خانما میخوام یه درد و دلی باهاتون کنم مناز وقتی زایمان کردم مامانم پیشم بود یا من میرفتم خونه اونا بعد از ۲ ماهگی یهو بچم شیر و تو بیداری ول کرد نخورد من ۲۳ سالمه و هیچ تجربه ای تو این سن و حتی مامانم تاحالا به عمرش ندیده بودبچه دیگه تو بیداری شیر نخوره مجبور شدم بمونم خونه مامانمینا یا اون بیاد پیشم ۱۰ تا دکتر رفتم واسه دختر چند تا شون گفتن رفلاکس داره باید دارو بخوره چند بار دارو دادم ولی فرقی نکرد شیر خوردنش مامانم بیشتر من قلق شیر خوردن دخترم بلد بود تو خواب همیشه میترسیدم تنها باشم یه کمکی نداشته باشم مامانم از اون موقع تا حالا یا من میرم خونشون یا اون میاد شوهرم بچه داری بلد نیست وقتی هم میاد آنقدر خسته هست که شاید بتونه تا موقع خوابش بچم بگیره بچه من خیلی بدقلق هست تو این ۷ ماه و نیم دائم موقع خواباش گریه میکنه هیچ کمکی ندارم جز مامانم اونم داره همش بهم چی میگه بعضی موقع ها میگه بچه آوردنت برای چی بچه میخواستی چیکار تو داره سرمو میخوره کلا از وقتی زایمان کردم با شوهرم مشکل داشت که چرا کمک نمیکنه این مرد نیس و فلان ... به خدا دارم عاجز میشم اصلا این بچه هم خوب نمیشه که بگم خودم میتونم دیگه از پسش بر بیام دارم روانی میشم از کاراش یه حرفی هم بهش بزنم میگه رو زندگی تو دیونه شدم رو بچت دیونه شدم دائم پشت سر شوهرم پیش من حرف میزنه بدیش میگه منم به شوهرم زنگ میزنم که چرا این کار کردی چرا نکردی دعوامون میشه خدایا چرا این بچه خوب نمیشه واقعا دست تنها خیلی سخته بچم بزرگ کنم شما جای من بودید چیکار می‌کردید

۹ پاسخ

یه سوال دارم ازت بچت ساعت پنجو نیم عصر به بعد میخوابه؟

عزیزم درک میکنم بچه ی نق نقو و بدخواب و بد خوراک چقد سخته اما باید خودت اراده کنی و مسئولیتشو خودت گردن بگیری.
من دو قلو دارم و دست تنهام.همسرمم شب به شب میاد خونه و تقریبا هیچ کمکی نمیکنه.
آدم مجبور که باشه همه چی یاد میگیره.شماهم دیگه باید قلق بچت دستت بیاد.
اگه عادت کرده تو پتو بخوابه یه گهواره بگیر نقش پتو رو براش داره.

واای ک چقددد درکت کردم منم شرایطم مثه توبود ولی از تجربم بخوام بهت بگم اونقدددد میترسیدم ک مامانم بره مندس تنها چی کارمیکنم توی شهر غریب شوهرمم همش کشیک فک کن تنها بدون هیچ کمکی! اما مادرم رفتو من اوایلش خییییلی سختم بود همش گریه میکردم اما شد و تونستم قلق بچه دستم اومد و منی ک توخوابم نمیدیدم ک توانبچه داریو داشته باشم هیچیم بلد نبودم تونستم

بچه ی منم همینه و خودم تنها دارم تمام روز سعی میکنم بهش شیر بدم تموم انرژیمو گرفته 😩😩😩😩

من تو شهر غریبم
۲۷ روزش بود. جمع کردم رفتم خونه خودم تو ی شهر دیگه. اصلا هم تا قبلش تنها نبودم
قلقش بگیر دستت شوهرتم ی حور. باش رفتار کن.
یاد میگیره

ببین عزیزم وقتی عفونت گوش میاد سراغ بچه دیگه شیر نمیخوره خیلیم اذیت می‌کنه ببر دکتر گوششو نگا کنه

