدم چشامو‌مببستم حس میکردم یچی میبینم یچی شبیه ی آدم معلول ی آدم زشت میترسیدم
مامان آدرین♡ مامان آدرین♡ ۱۲ ماهگی
آدرین انقدر این روزا اذیت میکنه گریه میکنه نمیخوابه شیر نمیخوره عصبی شدم
دیشب سرش دادم بعدش بغلش کردم کلی گریه کردم به خودم فوش دادم 😔
وقتی دعواش کردم یاد روزی افتادم که وقتی بدنیا اومده بود چون بالا میاورد،تو بخش نوزادان بود توی تخت با ۳بچه یجا بود من رفتم ببینمش دیدم بچم خوابیده، بچه ای کنارش بود گریه میکرد با دستش میزد تو صورت آدرین منم گریه ام گرفت با پرستار میگفتم این بچه با دستش میزنه تو صورت پسرم😭 اونا میخندیدن میگفتن نترس دردش نمیاد گفتم ن دردش میاد بچم گناه داره 😔یکیشون گفت خب بغلش کن من گریه کردم گفتم میترسم از دستم بیفته اخه خیلی ضعیف بود همش ۲کیلو بود خودمم چون سزارین بودم خم بودم جون نداشتم ،همش حسرت میخورم کاش اون لحظه نمیترسیدم میتونستم بغلش کنم فقط تونستم یکم از اون بچه فاصله بدمش 😭 اونموقع بخاطر اینکه اون بچه میزد تو صورتش کلی غصه خوردم و گریه کردم حالا الان دعواش میکنم😭
نمیدونم چشه فقط از خدا میخوام زودتر خوب بشه و منم صبور تر بشم😔بمیرم برات قشنگم😭
مامان کایانی مامان کایانی ۱۲ ماهگی
انقد درد داشتم درد اسهال و استفراغ داشتم حالم بد بود مثل آدمی بودم ک چیزی خورده و مسموم شده ترش میکردم و خیلی افتضاع بودم شوهرم ترسیده بود گفت آخه وقتش نیست الان یک ماه دیگ بچه باید بیاد گفتم بریم توراخدا پاشدیم رفتیم ازاون سمتم مادرم اومد اول بیمارستان ک رسیدیم سریع رفتیم داخل مامانم جلوتر بود من پشت سرش شوهرم رفت ماشین پارک کنه تا رسیدیم مامانم گفت زایشگاه کجاس گفتن اینجا زایشگاه ندارع باید برین ی بیمارستان دیگ دوباره برگشتیم رفتیم ی بیمارستان دیگ ی ساعت پشت در منتظر بودیم در و باز کنن فقط بریم داخل زایشگاه خلاصه نزاشتن بقیه بیان من رفتم داخل و معاینه ام کردن گفتن یک فینگر باز شده رحمت هی معاینه میکرد دست میزاشت تو بدنم و گفتم چیشدع باید چیکار کنم گفت چون زیر۳۷هقته هستی بیمارستان ما قبولت نمیکنن اگ ۳۶بودی حدااقل می‌تونستیم کاری کنیم زنگ زد ب ی بیمارستان دیگ ارجاع دادن ب ی بیمارستان دیگ اونم چی دقیقا ساعت ۱۲شب بود هلک و هلک بااون درد باز رفتیم ی بیمارستان دیگه خلاصه تا رسیدیم گفت بشین رو تخت رفتم و اومدن نوارقلب گرفتن و انقباض و چک کردن و بعدش دوباره معاینه ام کرد گفت ۱نیم فینگر. بازی از فشاری ک ب رحمم میومد بخاطر اسهال باز شده بودم گفت پاشو برو رو تخت معاینه اوف خیلی بد بود تختش رفتم اونجا منتظر موندم تا بیاد یچی دستش بود شبیه تست کرونا ک از بینی میگیرن اونو وارد رحمم کرد یعنی ها چشمم سیاهی رفت از درد انگار مرگمو دیدم انقد جیغ کشیدم گریه کردم پرستار می‌گفت تکون نخور میزنع کیسه ابتو پاره می‌کنه
مامان رستا مامان رستا ۱۰ ماهگی
دیدم نه اصلا شیر جذب بچه نمیشه همینجوری سفید رنگ از سوراخ معدش میاد بیرون دوباره زنگ زدم دکتر خودش قبول نکرد بریم پیشش گفت ی جا ببر براش سرم بزنن منو مامانم هرچی بیمارستان خصوصی ودولتی تو کرج بود بردیم ولی هیچ کس قبول نمی‌کرد حتی نگاهش کنه چند تا دکتر جراح بردیم اصلا زیر بار نرفتن که کار کس دیگه رو حتی نگاه کنن حتی چند جا گفتن بچتون دیگه نمیمونه ببرین خونه راحتش بزارین شوهرم دیگه بهش مرخصی نمیدادن چون دوماه گلا نرفت سرکار شبا جلو بیمارستان می‌خوابید فقط ی روز در هفته میومد به پسر بزرگم سر میزد، ما به پول شرکت خیلی احتیاج داشتیم چون تموم پس انداز و کلی قرض کرده بودیم همش خرج شده بود مت مجبور بودم خودم بچمو دکتر ببرم پشت فرمون زار میزدم گریه میکردم ساعت ۸ شب که شوهرم اومد گفتم بریم بیمارستان مفید بچم داره از دستم میره با مامانم و بابام راه افتادیم بردیم بیمارستان همش تو راه میزدم تو صورتش که نخوابه وقتی رسیدیم جلو در بیمارستان با سرعت بچه رو بغل کردمو داد میزدم کمک کنید رسیدم تریاژ پرستار تا بچه رو دید بدو به سمت اتاق احیا بردن و شروع کرد دادزدت که دکتر بگین بیاد منم جلو در افتادم چرا من نمیمردم وقتی آنقدر عذاب بچمو میدیدم از لای در دیدم دارن بچمو سوراخ سوراخ میکنن ولی حتی چشاشو باز نمیکنه بخدا فقط ی لحظه چشاشو باز کرد منو دید و بیهوش شد انگار میخواست برای آخرین بار منو ببینه دیگه چشام نمی‌دید مامانمو بابام منو همسرمو بردن کنار ، بعد از چند دقیقه پرستار بچمو داد تو بغلم با ی سرم تو سرش گفتن خداروشکر ی رگ پیدا کردیم ولی اگه فقط چند دقیقه دیگه میاوردی میرفت تو کما ،
