۱۸ پاسخ

عزیزم به نظرم حسادت میکنه. فک میکنه تو دوستش نداری. سعی کن باهاش مهربون باشی.

بچس چطوری دلت میاد بزنی؟؟مامانت بیاد بچتو بزنه خوشت میاد؟ نرو میری هم بشین پیش بچت

خب نرو پیشش زیاد

حسادت میکنه پسر منم همینجدریه نسبت به دختر داداشم و پسر برادرشوهرم

عزیزم‌درخواست مو قبول کن🤗

ادامه داستان زندگیت بزار اون دفم موندم تو خماری

حسودی میکنع بیشتر بهش توجه کنین جلوی اون زیاد قربون صدقه دخترت نشین
ادامه داستانتو کی میزاری

مامان کوچولو اون خانم کلاهبرداره برو قسمت پروفایلش ببین تو پاسخ ها هر روز میاد میگه شیرخشک دخترم تا شب تموم میشه تا جایی ک بتونم نمیزارم سرکسی کلاه بره ولی بازم می بینم کلی پول جمع میکنه روزانه گزارش هم زدم بی فایده ست همونطور ک سرمن کلاه گذاشت سر بقیه هم میزاره

ع۴۴ففف

ای خداچه نازن گلم اشکال نداره اون چیزی نمیفهمهتوحواست بش باشه بزرگتربشن همادوست پیدارن

خواهر زاده من و دخترم ۹ ماه فاصله دارن خیلی هم رو دوست دارن با اینکه بچن، خودت باید هر دو رو مدیریت کنی باهم رفیق بشن، بچت بزار بغلش با دست بچت اونو ناز کن حرف بزن با هر دو

ادامه داسنانت رو بزار لطفا

جانم حسادت میکنه سعی کنین جلو اون خیلی ب بچه اهمیت ندین و اینکه ب قول مامان رایان با محبت جذب دخترت کنش

عزیزم حسودی میکنه باید آروم باهاش صحبت کنی بیشتر بغلش کنی بهش محبت کنی نه که بزنیش

آخی عزیزم چن سالشه ؟
اینم کوچولوعه درست نمی‌فهمه کارش بده

وای مامانم حاملس تا موقعی بدنیا بیاد ویهان میشه ی ساله یعنی داستان داریم

عزیزم🥺خیلی مراقب دخترت باش، چون داداشت هم خیلی کوچیکه متوجه نمیشع

درکت میکنم این خیلی سخته
ن جای داری بری ن چیزی خونه باباتم یکی هست اذیتت کنه🙂💔

باز خوبه مامانت چیزی نمیگ بعضی‌ها نفرین میکنن چی میگن چطو بچ تو عزیز این نیست

سوال های مرتبط

مامان ماهلین مامان ماهلین ۸ ماهگی
خانما میخوام یه درد و دلی باهاتون کنم مناز وقتی زایمان کردم مامانم پیشم بود یا من میرفتم خونه اونا بعد از ۲ ماهگی یهو بچم شیر و تو بیداری ول کرد نخورد من ۲۳ سالمه و هیچ تجربه ای تو این سن و حتی مامانم تاحالا به عمرش ندیده بودبچه دیگه تو بیداری شیر نخوره مجبور شدم بمونم خونه مامانمینا یا اون بیاد پیشم ۱۰ تا دکتر رفتم واسه دختر چند تا شون گفتن رفلاکس داره باید دارو بخوره چند بار دارو دادم ولی فرقی نکرد شیر خوردنش مامانم بیشتر من قلق شیر خوردن دخترم بلد بود تو خواب همیشه میترسیدم تنها باشم یه کمکی نداشته باشم مامانم از اون موقع تا حالا یا من میرم خونشون یا اون میاد شوهرم بچه داری بلد نیست وقتی هم میاد آنقدر خسته هست که شاید بتونه تا موقع خوابش بچم بگیره بچه من خیلی بدقلق هست تو این ۷ ماه و نیم دائم موقع خواباش گریه میکنه هیچ کمکی ندارم جز مامانم اونم داره همش بهم چی میگه بعضی موقع ها میگه بچه آوردنت برای چی بچه میخواستی چیکار تو داره سرمو میخوره کلا از وقتی زایمان کردم با شوهرم مشکل داشت که چرا کمک نمیکنه این مرد نیس و فلان ... به خدا دارم عاجز میشم اصلا این بچه هم خوب نمیشه که بگم خودم میتونم دیگه از پسش بر بیام دارم روانی میشم از کاراش یه حرفی هم بهش بزنم میگه رو زندگی تو دیونه شدم رو بچت دیونه شدم دائم پشت سر شوهرم پیش من حرف میزنه بدیش میگه منم به شوهرم زنگ میزنم که چرا این کار کردی چرا نکردی دعوامون میشه خدایا چرا این بچه خوب نمیشه واقعا دست تنها خیلی سخته بچم بزرگ کنم شما جای من بودید چیکار می‌کردید