عزیزم ی مدت تنها باشی قلقش دستت میاد ان شاالله ب زودی همه چی اوکی شه برات

عزیزم باید قلق بچت بیاد دستت
هیچکس بهتر از تو نمیتونه بچتو آروم کنه
مادرتم ب هر حال صبری داره دیگ بعد از 7 ماه حق داره
همین رفتار مادرت باعث دوری از همسرتم میشه
سعی کن کم کم جدا شی
از شوهرت بیشتر کمک بخا
ایشالا ک درست میشه

من جات بودم هرجوری شده خودم تنها بچه رو نگه میداتشم اجازه هم نمی‌دادم مادرم پشت سر شوهرم بگه دلیل نمیشه چون داره کمکت می‌کنه بخواد بد شوهرت روبگه

سوال های مرتبط

مامان قندعسل
💕نورا💕 مامان قندعسل 💕نورا💕 ۱۵ ماهگی
بذارید یه چیزی براتون تعریف کنم.
بچه خواهر شوهرم ۲ ماه و نیمشه خیییلی خیلی آرومه همش خواااابه از اولم همین بود.دقیقا بر عکس نورا.
یه دوبار خواهد شوهرم گفت نازنین(اسم دخترش)شبا نق میزنه یکم و فلان و اینا منم بهش گفتم بابا بچت خیلی خوبه نورا رو یادت نیست از صبح تا شب فقط گریه میکرد یا تو پتو بود یا تو ماشین تابش می‌دادیم.چون نورا خییییلی بد قلق بود خیلی ناآرام بود.یه چند باری گفت منم به خدا بدون منظور گفتم حالا میبینم دوباری هست مادر شوهرم میگه مثلا وای دیروز نازنین (بچه خواهر شوهرم)خیلی بی‌تابی میکرد.. یا امروز که اومدیم میگه دیروز نازنین خیلی بی‌تابی میکرد .الان همینجا خواهر شوهرم اینا از صبح که من اینجام هیچ صدایی نیومده از بچه همش خوابه. حتی شوهرم گفت این که همش خوابه و فهمیدم برای این میگه مادر شوهرم که من چشم نزنم بچش رو.
اصلا حالم خراب شد.من واقعا هیچ لذتی از بچه داریم نبردم چون نورا تا ۴ ماه وحشتناک کولیک داشت و همش گریه میکرد الانم بد قلقه اما خدا شاهده هیچوقت به چشم بد نگاه بچه خواهر شوهرم نکردم.همش ذوقش رو هم کردم که چقدر آروم و خوبه.
اینقدر دغدغه دارم تو زندگیم که حسرت آروم بودن بچه اونو نخورم
مامان دوقلو ها،🐣🫀🐣 مامان دوقلو ها،🐣🫀🐣 ۱۵ ماهگی
بعضی آدم ها چرا تبل تو خالی هستن حرف می زنن ها ولی بی فایده عمه ام رفته خونه مامانم عید دیدنی منم شانسی زنگ زدم به مامانم خواستم حالش رو بپرسم گفتش مهمون دارم عمه هات این جا هستن صداشون می آمد مامانم گفت سلام می رسونن می گن نامردی یه زنگ نمی زنی حال عمه هاتو بپرسی گفتم بده به حرفم برگشته عمه ام میگه راحت شدی دوتا رو یه جا آوردی دیگه راحتی دیگه فکر نمی کنی دغدغه بچه آوردن نداری ماشاالله بزرگ هم شدن تو دیگه ناله نداری میگه دخترم به بچه دوم حامله هست یه دخترم داره یک و نیم سالش شیر به شیر می شن فقط از دخترش ناله کرد فشار می کشه و اذیت میشه و با شکمش بچه رو می بره می شوره کم مونده زایمان کنه دخترش خیلی اذیت می‌کشه هی گفت و گفت درک حالم سخته بچه داشته باشی و باردار بشی سخته ولی هی گفت راحتی راحتی تو فکر نداری آنقدر حرس خوردم آخه تو مگه پیش منی من خودم نه ماه پدرم در آمد دوقلو بودم ۸ ماهه هم بعد زایمان الانم هم نخوابیدن چرا کسی درک حال آدم نیست همه به فکر خودشونن فقط به درد هایی که خودشون دارن رو می گن هوا این بچه ها رو نگه داشته بزرگ کرده هی خواستم بگم بزار دخترت زایمان کنه اون موقع حالش رو می پرسم دو تا بچه رو ببینم اعصابش می کشه من دوتا نوزاد یه جا بزرگ می کنم کار من سخت یا مال اون