۳ روز تو اورژانس بستری شد که دیدم بچم تب کرده ازش تست کرونا گرفتن که مثبت شد
مامان ماهلین مامان ماهلین ۸ ماهگی
خانما میخوام یه درد و دلی باهاتون کنم مناز وقتی زایمان کردم مامانم پیشم بود یا من میرفتم خونه اونا بعد از ۲ ماهگی یهو بچم شیر و تو بیداری ول کرد نخورد من ۲۳ سالمه و هیچ تجربه ای تو این سن و حتی مامانم تاحالا به عمرش ندیده بودبچه دیگه تو بیداری شیر نخوره مجبور شدم بمونم خونه مامانمینا یا اون بیاد پیشم ۱۰ تا دکتر رفتم واسه دختر چند تا شون گفتن رفلاکس داره باید دارو بخوره چند بار دارو دادم ولی فرقی نکرد شیر خوردنش مامانم بیشتر من قلق شیر خوردن دخترم بلد بود تو خواب همیشه میترسیدم تنها باشم یه کمکی نداشته باشم مامانم از اون موقع تا حالا یا من میرم خونشون یا اون میاد شوهرم بچه داری بلد نیست وقتی هم میاد آنقدر خسته هست که شاید بتونه تا موقع خوابش بچم بگیره بچه من خیلی بدقلق هست تو این ۷ ماه و نیم دائم موقع خواباش گریه میکنه هیچ کمکی ندارم جز مامانم اونم داره همش بهم چی میگه بعضی موقع ها میگه بچه آوردنت برای چی بچه میخواستی چیکار تو داره سرمو میخوره کلا از وقتی زایمان کردم با شوهرم مشکل داشت که چرا کمک نمیکنه این مرد نیس و فلان ... به خدا دارم عاجز میشم اصلا این بچه هم خوب نمیشه که بگم خودم میتونم دیگه از پسش بر بیام دارم روانی میشم از کاراش یه حرفی هم بهش بزنم میگه رو زندگی تو دیونه شدم رو بچت دیونه شدم دائم پشت سر شوهرم پیش من حرف میزنه بدیش میگه منم به شوهرم زنگ میزنم که چرا این کار کردی چرا نکردی دعوامون میشه خدایا چرا این بچه خوب نمیشه واقعا دست تنها خیلی سخته بچم بزرگ کنم شما جای من بودید چیکار می‌کردید
مامان کایانی مامان کایانی ۱۲ ماهگی
صبح شد و شوهرم و مادرشوعرم اومدن رقت دنبال ترخیص و ما منتظر بودیم دیگ دیدیم دیر شد نیومدن مادرشوعرم کارتشو داد ب شوهرم گفت برو براش کباب و ساندویچ اینا بخر خلاصه رقت اومد و رفت تسویه حساب کنه پرستار ها اومدن گفتن بچه باید دوروژ بمونه اگ‌مشگلب داره متوجه بشیم رضایت شخصی دادیم مرخصش کردیم و رفتیم خونه مامانم رفت خونه خودش منم رفتم خونه مادرشوعرم اون شب اوکی بود تا ساعت دوازده شب دیدم بچه بیقرار شد کلی گریه میکرد آروم قرار نداشت یکسره جیغ جیغ شوهرم هی میگفت بریم بیمارستان مادرشوعرم می‌گفت بگیر بخواب بچه اس گریه می‌کنه همه نشستیم تو اتاق تا بچه بخوابع برادرشوعرام ک سرشون و با روسری بسته بودن 🥴🤣دیگ شوهرم پاشد رفت عصبی شد نگو رفت بیمارستان بپرسع گفتن ببرینش بیمارستان کودکان ساعت پنج صبح دیگ رفتیم بیمارستان تا ب ماشین رسیدیم بچه آروم شد خوابید شوهرم چرت میزد پشت فرمون بزور رسیدیم تا رسیدیم گفتن کولیک داره برای اونه ولی گفتن آزمایش زردی باید بدید
ما منتظر موندیم دوسه ساعت دیدیم خبری نیست رفتیم خونه و دیگ بیخیال جواب آزمایش غروب بردیمش پیش متخصص گفت با دستگاه ک زردی روی۱۲هست ولی باید آزمایش بدین گفتیم صبح دادیم گفت برین جواب آزمایش و بیارین ما موندیم و شوهرم رفت آورد تا آورد دکتر گفت باید بستری بشه ۱۴ونیم من حالا گریه تا بیمارستان گریه میکردم درد داشتم بچمم اینجوری اذیت میشد گذاشتنش دستگاه و من تنها شدم همه رفتن موندم پیش بچه گفتن آزمایش میگیریم ازش خبرتون میکنیم تا آزمایش جوابش اومد گفتن شده بیست و فاویسم داره باید سریع تعویض خون بشع زنگ زدم ب مامانم و شوهرم گفتم همش گریه میکردم اومدم پیشش خوابیدم پاشدم دیدم نیست بردنش ای سیو تعویض خون